بودن
شهرزاد افشار
کسی انگشتش را روی زنگ در گذاشته و برنمیدارد. حالا به در مشت میکوبد. تلفن خانه هم مدام زنگ میخورد… صدای بچهها را میشنوی؟ صدای بالا و پایین رفتنشان از پلهها… چرخیدن کلید در قفل… دارند در را از جا میکنند!
میدانی که شببند را بستهام و در از بیرون باز نمیشود. نمیتوانم بلند شوم. مدتهاست با دست راستم پتو را کنار زده و پای راستم را روی زمین گذاشتهام که از تختخواب بیرون بیایم ولی چیزی مرا به تخت چسبانده است، یک چیز گرم و لزج.
بیا دستم را بگیر و کمکم کن. نکند نیایی! نمیتوانم… من بدون تو نمیتوانم… هرگز نتوانستهام بدون تو کاری از پیش ببرم… صدای ارّهبرقی میآید. چند لحظه خاموش میشود و بازهم صدای ارّه و حالا هیاهوی پشت در که نزدیک و نزدیکتر میشود.
اتاقمان پر شده از صدا. صورتهایی آشنا و غریبه همه با هم روی من خم شده و حرف میزنند ولی من میخواهم تو با من حرف بزنی. تو که میدانم هستی و در سکوت نگاهم میکنی.
دهان باز میکنم جوابشان را بدهم. صداهایی نامفهوم از گلویم بیرون میآید. میخواهم پسرمان را در آغوش بگیرم. تنها یک دست بلند میشود. دست چپ ندارم انگار. چشمهایم را میبندم. عطر تنت را به ریههایم میکشم و وقتی چشم باز میکنم صورت زیبایت را میان آنهمه صورت میجویم.
نور زیاد، پلکهایم را به هم میپیچاند. صدای سوتی ممتد و یکنواخت را از بالای سرم میشنوم مانند صدای ساعتی است که صبحها بیدارمان میکند. لولههایی که از بینیام عبور کرده آزارم میدهند. چشمهایم آرامآرام به نور عادت میکند.
همهچیز سفید است. میخواهم سر بگردانم ولی درد امان نمیدهد. دوباره چشم میبندم و این بار که باز میکنم صورت خندانی با سرپوش سفید میبینم که تو نیستی…: «بالأخره بیدار شدی پدرجان… حالت خوبه؟»
به علامت بله سری تکان میدهم. «نه دیگه تنبلی نکن حرف بزن… بگو خوبم.. باریکلا» اخم میکنم… این زن جوان به چه جرئتی با من اینطور حرف میزند. نه به درخواست او، برای محک زدن تواناییام، دهان باز میکنم و این بار صدایی که از گلویم بیرون میآید کمی شبیه «خوبم» است…
«آفرین باباجان، آفرین پسر خوب» عصبانی میشوم. چه کسی این زن بیتربیت را به خانهمان، به اتاقمان راه داده؟ باید یکی از بچهها را صدا بزنم که بیاید او را بیرون بیندازد. میدانم تو دلنازکتر از آنی که بیرونش کنی.
زبانم باد کرده، توی دهانم نمیچرخد. من که صدایم درنمیآید تو بیا و حالیاش کن که باید با من درست صحبت کند؛ با شهرداری که چندین نفر فرمانش را میبردند و جرئت نداشتند توی چشمش نگاه کنند.
آن روزها را فقط تو به یاد داری. بچهها کوچک بودند و امربرهای بیعرضه امیدشان به وساطت تو بود که ندهم با تیپا بیندازندشان بیرون. حالا چه شده که هرکس از راه میرسد مثل بچهها با من رفتار میکند.
میدانی که همۀ اینها تقصیر توست… باید خودم دستبهکار شوم. دستهایم را حائل میکنم, «یااا علی…» تکان نمیخورم. دست راستم را به سمت چپ بدنم میلغزانم و آن را لمس میکنم.
پارچۀ زمختی است که زیر آن تکهای گوشت گذاشتهاند. میخواهم سرم را از روی بالش بلند کنم و ببینمش.. گردنم تکان نمیخورد. سعی میکنم سرم را به چپ و راست بچرخانم… نمیتوانم.
به سقف نگاه میکنم… تنها چشماندازم… و تنها کاری که میتوانم بکنم بستن چشمهایم است. میبینی چقدر ناتوان شدهام؟ نکند دیگر نباشی! بوی شدید الکل نمیگذارد عطر تو را نفس بکشم.
خودت را نشانم بده. همین یک دستی که برایم مانده را بگیر و بگو که اینجایی و تنهایم نگذاشتهای.
صدای بچهها را میشنوم، گاهی با من و گاهی با همدیگر حرف میزنند. چیزی از حرفهایشان نمیفهمم. چشمهایم را میگردانم و زبانم را در دهان میچرخانم که بگویم غریبهها را از خانه بیرون کنند. چرا اتاق را خالی کردهاند؟
وسایل مادرشان را کجا بردهاند؟ هرکسی که نمیتواند بیاید توی خانۀ تو، توی اتاق و آشپزخانهات که همیشه بوی غذاهای لذیذ از آن بلند بود بگردد، به وسایلت دست بزند و جابهجایشان کند.
باید به آنها بگویم که وقتی تو بیایی نمیتوانی لوازمت را پیدا کنی و اوقاتت تلخ میشود. میدانم تحمل بینظمی خانهات را نداری. تا دیروز خودم مراقب بودم همهچیز سر جای خودش باشد. تشکیلاتت را برهم نزدم و خانه را مثل وقتیکه بودی تمیز و مرتب نگه داشتم ولی دیگر نمیتوانم.
میدیدی که هرروز گرد قاب عکست را میگیرم، عطرت را در هوا میپاشم و با تو حرف میزنم. میدانستم که میشنوی، که میبینی ولی آنقدر بیانصافی که نمیگذاری من هم ببینمت.
برایت گفته بودم که بچههایت میآیند و غذاهایی میپزند که از بیمزگی نمیتوانم بخورمشان و از در که بیرون میروند همان پنیر محبوبمان را با نان و گردو میخورم، صبح و ظهر و شب. این تنها غذایی بود که بوی بودنت را میداد. حالا که دیگر هیچ از گلویم پایین نمیرود، نکند خستهات کرده باشم!
جان دلم… من دیگر حساب زمان را از دست دادهام. ساعتها، روزها و شاید هفتهها در سکوت و سکون میگذرند. بگذار برایت بگویم در این مدت، بهاندازۀ تمام عمرم آدمهای تازه دیدهام.
گاهی آشنایی هم اینجا پیدایش میشود اما برای شناختنشان تلاشی نمیکنم. کلماتی کنار هم ردیف میکنند که احتمالاً معنایی دارند ولی برای فهمیدنش اشتیاقی ندارم.
غیر از همۀ اینها که میآیند و میروند، یک شکنجهگر هم هرروز به من سر میزند. هر بار مرا مانند رختی که در حوض میشویند، میمالاند و حسابی میچلاند. بعد انگار دلش از آنهمه دردی که کشیدهام خنک شده باشد، سری به رضایت تکان میدهد.
بعد از رفتن او میتوانم دوباره ذهنم را به پرسهزنی بفرستم. به روزی که با شرم به مادر گفتم، میخواهم برایم به خواستگاری برود. میروم به آن زمان که دختر زیبایی که برخلاف باقی دختران شهر کوچکمان بی چادر، با دامن گلدار و موهای مشکی براق آویخته بر شانهها از کنارم گذشت و عطرش را تا ابد برایم جا گذاشت.
آنقدر خواستنی بودی که کوه یخ مادر به یک نظر آب شد. ذهنم از اینجا پیشتر نمیرود. انگار بیستسالهام. چشمم را میبندم و هیجان اولین دیدارمان را مزهمزه میکنم.
چه خوب که از پا افتادهام و دیگر مجبور نیستم وانمود کنم که دارم زندگی میکنم. ناچار نیستم بیدار شوم، بیهدف در پارک راه بروم، با پیرمردها همصحبت شوم و برای چندمین بار خاطرات جعلیشان را بشنوم.
دیگر لازم نیست منتظر بمانم یکی از بچهها بیاید فشار و قند خونم را چک کند و دستور بدهد که چه بخورم و چه نخورم و برای رد دعوتش باز بهدروغ بگویم که تنهاییام را دوست دارم تا از عذاب وجدانش کم کرده باشم.
دروغ درواقع «تنها بودن» است. چرا که تو در هر تکه از این خانه جریان داری، از لیوانی که در آن چای میخوردم تا چلچراغی که به سقف آویزان است. میدانی اگر بیایی و بگذاری لمست کنم، حرف که هیچ آواز میخوانم، میرقصم، پرواز میکنم. بیا و معجزۀ بودنت را ببین.
خرداد 1402
چاپ شده در مجلۀ جهان کتاب