شماره390: با ساراماگو در کتابخانه

جهان کتاب /دست‌ هایش /ساراماگو

داستان

با ساراماگو در کتابخانه

پرتو شریعتمداری

 

همه دور میز نشستند. همه اعضای گروه کتاب‌خوانی «کتابخانه عمومی ریجنتز». هنوز چند دقیقه به شروع جلسه مانده بود. اغلب آن‌ها زنانی میان‌سال بودند که بخشی از اوقات فراغت خود را با کتاب‌خوانی پر می‌کردند. سه مرد بازنشسته و دو زن جوان هم در میان اعضا بود. جوان‌ترها می‌شد که یک جلسه‌ درمیان غیبت کنند؛ اما مسن‌ترها پای ثابت بودند. کالین هنوز نیامده بود. او از کتاب‌داران ارشد کتابخانه و گرداننده جلسه‌های ماهانه گروه کتاب‌خوانی بود. در واقع این برنامه به ابتکار و کوشش او برگزار می‌شد؛ اعضا پیشاپیش و در پایان هر جلسه، کتاب‌های مورد علاقه‌شان را پیشنهاد می‌کردند. همه رای می‌دادند و درنهایت کتابی برای بحث جلسه بعدی گروه انتخاب می‌شد. اعضا می‌بایست تا نشست بعدی که ماه بعد برگزار می‌شد کتاب را خوانده باشند. عضوی هم که آن عنوان را پیشنهاد داده بود می‌بایست مطلبی کوتاه در معرفی کتاب و نویسنده‌اش آماده کند و در آغاز جلسه برای دیگر اعضا بخواند.

اگر نسخه‌هایی از آن کتاب به شمار اعضا در کتابخانه موجود نبود – که غالبن هم‌ چنین می‌شد – کالین کمک می‌کرد که یا از کتاب‌خانه دیگری نسخه‌های بیشتری امانت گرفته شود و یا آن چند نسخه موجود سریع‌تر میان اعضا دست‌به‌دست شود تا کم‌وبیش همه متن را بخوانند. گاهی حتی کتابی را با اتومبیل خودش به خانه عضوی که امکان رفت‌وآمد به کتابخانه برایش مشکل بود و بی‌کتاب مانده بود می‌برد تا کسی از قافله جا نماند. البته خود اعضا هم کمک‌حال بودند. در پایان هر دوره سه‌ماهه هم، باز به کمک کالین در تالار کنفرانس کتابخانه یک مهمانی عصرانه برگزار می‌شد و هر یک از اعضا از خانه‌اش خوراکی ساده‌ای می‌آورد تا با دیگران دور هم بخورند.

آن روز روبه‌روی هر کس نسخه‌ای از کتاب «کوری» ساراماگو دیده می‌شد. راشل، آموزگار بازنشسته‌ای که همیشه ده‌دقیقه زودتر می‌آمد و معمولن در کیفی پارچه‌ای یک بافتنی نیمه‌کاره هم با خود می‌آورد، این کتاب را پیشنهاد داده بود. روی جلد بعضی از کتاب‌ها، سایه‌نمای چند زن و مرد دیده می‌شد که هر یک دستش را روی شانه دیگری گذاشته بود. روی جلد بعضی دیگر، بر زمینه‌ای سفید، توده سیاهی از حروف در هم فرورفته واژه «کوری» دیده می‌شد. بعضی از اعضا که با هم آشناتر بودند داشتند سلام و احوال‌پرسی می‌کردند. آن‌ها که نجوش‌تر بودند در سکوت، در و دیوار و میز و صندلی‌های مستعمل اما باصلابت کتا‌بخانه را برانداز می‌کردند.

چشم‌های راشل برق می‌زد. معلوم بود که کتاب را خیلی دوست داشته و حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. عینک‌اش را به چشم گذاشت و شروع کرد به مرتب کردن یادداشت‌هایش. نور کتابخانه کم بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. بعضی دل‌نگران بودند که هرچه جلسه دیرتر شروع شود، دیرتر هم تمام خواهد شد. اگر چه کتابخانه به‌هرحال ساعت 9 شب تعطیل می‌شد، اتوبوس‌ها از آن ساعت به بعد به جای هر بیست‌دقیقه یک‌بار، هر یک‌ساعت یک‌بار می‌آمدند و این کار را برای آن‌ها که اتومبیل نداشتند و خانه‌شان دور بود مشکل می‌کرد.

کتاب‌خانه بر تپه‌ای مشرف به شهر بنا شده بود و چشم‌اندازی که در آن‌ سوی پنجره‌هایش دیده می‌شد مسحورکننده بود. چراغ‌های رنگی و پرفروغ مغازه‌ها و ساختمان‌های مرکز شهر و چراغ‌های زرد خیابان‌ها دسته‌دسته روشن می‌شد و دل کندن از تماشای آن منظره را دشوار می‌کرد. یک زن جوان مهاجر ایرانی که او هم از اعضای گروه بود روی مبلی نزدیک پنجره نشسته و به دوردست‌ها چشم دوخته بود. او همان روز صبح هم یکبار به کتاب‌خانه آمده بود تا به یاری کالین رزومه‌اش را ‌روزآمد کند.کالین به آن دسته از مراجعان کتابخانه که تازه‌وارد و جویای کار بودند گاه کمک فکری می‌داد و بی‌منّت در نوشتن رزومه‌ای مناسب راهنمایی‌شان می‌کرد. زن ایرانی با خود می‌گفت: «انگار این جا دیگر خانه دومم شده.» کمی پیش از آن، وقتی دوان‌دوان از پلّه‌های سرسرای کتابخانه بالا می‌آمد تا خود را به جلسه برساند آملیا، یکی از خانم‌های سالخورده گروه، با دیدنش گفته بود: «عجب لباس خوش‌رنگی، چقدر بهاری است. انگار بهار را همراه خودت آورده‌ای.» زن ایرانی گرچه چندان خوش نداشت دیگران و به خصوص غریبه‌ها راجع به ظاهرش اظهار نظر کنند با شنیدن این حرف لبخند زد و بقیه پلّه‌ها را با گام‌هایی سبک‌تر پیمود. روی مبل که نشست زیرچشمی نگاهی به دامن سفید پیراهن‌اش که پوشیده از گل‌های ریز بنفش و زرد کم‌رنگ بود انداخت. انگار تازه لباس‌اش را می‌دید.

بالاخره سروکله کالین پیدا شد. بازو در بازوی نائومی از پلّه‌های سرسرا بالا می‌آمدند. نائومی زنی میا‌ن‌سال و تنومند و یگانه عضو نابینای گروه کتاب‌خوانی بود. در مواقعی که دخترش نمی‌توانست او را همراهی کند و به کتابخانه بیاورد، کالین به خانه‌اش می‌رفت و او را می‌آورد. اگر کتاب انتخاب‌شده گروه نسخه صوتی داشت کالین یا اعضا برایش تهیه می‌کردند و اگر نداشت باز کالین (و اغلب کالین) یا اعضایی از گروه به خانه نائومی می‌رفتند یا تلفنی فصل‌به‌فصل کتاب را برایش می‌خواندند.

کالین یک صندلی پیش کشید. آرام عصای نائومی را از او گرفت؛ او را بر صندلی نشاند و عصا را کنارش بر زمین گذاشت. از او پرسید که چیزی لازم ندارد. نائومی که زن خجولی بود زیر لب گفت: «نه، ممنون.»

همه درحالی‌که بی‌اختیار در سکوت محض به آن دو خیره مانده بودند، ناگهان به خود آمدند و در صندلی‌هایشان جابه‌جا شدند تا آن فضای سرد بشکند.

کالین بر صندلی همیشگی خود نشست و جلسه را با پوزش‌خواهی از این‌ که به دلیل شلوغی ترافیک عصر کمی دیر رسیده بودند آغاز کرد. بعد رو به راشل کرد و با اشاره دست از او خواست که صحبت‌اش را شروع کند.

«من می‌دانم که کوری کتاب آسانی برای خواندن نیست. شاید شما هم مثل من در ابتدا از شیوه خاص نشانه‌گذاری ساراماگو یا در واقع از نبودش کلافه شده باشید. اما مطمئنم خیلی زود مجذوب تخیّل ناب و خارق‌العاده او شده‌اید…»

«خیر، هیچم این‌طور نیست!» این نائومی بود که با صدایی بلند، لرزان و پر بغض رشته کلام راشل را برید. همه نگاه‌ها به او دوخته شد.

«به نظر من که کتاب مزخرفی بود! این مرد با این اثرش همه ما را به ریشخند گرفته – همه ما نابیناها را.»

سکوتی کرکننده حاکم شد. چشم‌های راشل دودو می‌زد. پس از چند لحظه، یک نفر با صدایی فروخورده گفت: «اما من فکر می‌کنم این قصه در واقع یک تمثیل باشد. برای من که این‌طور بود: تمثیلی از دنیای امروز با همه تباهی‌هایش…» و یک نفر دیگر با صدایی دودل افزود: «و همه خفت و خواری که نصیب آدمی می‌شود.»

«نخیر، خفت‌وخواری که نصیب نابیناها می‌شود. نویسنده در این کتاب نابیناها را تحقیر کرده. او ماها را تحقیر کرده و این بی‌شرمانه است. او ما را دستاویز قرار داده…» نائومی به گریه افتاد. همهمه‌ها بالا گرفت. آملیا از کیفش بسته دستمال‌کاغذی بیرون آورد و یکی به دست او داد. کالین سرش را پایین انداخته و خاموش بود. راشل با درماندگی دست‌هایش را به هم می‌مالید و لبخندزنان دیگران را نگاه می‌کرد.

«اصلن من نمی‌فهمم چه شد که این کتاب را پیشنهاد دادید؟ خواستید مرا آزار بدهید؟ حالا خیالتان راحت شد؟ همین را می‌خواستید؟» همه بی‌اختیار زمزمه کردند: «به‌هیچ‌وجه، به‌هیچ‌وجه.» چیز دیگری نداشتند که بگویند. زن ایرانی به‌سرعت از اتاق بیرون رفت تا برای نائومی یک لیوان آب بیاورد. کالین از جا برخاست و به سوی نائومی رفت و زیر لب از او پرسید که آیا مایل است جلسه را ترک کند. راشل با نگاهی خیره به تاریکی ته تالار با گردنبند مرواریدش بازی می‌کرد. شاید هر توضیحی را بی‌فایده می‌دید.

همه مانده بودند که جانب ساراماگو را بگیرند یا جانب هم‌گروهی رنجیده‌خاطرشان را. بعضی با حسرت به جلد «کوری»های روی میز مانده نگاه می‌کردند. می‌دانستند که دیگر ادامه بحث منتفی است.

نائومی با لحنی پرتحکم در جواب کالین گفت: «بله، دخترم خبر دارد می‌آید دنبالم. ولی این کار شما اصلن درست نبود. من از شما انتظار نداشتم.» کالین با همدردی کنار او زانو زد و خاموش ماند. هیچ‌وقت اصراری به قانع کردن کسی نداشت. مردی بود با قامتی بلند، سری کاملن طاس و چشمانی نافذ و لاجوردی که بعضی وقت‌ها تاریک و ترسناک و اغلب اوقات زلال و مهربان بودند.

زن ایرانی لیوان به دست برگشت و با نگاهی مردد آن را روبه‌روی نائومی روی میز گذاشت. کالین به نائومی گفت: «مینو برایت آب آورده.» کریس، یکی از مردان سالخورده و خوش‌مشرب گروه، رو به کالین پرسید: «راستی هیچ خبر دارید که چقدر مانده تا جشنواره موسیقی نوجوان‌ها شروع بشود؟ پارسال بلیت گیر ما نیامد. برای نوه‌هایم می‌خواهم.»

کالین کمی مکث کرد و بعد با لبخندی غرورآمیز گفت که اتفاقن پسر خودش به عنوان نوازنده گیتار در جشنواره شرکت خواهد داشت و با گروهش هنرنمایی خواهند کرد. نائومی لیوان آب را با میل سر کشید. فضای تالار عوض شده بود. نادیه، عضو پاکستانی‌تبار گروه، زن ایرانی را کناری کشید و به او گفت: «چه پیراهن قشنگی، از اینجا خریدی؟» تصویر پارچه‌فروشی‌های خیابان زرتشت تهران یک آن در ذهن زن ایرانی جان گرفت. پس از مکثی گفت: «نه، راستش دست‌دوز است. پارچه‌اش از ایران است.»

ساراماگو از یاد رفته بود یا دست‌کم دیگر کسی اصرار نداشت سنگ خلاقیت ادبی، جهان‌بینی فلسفی یا شگردهای نگارشی او را به سینه بزند. حتی راشل هم داشت برای بغل‌دستی‌اش تعریف می‌کرد که این روزها چقدر پیدا کردن یک لوله‌کش ماهر کار دشواری است و سر همه‌شان آن‌قدر شلوغ است که حالا حالاها به مشتری وقت نمی‌دهند.

البته ساراماگو چندی بعد دنباله‌ای بر کوری نوشت به نام بینایی؛ اما راوی نمی‌داند که نائومی سرانجام توانست نویسنده پرتغالی را ببخشد یا نه.

 

ادامه مطلب را می‌توانید در مجله شماره390 جهان کتاب بخوانید.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه