خالد

خالد داستانی از مصطفی کاظمی

خالد

مصطفی کاظمی

 

«خاک تو سرت خالد، چرا خوابیدی پس؟»

«مو کجام؟»

«نمی‌دونی؟»

«چقد سوت و کوره؟ هیچی نمی‌بینم. چقد تنگه اینجا؟»

«پس صیدت کو، خالد؟»

«صیدم!؟»

«از دستش دادی بدبخت؟»

«ناموساً نمی‌دونی کجاس؟»

«چرا فقط رفتی سراغ اون؟ چون خوشگل بود؟ اونجا چند نفر دیگه هم بودن.»

«تو اوو حیروویر مو از کجا می‌دونسّم کی خوشگله کی زشت؟ تو جای مو. چکار می‌کردی اونوخ؟»

«همونی بود که عکساشو جمع می‌کردی.»

«ناموساً رسیدم بهش دلم ریخت.»

«چرا تمرگیدی خو؟ پاشو یه کاری بکن. این‌همه بدبختی کشیدی.»

«کوری؟ نمی‌تونم جُم بخورم. اون نامردی که باهام این کارو کرده گیرش بیارم، دهنشو صاف می‌کنم.»

«فعلاً که دهن تو صافه. بخواب حالا! شاید بعداً جون بگیری، خدارو چی دیدی، یه وقت دیدیش دوباره. هردو تون ترکه‌ای و استخوونی.»

بعد با صدای بلند می‌خندد.

*

جلیل بساط فروش عکس و پوستر هنرپیشه‌ها و فوتبالیست‌ها رو که پهن می‌کرد. خالد اولین مشتری‌اش بود. هر بار که یک پوستر جدید از او می‌دید، بی‌هوا سکه‌های توی جیبش را لمس می‌کرد.

دیوار گچی اتاقش با عکس‌های او کاغذ دیواری شده بود. بارها او را مرور می‌کرد با تمام جزئیاتش. در ملاقات‌های شبانه، تشک تپه ماهوری‌اش را سفت می‌چسبید و با متکای معطر به عطر زن رؤیایی‌اش، سالسا می‌رقصید.

چشمانش را که می‌بست، آپارات خیالش را روشن می‌کرد. هیچ‌وقت نتوانسته بود آن‌طوری که می‌خواست تا آخرش را ببیند. هر بار، با خودش قرار می‌گذاشت که حتماً امشب تا آخرش می‌روم و هر بار، پایانش فرق می‌کرد.

*

خورشید، رنگ نارنجی‌اش به طلایی رسیده بود. کنار خیابان منتظر تاکسی، بی‌.ام‌.و کروک جلوی پایش ترمز کرد. بی‌هوا گفت لامصب. و حرف صاد را کشید.

دستانش را نقاب کرد. چشمانش هاج و واج. هوا که قورت می‌داد زبانش می‌چسبید به سقف دهانش. صدای قلبش را می‌شنید.

انگار از توی سینه‌اش بیرون زده بود. با دستش فشارش داد. صدا، مبهم در گوشش می‌پیچید. زن دهانش باز و بسته می‌شد. کلماتش به خالد نرسیده، نقش زمین می‌شدند.

افتاد به سرفه، پشت سر هم. خودش بود. انگار که ذرّات خورشید چشمانش را سوراخ کرده باشند، چشمانش را مالید تا درست‌تر ببیند. زانوهایش به‌آرامی می‌لرزیدند. صدا واضح‌تر شد. امواج صدا، خرامان روی هوا، رقصیدند.

«آقا ببخشید، سلام.»

«س س سلام خخخانم. نوکرتونم خالد. پسر ننه حبیبه. در خدمتم.»

زن خنده‌اش را خورد.

«می‌خوام برم صخرۀ خالد، از کدوم طرف باید برم؟»

خنده‌اش شبیه شیهه شد. یعنی همان صخره‌ای که خالد بارها از روی آن شیرجه زده بود و بچه‌های جزیره اسم خالد را روی آن گذاشته بودند. این بار زن از خندیدن خالد خندید.

