بهار در لزن

پروانه بهار

بهار در لزن

ذیل بر مرغ سحر

پروانه بهار

 

 

 

 

داستان سفر درمانی پدرم، ملک الشعرا بهار، به دهکدهٔ کوهستانی لِزَن و بستری شدن او در آسایشگاه مسلولان را پیش از این در زندگی‌نامه‌ام، مرغ سحر، که انتشارات جهان کتاب در تهران منتشر کرده، نوشته‌ام؛ خاطره‌ای که می‌خوانید گوشه‌ای دیگر از یادگار آن روزهاست.

پ.ب

 

لس آنجلس- سپتامبر 2020

*

وقتی مادرم سودابه، که «بهار جان» صدایش می‌کردیم، در نامه‌ای نوشت که پدرم برای درمان بیماری سل به سوئیس می‌آید تعجب کردم، چون نمی‌دانستم مسلول است. من و همسرم مُعزالدین غفاری در ژنو بودیم. هجده سالم بود.

 

در جامعهٔ آن روز ایران دخترها زود شوهر می‌کردند و من در شانزده‌سالگی ازدواج کرده بودم. مادرم نوشته بود که پدرم را از تهران دایی‌زاده‌اش، دکتر مهدی بهار، برای گذراندن دورهٔ تخصصی پزشکی همراهی می‌کند.

روز آمدن پدرم با مُعز به فرودگاه رفتیم. فرودگاه‌های آن روزگار خیلی کوچک بودند. پرواز از تهران به ژنو ده ساعت طول می‌کشید و در میانهٔ راه در هامبورگ توقف می‌کرد. گروهی پیاده می‌شدند، گروهی سوار و از نو به راهش تا ژنو ادامه می‌داد. سال 1948 میلادی (1326 خورشیدی) بود و هرماه فقط یک هواپیما از تهران به ژنو می‌آمد.

من و ۥمعز در فرودگاه منتظر بودیم. وقتی هواپیما نشست، مسافران، پس از بازدید پلیس از گذرنامه‌شان، به سمت چمدان‌ها رفتند تا نوبت خروج از فرودگاه برسد.

پدرم را دیدم که با عصایی در یک دست و پالتویی در دست دیگر وارد دالانی شد که کنار آن ایستاده بودیم. دکتر مهدی بهار از پشت سر او می‌آمد. چقدر از دیدن پدرم خوشحال شدم، ولی بُنیه‌اش خیلی ضعیف شده بود. من را در آغوش گرفت و بوسید.

همه دسته‌جمعی با تاکسی به طرف آپارتمان کوچکی که اجاره کرده بودیم راه افتادیم. پدرم تب داشت و بسیار خسته به نظر می‌آمد. آپارتمان دو اتاق‌خواب داشت. دومی را برای او مرتب کرده بودم، به‌علاوهٔ چند شاخه گل رنگارنگ. پدرم به گل و طبیعت عشق می‌ورزید.

خاطرم هست وقتی بچه بودم می‌گفت: «درخت‌ها شخصیت دارند، به آن‌ها تاب نبندید، ناراحت می‌شوند.»

او در باغ خانه‌مان در تهران، گل‌های رُز رو به اتاق کارش را پیوند می‌زد و به رنگ‌های جورواجور درمی‌آورد؛ آنجا سه تا حوض لوزی درهم فرورفته بود، با نیلوفرهای آبی خوش‌رنگ، از سفید تا صورتی، و دورتادورش یک باغچه پُر از گل رُز. کار پیوند زدن به جایی رسیده بود که یکی از گل‌های ۥرز را به رنگ سیاه درآورد و شهرت بابا در باغبانی پیچید. هرچه از شگفتی‌های باغ او بگویم کم گفته‌ام.

پدرم سه روز در آپارتمان خستگی درکرد. روز چهارم، شنبه، همراه ۥمعز و دکتر مهدی بهار با قطار به مقصد دهکدهٔ کوهستانی مسلولان در لِزَن راه افتادیم. قطار، اول از ژنو به لوزان رفت تا رسید به منطقهٔ وی- اِی -ویل[1] و توقف کرد. آنجا پیاده شدیم و برای رفتن به ارتفاعات بالای کوه سوار تله‌کابین شدیم.

پس از بیست دقیقه، به دهکدهٔ کوهستانی اول رسیدیم و تله‌کابین ایستاد. گروهی پیاده شدند و دوباره راه افتاد تا رسید به دهکدهٔ کوهستانی دوم که مقصد ما بود. آخرین ایستگاه. تله‌کابین ایستاد و همه پیاده شدیم. آنجا کسی منتظر ما بود؛ او را درمانگاه فرستاده بود تا در حمل وسایل به ما کمک کند.

اسباب پدرم را روی وسیلهٔ نقلیه‌ای گذاشت و پیاده به طرف هتل بِل-وِ-دِر[2] رفتیم. پس از نام‌نویسی و انجام تشریفات، ما را با آسانسور به طبقهٔ دوم مریضخانه بردند. اتاق بزرگی در اختیار پدرم گذاشتند، با یک تخت‌خواب به‌علاوهٔ چند صندلی و یک میز کنار دیوار.

حمام و توالت از نظافت می‌درخشید، با چند حولهٔ بسیار نظیف. وقتی پنجره رو به ایوان پُر وسعت اتاق را باز کردم از تماشای منظرهٔ جنگل و عظمت کوه آلپ، در عمق چشم‌انداز جنگل، شگفت‌زده شدم.

پدرم لباس‌خواب پوشید و به تختخواب رفت. مریضخانه‌ای منظم و بسیار پاکیزه بود. مردی در میان پرستاران جوان بود. اولین بار بود که پرستار مرد می‌دیدم. وقتی همه‌چیز نظم و ترتیب پیدا کرد شام آوردند. جوجهٔ پخته، سبزیجات تازه با سالاد و دسری شبیه بستنی که پودینگ بود. دستمال‌سفرهٔ تمیز اتوکشیده‌ای را زیر بشقاب غذا گذاشته بودند، همه در یک سینی بزرگ. از دیدن پدر که نیمی از غذایش را خورد خیلی خوشحال شدم، چون همیشه آدم کم‌غذایی بود. پس از شام، از او خداحافظی کردیم و در هتل کوچکی شب را گذراندیم. صبح روز بعد به دیدار پدر رفتیم ولی پیش از ناهار او را ترک کردیم و با قطار به ژنو بازگشتیم. قرار بود فردای آن روز، یعنی دوشنبه، کار عکس‌برداری از ریه‌ها را شروع کنند و پزشک متخصص با او صحبت کند. عده‌ای جوان ایرانی در آنجا بستری بودند؛ از یکی‌شان خواهش کردم مترجم پدرم باشد.

تمام هفته را نگران حال او بودم و بی‌تابی می‌کردم. دیگر طاقت نیاوردم. وسط هفته، به‌تنهایی، با قطار به سمت لِزَن حرکت کردم. در هیچ‌یک از اتاق‌های بیماران، برای برقراری سکوت و آرامش، تلفن نبود. نزدیک ظهر به مریضخانه رسیدم. از دیدن من بسیار خوشحال شد. از نتیجهٔ عکس‌برداری خبر داشت. گفت: «پروانه جان، ستون فقراتم در اثر رطوبت زندان دچار بیماری سل شده و چون سینه‌ام از هر دو ریه مسلول است انجام عمل جراحی ناممکن است؛ اگر فقط یک ریه بود می‌شد عمل کرد؛ می‌توان با یک ریه به زندگی ادامه داد، ولی شرایط من علاجی ندارد. فقط با استراحت و هوای پاک می‌توان مرگ را به عقب انداخت.»

بغض گلویم را گرفته بود. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. دوست نداشتم گریه کنم. مصمم شدم هرروز هفته را نزد او بمانم. به خاطر ضعف زیادی که داشت اجازهٔ قدم زدن به او نمی‌دادند. وقتی گفتم در کنارش می‌مانم چشم‌هایش درخشید. رو کرد به من و گفت: «پروانه جان، زن بامحبتی هستی.» پیش خود گفتم: چگونه می‌توان با داشتن پدر و انسانی والا همچو او بی‌محبت بود؟

 

 

 

پروانه بهار و پدرش ملک‌الشعرای بهار
پروانه بهار و پدرش ملک‌الشعرای بهار

 

تصمیم گرفتم در چنین فرصتی، تا جایی که خسته‌اش نکنم، از او دربارهٔ فرهنگ و ادب بپرسم. پرسش‌ها را شب قبل تهیه می‌کردم و هر وقت که می‌شد از او می‌پرسیدم. در این موقعیت، پدر را معلم و خود را شاگرد می‌دیدم. نمی‌خواستم این فرصت را از دست بدهم.

به جای غصه خوردن ناگهان احساس کردم شاگرد او هستم. برای من دانشگاه ۥپرباری بود. چه سعادتی بالاتر از این‌که شاگرد پدرم باشم. در بازگشت به تهران از دختری بی‌سواد به زنی باسواد تبدیل شده بودم.

هرروز مثل کلاس درس شروع می‌کردیم. ادبیات فارسی را در سلسله‌های مختلف دوره می‌کردیم. وقتی پدرم این‌همه شور و شوق به آموختن را در من دید خیلی افسوس خورد که اجازه داده بود در شانزده‌سالگی ازدواج کنم.

بعدها به مادرم نوشت که حیف از این دختر که حرام شود. او باید دیپلم دبیرستان را بگیرد و به دانشسرای عالی برود. جای او در مجلس است تا گفت‌وگوی نمایندگان را بشنود. او دختر بسیار باهوشی است. البته من از نامه او به مادرم تا چند سال پیش که در تهران کتاب نامه‌های پدر منتشر شد بی‌خبر بودم.

زندگی پُر از عجایب است. در آینده آنچه پدرم به مادرم نوشته بود انجام شد؛ وقتی همسر بعدی‌ام دکتر علی‌اکبر خسروپور نمایندهٔ ایران در بانک جهانی در آمریکا شد و در واشینگتن زندگی می‌کردیم برای من فرصت ادامهٔ تحصیل تا مقطع فوق‌لیسانس کتابداری فراهم شد. تصور می‌کنم آرزویی که پدرم برای من داشت محقق شد.

 

بخشی از خاطرات پروانه بهار در کتاب مرغ سحر که توسط نشر جهان کتاب به چاپ رسیده است.

 

 

 

[1] . Vieille Ville

[2] . Belvedere

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه