قاب عکس
علی خزاعیفر
یک هفته بود ازش بیخبر بودم. انتقال به خانهٔ جدید آنقدر گرفتارم کرده بود که فکرش بهکلّی از ذهنم بیرون رفته بود. او هم با اینکه میدانست قصد دارم خانه را عوض کنم در این مدت زنگی نزده بود. حالا که بچهها رفته بودند باید خانهای کوچکتر و ارزانتر اجاره میکردم.
نمیتوانستم تا کریسمس منتظر شوم بچهها برگردند. خودم دستبهکار شدم و یک هفته بعد در خانهٔ جدید بودم. آپارتمان کوچکی است ولی کوچکیاش باعث میشود جای خالی بچهها کمتر به چشم بیاید و خانه گرمتر باشد.
صبح دوشنبه پس از سه روز مرخصی رفتم سر کار. در مترو بهاش زنگ زدم. میدانستم آن موقع صبح بیدار است و پشت میزش نشسته و کار میکند. تلفنش خاموش بود. در فکرم بود بعداً زنگ بزنم ولی یادم رفت.
کار لعنتی من طوری است که نهفقط جسم بلکه ذهنم را هم درگیر میکند. چهارشنبه صبح دوباره در مترو به یادش افتادم و زنگ زدم. تلفنش هنوز خاموش بود. قبلاً هم این کار را کرده بود.
با اینکه جز من و دوستی قدیمی کسی نبود بهاش زنگ بزند، گاهی از این اداها درمیآورد و تلفنش را چند روز خاموش میکرد و دوباره خودش زنگ میزد و میگفت کار داستانش خوب پیش میرفته و نمیخواسته تمرکزش به هم بخورد.
اگر حاضر بود پاریس را ترک کند و بیاید پیش او زندگی کند، دیگر لازم نبود خانهاش را عوض کند یا نگران او باشد. ولی مگر میشد او را از کتابهایش جدا کرد و یا کتابهایش را به سوئد منتقل کرد؟
همان شب قبل از خواب دوباره به یادش افتادم و نگران شدم. به دوستش آقای کامیابی در آمریکا زنگ زدم. او هم جواب نداد. برایش پیغام گذاشتم که با من تماس بگیرد. روز بعد سر کار بودم که زنگ زد.
گفتم از پدر چه خبر دارید. گفت هفتهشت روز است که او هم خبر ندارد. تا همین اواخر همسایهٔ پدر مردی ایرانی بود و در چنین مواقعی به او زنگ میزدم و احوال پدر را میپرسیدم.
این مرد از دانشجویان سابق پدر بود و تنها کسی بود که پدر با او صحبت میکرد، ولی سه ماه پیش در اثر سرطان درگذشت. نمیدانستم دیگر از چه راهی میتوانم با او تماس بگیرم.
دو سه روز پس از آن چندین بار زنگ زدم ولی تلفنش همچنان خاموش بود. حالا دیگر کاملاً نگران شده بودم. فکر میکردم این بیخبری نتیجهٔ لجبازی و بیتوجهی معمول اوست و در خیالم بهاش نق میزدم و با این کار خودم را تسلی میدادم.
دوست نداشتم فکرم جای دیگری برود. حتی سعی میکردم رفتارش را توجیه کنم. مرگ مادر ضربهٔ روحی سختی به او زده بود و او را بیش از پیش به انزوا کشانده بود، بهطوریکه مدتها بود بهجز همسایهاش و آقای کامیابی با هیچ ایرانی یا غیرایرانی معاشرت نمیکرد و به بهانۀ اینکه دارد رمانی بلند مینویسد خودش را در آپارتمانش تقریباً زندانی کرده بود.
چارهای نبود جز اینکه خودم به دیدنش بروم، ولی نه میتوانستم به بچهها بگویم، چون نمیگذاشتند تنها بروم، نه میتوانستم بهسادگی مرخصی بگیرم و نه میتوانستم با هواپیما بروم.
حتی با اتوبوس بیش از سیصد یورو هزینه داشت و بیش از بیست ساعت راه بود. تصمیم گرفتم از تعطیلات آخر هفته استفاده کنم و فقط روز جمعه را مرخصی بگیرم و بهسرعت برگردم.
عصر روز پنجشنبه ساعت سه با اتوبوس از گوتنبرگ حرکت کردم. از فرط نگرانی تمام شب در اتوبوس بیدار بودم و روز بعد ساعت ده و نیم با چشمهایی بادکرده و قیافهای مچاله به پاریس رسیدم و بلافاصله با مترو به خانهاش در محله لَشَپِل رفتم.
آخرین باری که به دیدنش آمده بودم عید نوروز چهار سال پیش بود، ولی آن موقع مادر زنده بود. از پاریس خاطرهٔ خوشی نداشتم. تمام دوران نوجوانیام را برخلاف میلم در اینجا گذرانده بودم.
سالهای سختی که از دوستانم در ایران کنده شده بودم و نمیخواستم فرانسه یاد بگیرم یا با کسی دوست بشوم. در آن سالها فقط صبوری مادر و محبت و قدرت روحی پدر و امید بازگشت بود که باعث شد بتوانم زندگی را تحمل کنم. حالا این پیرمرد لجباز مرا دوباره به آنجا کشانده بود.
از مترو که بیرون آمدم به سمت خانهٔ پدر به راه افتادم. وارد ساختمان شدم و به آپارتمان کوچکش در انتهای طبقهٔ دوم رفتم و در زدم. دلم میخواست در را باز کند و بر سرش فریاد بزنم و بعد محکم بغلش کنم.
مرد سیاهپوست جوان و قدبلند و نیمهبرهنهای در را باز کرد و با تعجب به من خیره شد، ولی تعجب من کمتر از تعجب او نبود. خیال کردم آپارتمان را اشتباهی آمدهام. پشت سر مرد اثری از انبوه کتابهای پدر نبود.
همین اواخر به شوخی گفته بودم یک روز این کتابها آپارتمان کوچکت را تسخیر میکنند و تو را از آنجا بیرون میاندازند. ولی اشتباه نمیکردم. همان آپارتمانِ کوچک انتهای راهرو در طبقهٔ دوم بود که پنجرهای رو به خیابان نداشت ولی پدر آن را به خاطر دور بودن از سروصدای ساختمان انتخاب کرده بود.
به داخل آپارتمان نگاه کردم. از موکت چرک و سقف دودگرفته هم خبری نبود. سقف سفید بود و موکتی خاکستری و نو تمام هال کوچک را پوشانده بود.
به زبان فرانسوی، که سالها صحبت نکرده بودم، گفتم اینجا آپارتمان پدرم است. برای دیدنش آمدهام. مرد که گویا از حرفهایم سر در نیاورده بود، برّ و بِرّ به من نگاه کرد.
صدای زنی از داخل خانه آمد و چند لحظه بعد زن هم در آستانۀ در کنار مرد ایستاد. زن هم سیاهپوست بود و گویا بیشتر از مرد فرانسوی نمیدانست. کلمات را شمرده شمرده گفتم و از زبان اشاره هم کمک گرفتم.
زن که انگار متوجه مقصودم شده بود به داخل خانه رفت و یک برگه بیرون آورد و به شمارهای روی برگه و آدرسی در پایین برگه اشاره کرد. مقصودش را فهمیدم. روی برگه، آرم ادارهٔ مسکن عمومی بود که آن را میشناختم.
پدر هر ماه مبلغ مختصری بابت اجاره به این ادارهٔ دولتی پرداخت میکرد. زن و مرد حتماً مستأجرهای جدید بودند. برگه را گرفتم و از آنها عذرخواهی کردم و گیج و منگ به سمت پلهها به راه افتادم.
یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ اولین فکری که به نظرم رسید این بود که آپارتمان پدر را عوض کرده و او را به جایی دیگر منتقل کردهاند. ولی بسیار عجیب بود که پدر حاضر شده آن کُنج سیمتری را که سهم خود از دنیا میدانست و به آن دلخوش بود با هر جای دیگری عوض کند.
آنهمه کتاب را کجا میتوانست ببرد؟ یک بار تمام کتابهایش را از دست داده بود و حاضر نبود دوباره آنها را از دست بدهد. وانگهی داشت فصل آخر رمانی را مینوشت که سی سال عمرش را بر سر آن گذاشته بود. اسبابکشی به خانهٔ جدید حتماً تمرکزش را بر هم میزد.
پیاده به شعبهٔ محلی ادارۀ مسکن رفتم که سه خیابان بیشتر فاصله نداشت. برگه را به مردی که پشت میز اطلاعات بود نشان دادم و او مرا به میزی در سالن اداره ارجاع داد. سالن بزرگی بود پر از میزها و پوشهها و پروندهها و کارمندان و اربابرجوعهایی که بیشتر غیرفرانسوی بودند.
نامه را به دختر جوان و مؤدبی که پشت میز نشسته بود دادم و گفتم پدرم قبلاً در این آپارتمان زندگی میکرده. میخواهم بدانم کجا رفته است. دختر لحظهای به برگه نگاه کرد و بعد سرش را با ناراحتی بالا آورد و گفت:
«متأسفانه خبر خوبی برایتان ندارم.»
گفتم: «چه شده؟ پدرم کجاست؟»
گفت: «پدرتان فوت کردهاند. تسلیت میگویم.»
در فاصلهٔ بین آپارتمان پدر و ادارهٔ مسکن آگاهانه سعی کرده بودم از این فکر فرار کنم. طاقت تصور چنین چیزی را نداشتم، گرچه احتمال دور از ذهنی نبود، ولی حالا واقعیت ناگهان بر سرم آوار شد و از شدّت ضربۀ آن پاهایم چین خورد و به زمین افتادم.
درست مثل زمانی که دخترم در سوئد خبر مرگ مادرم را داد. دختر مرا بلند کرد و با کمک همکارش به اتاقی دیگر برد و برایم یک فنجان قهوه آورد.
تا لحظاتی حالم را نمیفهمیدم. هر کس مرا از پیش میشناخت و در آن حال مرا میدید تعجب میکرد. به سه زبان ناسزا میگفتم. مادرم همیشه میگفت احساسات جانسختی داری ولی صبوری نقابی بود که بر چهره داشتم.
عادت داشتم دردهایم را در خودم بریزم و به خود القا کنم دردها طبیعیاند، ولی دردها هیچگاه از بین نمیرفتند و مترصد فرصتی بودند تا یکباره بیرون بریزند. حالا دوباره آن فرصت پیش آمده بود.
نمیدانم این حالت چقدر طول کشید. دخترک تمام این مدت کنارم ایستاده بود و با چشمهایی پُر اشک همدلانه به من نگاه میکرد. آرامتر که شدم به طرفم آمد و مرا بغل کرد و بعد کنارم نشست و آرامآرام ماجرا را تعریف کرد:
همسایهٔ بغلی متوجه بوی بدی از اتاق پدر میشود؛ وارد اتاق شده و پدر را میبیند که پشت میز مرده و موضوع را بلافاصله به اداره گزارش میدهد و اداره هم روز بعد جنازه را دفن میکند.
ولی چرا جنازه را در سردخانه نگه نداشتند و بلافاصله دفن کردند؟ چرا سعی نکردند با خانواده یا دوستانش تماس بگیرند؟ چه بر سر لوازم و کتابهایش آمده است؟
دختر اِکراه داشت جزئیات را تعریف کند، ولی چاره نداشت. جنازه بیش از ده روز در اتاق بوده و پوسیده و به تشخیص مرکز بهداشتِ اداره، به دلیل احتمال آلودگی بیولوژیک همهٔ لوازم و روتختی و کتابها را سوزاندهاند و حتی سقف کاذب و موکت خانه را هم عوض کردهاند.
کاغذهایش چه شده؟ بیش از هزارودویست صفحه دستنوشته فارسی؟
کاغذها را هم منهدم کردهاند.
نشانی قبر پدرم را گرفتم و از اداره بیرون آمدم. آخرین پارهٔ جانم از جسمم بیرون رفته بود و جسمم لخت و سنگین بر زمین مانده بود. پاهایم را بهزور بر زمین میکشیدم. احساسهایی مبهم ولی آزاردهنده به قلبم هجوم آورده بودند.
در آن لحظه دلم میخواست با کسی صحبت کنم. با کسی که او را میشناخت؛ شاید میتوانست چیزی از او به من بگوید. چیزی که مثل دعایِ ختمِ زندگیِ روحی بیآرام ولی خسته، مُهری باشد بر پایان زندگی شریف و پر از رنج او و به من آرامش بدهد.
نمیتوانستم بپذیرم که مردی مثل او ناگهان محو شده و در بیخبری خانوادهاش مثل آدمی بیکسوکار به هزینهٔ شهرداری در خاک دفن شده است. بااینحال، اگر من خبر مرگش را نفهمیده بودم، کس دیگری هم نفهمیده.
در این سالهای اخیر دلش نمیخواست در ایران کسی خبردار شود او در اینجا چه میکند. حتماً دلش نمیخواسته مرگش هم در ایران برای مدتی کوتاه سوژهٔ خبر شود.
یاد همسایهاش افتادم. هم او که خبر بو و مرگ را گزارش داده بود. میدانستم او هم مهاجر است و پدر هیچ از او خوشش نمیآمد.
یکی دو بار پای تلفن گفته بود آدم زباننفهمی است و اذیتش میکند، ولی من فکر میکردم طبیعی است که پدر از او بدش بیاید چون او جای دوست قدیمی درگذشتهاش را گرفته بود.
در این لحظه حتی به دیدن او هم راضی بودم. او آخرین کسی بود که پدر را دیده بود.
دوباره به ساختمان برگشتم و در طبقهٔ دوم زنگ در آپارتمان همسایهاش را فشار دادم. لحظهای بعد مردی کوچکاندام در را باز کرد. معلوم بود فرانسوی نیست ولی فرانسوی را خوب صحبت میکرد.
از چهرهاش به نظر میرسید عرب باشد. سلام کردم و خودم را معرفی کردم و گفتم اگر اشکال ندارد مایلم در مورد پدرم برایم صحبت کنید. با خوشرویی پذیرفت و مرا به داخل آپارتمان بههمریختهاش دعوت کرد.
داخل شدم و گوشهٔ در ایستادم. اصرار کرد پشت میز کوچکی در آشپزخانهاش بنشینم. مقابلم نشست و چند دقیقه صحبت کردیم. گفت پدرم را زیاد نمیشناخته و فقط در راهرو چند بار او را دیده و یکی دو بار هم پدرم به آپارتمانش آمده و از صدای بلند موسیقی شکایت کرده است.
در مورد یافتن جنازۀ او هم گفت: «چند روز بود که بوی بدی در راهرو پیچیده بود و هر روز هم که میگذشت بو شدیدتر میشد. بو از انتهای راهرو میآمد. چند روزی هم بود که پدرتان را ندیده بودم. رفتم سمت آپارتمانش و دماغم را به سوراخ در نزدیک کردم دیدم بو از همانجاست.
عجیب بود که در قفل نبود. همینکه در را باز کردم بوی عجیبی از اتاق بیرون زد که هنوز توی دماغم پیچیده. یک لحظه پدرتان را دیدم که سرش روی میزش افتاده. فوراً رفتم ادارۀ مسکن و خبر دادم و آمدند و جنازه را بردند.»
تصوّر این صحنهها چنان احساساتم را کرخت کرده بود که نمیتوانستم حرفی بزنم یا حتی گریه کنم. بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم و درست موقعی که میخواستم از آپارتمان خارج بشوم چشمم به آن افتاد.
آن قاب عکس خانوادگی که از ایران با خود آورده بودیم. این قاب را یکی از دانشجویان هنرمند اصفهانیاش با دست درست کرده و خاتمکاری کرده و در آن جای چهار عکس طراحی کرده بود.
آخرین بار که به دیدن پدر آمدم آن قاب همچنان به دیوار اتاقش نصب بود، با عکسهایی از خودش و مادرم در جوانی و عکسی از من در دوازدهسالگی و عکس برادر بزرگم که موقع گذاشتن عکسها در قاب هنوز زنده بود.
لحظهای مقابل قاب ایستادم ولی از عکسهای ما خبری نبود و بهجای آنها چهار عکس دیگر گذاشته شده بود. جای عکس پدر و مادر عکس زن و مرد پیری بود که معلوم بود پدر و مادر مرد هستند.
جای عکس من عکس دختری پنجساله بود که لبخند به لب داشت و جای عکس برادرم عکس زن جوانی بود که حدس زدم همسر مرد باشد.
مرد مرا که دید مقابل قاب ایستادهام و آرام گریه میکنم، لحظهای سرش را پایین انداخت و بعد به سمت قاب رفت و آن را برداشت و میخواست عکسهایش را در بیاورد که نگذاشتم و از آپارتمان بیرون آمدم.
این داستانک در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.