«بله خانم، فقط راهش یه کم دوره. شاید نتونی پیداش کنی. یه کمی پیاده‌روی هم داره، باید حتماً یه راهنما داشته باشی.»

*

خالد، بی وجدان، داری می‌بافی؟

نفهمه دارم دروغ سرهم می‌کنم؟

سنگ مفت، گنجیشک مفت، مگه چند بار شانس در خونه‌ت رو می‌زنه؟ الاغ از دستش ندی؟ خدا رو کولت ادامه بده. کم نیاری؟ تو آسمونا دنبالش می‌گشتی. یادته چقدر آرزو می‌کردی؟

خودت که دین و ایمون درست نداشتی. به ننه‌ت می‌گفتی ننه ما یه خواسته‌ای داریم، دعا کن. از خدا بخواه تا زنده‌ام مستجاب بشه. قول می‌دم پیاده تا امام رضا برم.

مادر ساده‌دلت هم دعا می‌کرد. هیچ‌وقت ازت نپرسید، پیاده که نمی تونی از جزیره خارج بشی.

*

«باید حتماً تا نیم‌ساعت دیگه اونجا باشم.»

خالد دستش را زیر چانه‌اش زد.

«امم امم والا، یه کاری دارم باید انجام بدم، بعد بتونم ببرمت اونجا.»

این را گفت و منتظر جواب نشد.

«با اجازه.»

در ماشین را باز کرد و سوار شد. زن دوباره خندید.

خالد برای یک آن چشمانش را بست. هوای اطرافش را بلعید. بوی عطر رؤیایی‌اش بود.

«مستقیم بریم، چهار راه بپیچ چپ. نه، نه راست.»

جلوی بساط پوسترفروشی جلیل پیاده شد. یک توقف چند دقیقه‌ای. فقط می‌خواست جلیل و بقیۀ بچه‌ها او را ببینند.

نوار سفیدی از کف، لبۀ موج‌ها، پیاده‌نظام یکدست سفیدپوشی بودند که به سمت ساحل لغزان و یک‌صدا حرکت می‌کردند و از حفره‌های بین سنگ‌های بزرگ به هوا پرتاب می‌شدند.

چند نفری نشسته بودند و نمایش آب و موسیقی را تماشا می‌کردند. تا ساحل صخره‌ای، خالد هرچه شیرین‌کاری بلد بود رو کرد تا توجه زن را جلب کند. زن، هرازگاهی با لبخندی به خالد جواب می‌داد.

آخرین ته‌سیگار هنوز دود می‌کرد و رگه‌های قرمزرنگ فیلتر آن را رنگی کرده بود. خالد آن را میان لب‌هایش گذاشت و پُک عمیقی زد. صدایش لرزید و گفت.

«زن مو می‌شی؟»

چشمان زن گرد شد. مستقیم جلو را نگاه می‌کرد. خالد با خجالت، از گوشۀ چشم دهان و لب‌های او را نگاه کرد. تکان نخوردند. منتظر ماند.

*

فکرش را نمی‌کرد وسط روز توی برق آفتاب، روی قایق لکنته‌اش، خوابش ببرد.

برخورد موج بلندی به قایق، چرتش را پاره کرد.

لامصّب نمی‌شد یه کمی صبر می‌کردی؟ لااقل جوابشو می‌شنیدم… ولی اگه می‌گفت « نه» چی؟ اون‌وقت چیکار می‌کردم؟ همو بهتر که جواب نداد، شاید به وقتش جواب بده.

*

خالد شناگر خوبی بود، لاغراندام و ورزیده. سیاه‌سوخته. از بچگی فقط با دریا سروکار داشت. پایش روی خشکی بند نمی‌شد. از او غافل که می‌شدند بالای بلندترین صخرۀ مشرف به دریا بود.

هیچ‌کدام از بچه‌ها جرئت نداشتند از روی آن بپرند. فقط خودش بود که هر بار پاپتی، پاهایش را به گوشه‌های بیرون‌زده صخره گیر می‌داد، چارچنگولی از آن بالا می‌رفت، عین مارمولک می‌چسبید به دیوارۀ صخره تا خودش را به آن بالا برساند.

از آن بالا دست‌هایش را به پهنای قدش از هم باز می‌کرد، انگار که می‌خواهد آسمان را بغل کند. قطره‌های آب روی موهای وزوزی‌اش زیر تابش خورشید، عین شبنم صبحگاهی برق می‌زد.

شیرجه‌هایش عین مرغ دریایی تیز و مورّب بود. مخصوص خودش. معروف بود بین بچه‌های دریا. توی زیرآبی و شنا هم کسی حریفش نمی‌شد. تا حالا نشده بود کسی در مسابقۀ زیرآبی او را ببرد.

*

اطرافش را نگاه کرد. چقدر از ساحل دور شده بود، چند نفر توی آب در حال دست‌وپا زدن بودند.

«اینا اینجا چه می‌کنن؟ قایقشون چپه شده؟ خدا رو کولت، یه کاری بکن خالد!»

به‌سرعت زیرپوش کاپیتانش را در آورد. کلاه حصیری‌اش را پرت کرد کف قایق.

«چند نفرند؟ خدایا چه خاکی به سرم کنم؟»

هرازگاهی یک جیغ، فریاد کمک و یک جفت دست روی آب ظاهر می‌شد، دوباره می‌رفت زیر آب.

«خالد بجنب، زود باش.»

با نزدیک‌ترین آن‌ها صد متری فاصله داشت. شیرجۀ بلندی زد. با هر بار دست‌وپا زدن، موج دوباره او را به جای قبلی برمی‌گرداند. با سرعت تمام دست‌وپا می‌زد. هر بار لای دیوارۀ موج‌ها گم می‌شد.

از پس موج‌ها برنمی‌آمد. با هر زحمتی خودش را به اولین نفر رساند. به هر زحمتی بود از پشت دستانش را زیر بغل او زد. سرش را از زیر آب بیرون کشید. چند لحظه‌ای روی آب شناور ماند و مات و مبهوت به چهره‌اش خیره شد.

امکان ندارد، گیج شده بود. با ضربات آب به صورتش، چشمانش را محکم بست و بعد دوباره به چهرۀ زن خیره شد. درخشش عجیبی داشت. بی‌حرکت بود. از رمق افتاده بود. با چشمان بسته روی دستان خالد شناور بود.

«خدایا کمکم کن بتونم لااقل این‌یکی رو نجات بدم.»

ساحل برایش هرلحظه دورتر می‌شد.

با یک دست زیر دست‌های زن، به سمت ساحل شنا کرد. جریان امواج خلاف جهت ساحل بود. چشمانش شوره زد. ساحل را نمی‌دید. دور خودش چرخیده بود. هرچه بیشتر می‌گذشت، دست‌ها‌وپاهایش هر بار فقط سطح آب را خراش می‌دادند و چند قطره‌ای به هوا پرتاب می‌کردند.

چهرهٔ زن، ننه حبیبه، خواهرش، دوستانش، نخل وسط حیاط خانه‌شان، دیوارهای اتاقش، از جلو چشمانش رژه رفتند.

«قایق کو؟»

خالد درست در نقطه‌ای بین قایق و ساحل بود. فاصله‌اش با قایق بیشتر بود تا ساحل.

خورشید، وسط آسمان رسیده بود. ابرها بالای خشکی مثل یک کوه برآمده بودند. ساحل جز یک خط باریک و سفید چیزی نبود. آب از نیلیِ تند، به بنفش کبود می‌زد.

صدای موج‌ها قطع شد. سکوت بود. سکوت مطلق. همه‌جا تاریک بود. خورشید توی دریا غرق شد. دریا انگار تمام شده بود.

 

داستان خالد ارسالی از آقای مصطفی کاظمی داستان دربارۀ ادبیات جنوب و چاپ شده در مجلۀ جهان کتاب

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه