دونا پائولا

کتاب و داستان دونا پائولا

یک داستان:

دونا پائولا

ماشادو دِ آسیس

 ترجمۀ عبدالله کوثری

 

 

برای دونا پائولا محال بود در لحظه‌ای مناسب‌تر از این به جایی برسد. درست وقتی وارد اتاق نشیمن شد که خواهرزاده‌اش داشت چشم‌های ورم کرده از فرط گریه را پاک می‌کرد.

دونا پائولا یکّه خورد، خواهرزاده‌اش هم همین‌طور، چون می‌دانست کمتر پیش می‌آید که خاله‌جان از خانه‌اش در محلۀ تیژوکا به این پایین‌ها نزول اجلال کند. ماه مه 1882 بود و ونانسینیا خاله‌اش را از ایام کریسمس تا آن روز ندیده بود.

دونا پائولا روز قبل به شهر آمده بود تا شبی در خانۀ خواهرش واقع در خیابان لاواردیو بماند. امروز بعد از ناهار شال و کلاه کرده بود و آمده بود تا سری به خواهرزاده‌اش بزند.

غلامی که خانم را دید می‌خواست برود و آمدنش را خبر بدهد، اما دونا پائولا جلوش را گرفت و بعد، جوری که دامنش خش‌خش نکند، نوک‌پا نوک‌پا خودش را به اتاق نشیمن رساند. در را باز کرد و وارد اتاق شد.

با صدای بلند پرسید: «اینجا چه خبر است؟»

ونانسینیا خود را به آغوش خاله‌اش انداخت و باز گریه سر داد. خاله‌جان خواهرزاده‌اش را بوسید، نوازش کرد، تسلّی داد و به‌اصرار از او خواست تا ماجرا را برایش تعریف کند. نکند ناخوش باشد، نکند…

دختر میان حرفش پرید که: «کاش ناخوش بودم، اصلاً کاش می‌مُردم.»

«پرت وپلا نگو. چی شده؟ بیا، بیا برایم تعریف کن.»

ونانسینیا دستمالی به چشم‌هایش کشید و دهان باز کرد تا راز دلش را با خاله‌جان در میان بگذارد. اما هنوز چند کلمه‌ای بیشتر نگفته بود که سیل اشک دوباره روان شد و این بار با چنان شدّتی که دونا پائولا دید بهتر است فعلاً راحتش بگذارد تا این طوفان فروبنشیند.

در این احوال بالاپوش و دستکش سیاهش را در آورده بود. زنی به‌راستی برازنده بود، با چشم‌های درشت جذّاب که بی‌گمان در ایام جوانی تاب و قرار از هر مرد بُرده بود.

وقتی دید خواهرزاده‌اش همان‌طور زار می‌زند، آهسته درِ اتاق نشیمن را بست و برگشت و روی کاناپه نشست. چند دقیقه‌ای که گذشت ونانسینیا آرام گرفت و ماجرا را برای خاله‌اش تعریف کرد.

و اما ماجرا چیزی نبود جز دعوا با شوهرش، آن هم چنان دعوایی که هر دو حرف از جدایی به میان آورده بودند. علّت دعوا حسادت بود.

مدتی بود که شوهرش به مردی بدگمان شده بود، اما شب گذشته که همسرش دو بار با آن مرد رقصیده بود و با او حرف زده بود، دیگر یقین کرده بود که عاشق هم شده‌اند. به خانه که آمدند، مرد سخت گرفته و پکر بود.

صبح روز بعد یکباره از کوره دررفته بود و کلّی بدوبیراه نثار همسرش کرده بود و او هم جوابش را داده بود.

خاله‌خانم پرسید: «حالا شوهرت کجاست؟»

«رفته. فکر کنم رفته سر کارش.»

دونا پائولا وقتی مطمئن شد دفتر شوهر ونانسینیا توی همان ساختمان قبلی است به او گفت نگران نباشد. مسئله چندان جدّی نیست. ظرف دو ساعت همه‌چیز روبه‌راه می‌شود. تروفرز دستکش‌هاش را به دست کرد.

«خاله‌جان می‌خواهید بروید دفترش؟»

«بروم دفترش؟ معلوم است که می‌روم. شوهرت آدم خوبی است. این از همان دعواهای عاشق و معشوق است. پلاک 104 بود، مگر نه؟ من می‌روم، تو هم مواظب باش برده‌ها با این سر و وضع نبینندت.»

دونا پائولا با اعتماد به نفس و با مهربانی حرف می‌زد. دستکش‌هاش را به دست کرد و ونانسینیا که او را کمک می‌کرد تا بالاپوشش را به تن کند، قسم خورد که با وجود این بگومگو شوهرش را می‌پرستد.

شوهرش، کنراد، از سال 1874 وکالت را پیشۀ خود کرده بود. دونا پائولا راه افتاد که برود و خواهرزاده‌اش محض حق‌شناسی سروصورتش را غرق بوسه کرد. به‌راستی که برای دونا پائولا محال بود در لحظه‌ای مناسب‌تر از این به جایی برسد.

همچنان که به سوی دفتر کنراد می‌رفت، اگر نگوییم با بدگمانی، دست‌کم با کنجکاوی و نوعی دلشوره، در این فکر بود که حقیقت ماجرا چیست. اما، حقیقت هرچه بود، او مصمم بود که صلح و آشتی را به آن خانه بازگرداند.

وقتی به دفتر رسید داماد خواهرش هنوز نیامده بود، اما کمی بعد پیداش شد. کنراد از دیدن خاله خانم در دفتر خود تعجب کرد، اما حدس زد به چه منظور آمده. اعتراف کرد که بیش از حدّ عصبانی شده و گفت به هیچ وجه همسرش را به ولنگاری و سوء‌نیّت متهم نمی‌کند، اما ونانسینیا انگار اصلاً متوجه رفتارش نبود.

خیلی با آن مردک گرم گرفته بود و جلو چشم او برایش ناز و غمزه آمده بود و خودشیرینی کرده بود. معلوم است که بی‌مبالاتی آخرش به هرزگی می‌کشد.

از این گذشته، شک نداشت که همسرش و آن مرد عاشق هم شده‌اند. ونانسینیا فقط ماجرای دیشب را برای خاله‌جان تعریف کرده بود و از چهار پنج مورد دیگر حرف نزده بود.

ازجمله ماجرای تئاتر که کم‌وبیش به رسوایی کشیده بود. او اصلاً حاضر نبود مسئولیت بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری همسرش را به گردن بگیرد. ونانسینیا اگر می‌خواست این در و آن در برود و عاشق هرکس و ناکس بشود، می‌بایست بهای این کارش را هم بپردازد.

دونا پائولا خوب به حرف‌های کنراد گوش سپُرد. بعد نوبت به خودش رسید. قبول کرد که خواهرزاده‌اش سربه‌هواست، اما این عیب را به پای جوانی او گذاشت.

دختر خوشگل خواهی‌نخواهی توجه مردم را جلب می‌کند، این هم طبیعی است که ونانسینیا از نگاه ستایش‌آمیز مردهای دیگر خوش‌خوشانش بشود.

ضمناً این هم قابل درک است که هر مردی، ازجمله شوهرش، واکنش او را در برابر این خوشامدگویی‌ها حمل بر عشق و عاشقی بکند – شیفتگی ونانسینیا و آن مرد از یک طرف و غیرت و حسادت شوهرش از طرف دیگر اسباب این مرافعه شده بود.

اما او با دو چشم خودش دیده بود که خواهرزاده‌اش از ته دل زار می‌زند. از خانه که در می‌آمد دخترک واقعاً درمانده و دل‌شکسته بود و حتی به خاله‌اش گفته بود بعد از شنیدن حرف‌های شوهرش آرزوی مرگ دارد.

پس، اگر کنراد رفتار همسرش را به پای حماقت او می‌گذاشت چرا پا پیش نگذارد و با کمی ملاحظه و تفاهم مشکل را حل نکند؟

می‌بایست با نصیحت و با توسل به عقل سلیم به همسرش کمک کند تا در آینده خودش را به این جور دردسرها نیندازد و به او بفهماند که حتی تظاهر به دوستی و روی خوش نشان دادن به هر مرد غریبه‌ای ممکن است بدگمانی به بار آورد و به آبروی او لطمه بزند.

خانم نازنین دست کم بیست دقیقه حرف زد، آن هم با چنان فصاحت و سیاستی که دل داماد خواهرش نرم شد. البته کنراد اول مقاومتی نشان داد – چند بار برای اینکه نشان بدهد خیلی هم مجاب نشده به خاله خانم گفت هرچه میان او و همسرش بوده تمام شده.

محض توجیه خودش هزار و یک دلیل برای آشتی نکردن ردیف کرد. دونا پائولا سرش را پایین انداخت تا خشم و خروش طرف فروکش کند، بعد سرش را بالا بُرد و با آن چشم‌های درشت ژرفکاو و ملتمس به مرد نگاه کرد.

وقتی دید کنراد به این آسانی رام نمی‌شود راه میانه‌ای پیشنهاد کرد: «ونانسینیا را ببخش، باهاش آشتی کن، آن وقت من با خودم می‌برمش به تیژوکا تا یکی دو ماه پیش خودم بماند. درواقع یک جوری تبعیدش می‌کنی. توی این مدّت هم من تعهد می‌کنم این دختر را سرعقل بیارم. قبول؟»

کنراد قبول کرد. دونا پائولا همین که خیالش از بابت او راحت شد، دست و پای خودش را جمع کرد تا برود و خبرهای امیدبخش را به خواهرزاده‌اش برساند.

کنراد خانم را تا سر پلّه‌ها بدرقه کرد و آنجا با هم دست دادند. دونا پائولا دست مرد را توی دستش نگه داشت و باز به او توصیه کرد با کمی ملاحظه و ملایمت قدم پیش بگذارد.

بعد کنراد، انگار که یک‌باره به یادش آمده باشد، گفت: «ضمناً، بد نیست بروی و به چشم خودت ببینی این مردک که می‌گویی، حتی به اندازۀ چند دقیقه‌ای که صرف او کردیم ارزش ندارد.»

«اسمش واسکو ماریا پورتلاست.»

رنگ از رخسار دونا پائولا پرید. کدام واسکو ماریا پورتلا؟ همان آقای مسن که قبلاً دیپلمات بوده… نه، او که بازنشسته شده و چند سالی اروپا بوده و همین تازگی‌ها هم لقب بارون گرفته.

این یکی پسر اوست، لات بی‌سروپایی که تازگی‌ها از اروپا برگشته. دونا پائولا دست کنراد را فشرد و شتابان از پلّه‌ها پایین رفت. گیج و آشفته، چند دقیقه‌ای پایین پلّه‌ها ایستاد تا به خودش مسلط بشود و سر و وضعش را مرتب کند.

همان‌طور که به زمین خیره شده بود در وضعیتی که پیش آمده بود تأمل کرد. بعد برای دیدن خواهرزاده‌اش به راه افتاد تا پیشنهاد آشتی با کنراد و شرط و شروط این توافق را با او در میان بگذارد. ونانسینیا همۀ شرط‌ها را قبول کرد.

دو روز بعد به خانۀ ییلاقی دونا پائولا در تیژوکا رفتند. اگر شور و شوق اولیۀ ونانسینیا برای این سفر فروکش کرده بود، احتمالاً به این خاطر بود که تصور تبعید برایش ناخوشایند بود، یا دلش برای چیزهایی که در شهر جاگذاشته بود تنگ شده بود.

هرچه بود نام واسکو هم با آنها به تیژوکا سفر کرد. این نام اگر در کلّۀ هردوشان نبود، دست‌کم در خیال دونا پائولا چرخ می‌زد، مثل بازتاب صدایی، صدایی دورادور و دلنشین، چیزی که انگار از زمانی دور، از دوران استولتس خوانندۀ اپرا و مارکی پارانا در خیالش طنین می‌انداخت.

آن پژواک‌ها همان‌قدر ظریف و شکننده بود که نفس جوانی. راستی آن سه جاودانه حالا کجا بودند؟

همه‌شان در ویرانه‌های سی سال گذشته پخش‌وپلا شده بودند. دونا پائولا که دیگر هیچ چیز پیش روی نداشت، با خاطرات گذشته زندگی می‌کرد.

آن واسکوی سالخورده هم زمانی جوان بوده بود و عاشق شده بود. او و دونا پائولا دور از چشم همسرانشان سال‌ها جام خودشان را لبالب کرده و آتش تمنّا را فرونشانده بودند.

حیف که بادها نمی‌توانند گفته‌های آدم‌ها را ضبط کنند و راهی نداریم تا بازگویی کنیم حرف‌هایی را که آن روزها دربارۀ رابطۀ این دو بر سر زبان‌ها بود. ماجرایی که سرانجام روزی پایان گرفته بود.

رشته‌ای دورودراز از ساعات تلخ و شیرین، درآمیخته با شادی و اشک، سرخوشی و خشم و بسیار افیون‌های دیگر که این خانم در جام لبالب عشق ریخته و نوشیده بود.

آری، آن جام را یک‌باره سرکشیده بود و دیگر دست به آن نزده بود. بعد از سیراب شدن، دوران پرهیز فرارسیده بود و افکار عمومی هم در این دورۀ نهایی شکل گرفته بود. همسر دونا پائولا مُرد و سال‌ها گذشت.

حالا این خانم زنی زاهدمسلک و پرهیزگار بود و پیش همگان اعتبار و احترامی داشت.

خواهرزاده‌اش فکر و خیال او را به گذشته‌های دور بُرده بود. دو وضعیت مشابه، درآمیخته با نام‌ها و تبارهای یکسان، خاطرات کهن را از نو بیدار می‌کرد.

قرار بود آن دو چندهفته‌ای با هم در تیژوکا بمانند و ونانسینیا به توصیه‌های خاله‌اش عمل کند. دونا پائولا تلاش می‌کرد تا حافظۀ خودش را پس براند – تا چه حد می‌توانست عواطف گذشته را بار دیگر احیا کند؟

صبح روز بعد ونانسینیا خند خندان پرسید: «ببینم، قرار است مطلقاً به شهر نرویم؟»

«هیچی نشده حوصله‌ات سر رفته؟»

«نه، اینجا اصلاً حوصله‌ام سر نمی‌رود، فقط پرسیدم…»

دونا پائولا هم خنده‌ای کرد و دستش را به نشانۀ نفی تکان داد. بعد، از خواهرزاده‌اش پرسید واقعاً دلش برای شهر تنگ شده. ونانسینیا گفت نه و برای نشان دادن بیزاری یا بی‌اعتنایی گوشه‌های لبش را پایین کشید.

قیافه‌ای به خود گرفته بود که انگار همین حالا نامه‌ای نوشته و توی آن بیش از آنچه قصد داشته حرف زده. دونا پائولا این عادت پسندیده را داشت که خیلی آرام و سرصبر چیز می‌خواند و مثل آدمی که برای نجات پدرش از طناب جلاد زمین و زمان را به هم می‌ریزد، به هول و ولا نمی‌افتاد.

پس با تمام حواس به فضای خالی بین سطرها چشم دوخت. جوری که همه‌چیز برایش روشن شد و فهمید که واکنش خواهرزاده‌اش اغراق‌آمیز بوده.

با خود گفت: «این‌ها عاشق هم شده‌اند.»

این دریافت خاطرات فروخفته‌اش را بیدار کرد. سعی کرد این خاطرات سمج را از سر براند، اما آنها مثل گروه دخترهای همسرا یکسر برمی‌گشتند.

بعضی‌شان سلانه‌سلانه و با ناز و دلربایی و برخی زبروزرنگ مثل جرقه – می‌خواندند، می‌خندیدند و آتشی به پا می‌کردند. خیال دونا پائولا پر کشید و به سراغ رقص‌های آن سال‌ها رفت.

به یاد آن والس‌های جاودانه افتاد که همه را مات و مبهوت غرق تماشای او می‌کرد. رقص مازورکا، دلرباترین رقص عالم، را به رُخ خواهرزاده‌اش کشید.

از تئاتر گفت و از بازی ورق و با زبان بی‌زبانی از بوسه‌ها. اما چیز غریبی در این خاطرات بود، انگار همه‌چیز با مرکبی سرد و کمرنگ توصیف می‌شد، اسکلتی تهی از تاریخ، بی‌بهره از جانی پُرتپش.

همه‌چیز در ذهن او می‌گذشت. دونا پائولا می‌کوشید ذهن و دلش را با هم همزمان کند و ببیند آیا می‌تواند به احساسی برسد که از گذشته‌ای بازسازی‌شده در ذهن فراتر برود.

اما هرقدر تلاش کرد تا احساسات گذشته را از نو زنده کند، هیچ‌چیز سر ِبازگشت نداشت. زمان آن‌همه احساسات را فرو بلعیده بود.

ای‌کاش می‌توانست به دل خواهرزاده‌اش رخنه کند، آن‌وقت شاید می‌توانست بازتاب تصویر خود را در آنجا ببیند و آن‌وقت… دونا پائولا چنان مجذوب این فکر شده بود که دیگر نمی‌توانست با حواس جمع خواهرزاده‌اش را تیمار کند.

هرچند از جان‌ودل خود را وقف آسایش او کرده بود و مشتاق آشتی او و کنراد بود. گناهکاران بالفطره برای اینکه خیالشان از بابت هم‌صحبتی در برزخ راحت باشد، شاید ته دلشان مشتاق این باشند که گناه کردن دیگران را به چشم ببینند.

اما در این ماجرا گناه مسئلۀ اصلی نبود. دونا پائولا بر فضائل و برتری کنراد تأکید می‌کرد و به خواهرزاده‌اش می‌گفت مهار برداشتن از شور و تمنّا ممکن است ازدواجشان را به تباهی بکشد و حتی از این دلخراش‌تر، سبب شود که شوهرش او را از خود براند.

نُه روز بعد، رفتار کنراد در اولین دیدار با همسرش نشان داد که هشدار خاله‌جان به‌جا بوده. هم وقت آمدن و هم به هنگام رفتن برخوردی سرد داشت.

ونانسینیا به وحشت افتاد. او امیدوار بود نُه روز جدایی دل همسرش را نرم کرده باشد و به‌راستی هم چنین بود. اما کنراد برای جلوگیری از این توهم که آشتی به همین سادگی‌ها سر می‌گیرد پرده‌ای بر احساسات خود کشیده بود و هیجانش را پس رانده بود.

این رفتار بیش از هر چیز دیگر بر همسرش تأثیر نهاد. هراس ونانسینیا از اینکه شوهرش را از دست بدهد، مهم‌ترین عامل در بهبود حال او بود. تبعید به‌خودی‌خود این‌قدر آزارش نمی‌داد.

درست دو روز بعد از دیدار کنراد، وقتی آن دو بانو برای گشت‌وگذار روزانه به درِ ویلا رسیده بودند، آقایی را دیدند که سوار بر اسب به سمتشان می‌آمد.

ونانسینیا لحظه‌ای چشم به او دوخت و بعد جیغ کوتاهی کشید و دوید و پشت دیواری مخفی شد. دونا پائولا متوجه این حرکت شد و منتظر ایستاد.

می‌خواست آن مرد را خوب از نزدیک ببیند. دو سه دقیقۀ بعد مرد به او رسید. جوانی خوش‌قیافه و متکبر بود، با لباسی برازنده و چکمه‌های برّاق، شق‌ورق بر زین نشسته بود.

درست شبیه آن‌یکی واسکو بود. همان چشم‌های درشت گود افتاده، همان کج گرفتن سر و همان شانه‌های فراخ.

همان شب بعد از آنکه دونا پائولا چند کلام اول را از دهن خواهرزاده‌اش بیرون کشید، ونانسینیا همه‌چیز را از اول تا آخر تعریف کرد.

آن دو اول‌بار همدیگر را در مسابقۀ اسبدوانی دیده بودند، درست چند روز بعد از بازگشت واسکو از اروپا.

دو هفته بعد در مجلس رقصی ونانسینیا را به آن مرد معرفی کرده بودند. واسکو چنان در چشم ونانسینیا جذاب و «پاریسی» جلوه کرده بود که صبح روز بعد حرف او را با شوهرش پیش کشید.

کنراد چهره‌اش در هم رفت و این واکنش فکری به سر ونانسینیا انداخت که قبلاً اصلاً به ذهنش نرسیده بود. روزهای اول دیدار این مرد برایش لذّت‌بخش بود و بعد کم‌کم برای دیدن او بی‌تابی می‌کرد.

مرد خیلی محترمانه با او حرف می‌زد و حرف‌های خوب می‌زد، مثلاً اینکه او دوست‌داشتنی‌ترین و برازنده‌ترین خانم ریو د ژانیروست و اینکه همین اواخر در پاریس وصف جمال و خصال او را از خانمی اهل آلوارنگا شنیده.

در انتقاد از دیگران ترزبان و بذله‌گو بود و مراد و مطلبش را با زبانی گویاتر از هرکس دیگر بیان می‌کرد. از عشق حرف نمی‌زد، اما نگاهش همیشه به دنبال ونانسینیا بود و این خانم هرقدر تلاش می‌کرد چشم از او برگرداند باز، بی‌بروبرگرد، آن نگاه را احساس می‌کرد.

کم‌کم فکر آن مرد در سرش جا گرفت، اغلب با اشتیاق به او فکر می‌کرد و هر وقت می‌دیدش دلش به لرزه می‌افتاد. احتمالاً برای آن مرد ساده بود که تأثیر حضورش را در رنگ رخسار او بخواند.

دونا پائولا سر پیش آورده بود و درحالی‌که تمام گذشتۀ خودش را در چشم‌های درشت ونانسینیا تماشا می‌کرد، به حرف‌های او گوش سپرده بود. دهانش بازمانده بود و انگار می‌کوشید تک‌تک کلمات خواهرزاده‌اش را مثل شربتی مفرّح بنوشد.

ونانسینیا را تشویق می‌کرد که بیشتر بگوید و هیچ‌چیز را حذف نکند. دونا پائولا چنان سرزنده و جوان می‌نمود و درخواستش چنان مهرآمیز و حاکی از بخشایشی بالقوه بود که گفتی محرم اسرار خواهرزاده‌اش شده، دوست او شده، هرچند در انبوه کلمات خوشایندش که از نوعی تزویر و دورویی ناخودآگاه برمی‌خاست، اینجا و آنجا حرف‌های تندوتیزی هم گنجانده بود.

اما این از روی اراده نبود. دونا پائولا حتی خودش را هم گول می‌زد. مثل ژنرال ازکارافتاده‌ای بود که می‌کوشد با گوش سپردن به شرح نبردهای ژنرالی دیگر، شکوه و شجاعت پیشین خود را از نو زنده کند.

سرانجام گفت: «خودت می‌بینی که شوهرت حق داشته، کارت احمقانه بوده، واقعاً احمقانه.»

ونانسینیا حرف خاله‌اش را تأیید کرد و قسم خورد که هرچه بوده تمام شده.

«متأسفانه تمام نشده. ببینم، تو واقعاً عاشق این مرد شدی؟»

«خاله‌جان …»

«هنوز دوستش داری!»

«حاضرم قسم بخورم که دیگر دوستش ندارم. اما … خُب، اعتراف می‌کنم که دوستش داشتم. خاله‌جان مرا ببخشید، لطفاً چیزی به کنراد نگویید. ای‌کاش این ماجرا اصلاً پیش نیامده بود. بله، قبول دارم که اول‌ها بدجوری عاشقش شده بودم…خُب، چه انتظاری داشتید؟»

«بگو ببینم، به تو ابراز عشق کرد؟»

«بله، توی تئاتر لیریک، وقتی داشتیم بیرون می‌رفتیم. اغلب به لُژ من می‌آمد و تا دم کالسکه همراهی‌ام می‌کرد. وقتی داشتیم از تئاتر درمی‌آمدیم به‌ام گفت، فقط سه کلمه …»

دونا پائولا ملاحظۀ خواهرزاده‌اش را کرد و جویای سه کلمۀ آن آقا نشد. اما پیش خود موقعیت را مجسم کرد:

تالارها و راهروها، زوج‌هایی که بیرون می‌رفتند، نور چراغ‌ها، جمعیت، طنین صدای آدم‌ها. سراسر صحنه‌ای که پیش چشم آورد سبب شد تکه‌تکۀ عوالمی را که بر خواهرزاده‌اش گذشته بود کنار هم بچیند. با اشتیاق و زیرکی تمام از او خواست تا احساسات خودش را مشروح‌تر بیان کند.

ونانسینیا که موج احساسات رفته‌رفته بند از زبانش برمی‌داشت گفت: «راستش دقیقاً نمی‌دانم چه جور احساسی بود. آن پنج دقیقۀ اول را اصلاً به یاد ندارم. فکر کنم توانستم آرامش و وقار خودم را حفظ کنم. درهرحال جوابی به‌اش ندادم.

احساس می‌کردم همۀ آدم‌ها به ما زُل زده‌اند، بسا که حرفش را شنیده باشند، وقتی مردم به‌ام لبخند می‌زدند و سلام می‌کردند، توی دلم می‌گفتم دارند مسخره‌ام می‌کنند.

هرجور بود از پلّه‌ها پایین رفتم و بی‌آنکه بدانم چه می‌کنم خودم را به کالسکه رساندم. وقتی برای خداحافظی باهام دست داد، مخصوصاً انگشت‌هام را شل کردم.

صادقانه می‌گویم که آرزو می‌کردم حرف‌هاش را نشنیده باشم. وقتی سوار کالسکه شدیم کنراد گفت خسته شده و خودش را به کنج کالسکه کشاند. از این بهتر نمی‌شد، چون اگر توی راه سر حرف را باز می‌کرد، اصلاً نمی‌دانم با او چه می‌گفتم.

من هم به کنج دیگر کالسکه تکیه دادم، اما خیلی طول نکشید، آرام و قرار نداشتم. از پنجرۀ کالسکه به بیرون نگاه می‌کردم و فقط تابش چراغ‌های خیابان را می‌دیدم، اما کمی بعد آن‌هم محو شد.

در عوض تالار و راهرو تئاتر را می‌دیدم، پلّه‌ها را و جمعیت را و او را که کنارم راه می‌آمد و آن کلمات را زیر گوشم نجوا می‌کرد. فقط سه کلمه، واقعاً قادر نیستم بگویم در آن لحظه چه احساسی داشتم، توی سرم همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود، قاتی کرده بودم، آشوبی توی وجودم بود.»

«خُب، وقتی به خانه رسیدید چی؟»

«توی خانه وقتی لباسم را در آوردم توانستم یک‌کم فکر کنم، فقط یک‌کم. دیر خوابیدم و بد خوابیدم. صبح روز بعد گیج بودم. نمی‌توانم بگویم شاد بودم یا غمگین.

یادم هست خیلی به او فکر می‌کردم و برای اینکه از سرم بیرون کنمش با خودم قرار گذاشتم که همه‌چیز را به کنراد بگویم. اما فکر او باز به سرم می‌افتاد.

دم‌به‌دم از تصور شنیدن صدای او به لرزه می‌افتادم. بعد، یادم آمد که وقتی با او دست می‌دادم انگشت‌هام را شل کرده بودم و یک‌جور – نمی‌دانم چطور توضیحش بدهم – احساس پشیمانی کردم، یا شاید احساس ترس از اینکه دلخورش کرده باشم.

بعد هوس کردم دوباره ببینمش… معذرت می‌خواهم خاله‌جان، اما خودتان خواستید همه‌چیز را براتان تعریف کنم…»

پاسخ دونا پائولا فشردن دست او بود و سر تکان دادنی به نشانۀ تفاهم. او با دریافت احساسی که این‌طور صادقانه بیان شده بود، سرانجام توانسته بود چیزی از گذشتۀ خودش را پیدا کند.

گاه در خلسه‌ای رویاگون چشم‌هایش نیم‌بسته می‌شد و وقت دیگر برقابرق هیجان و کنجکاوی از این چشم‌ها بیرون می‌تابید. تمام ماجرا را شنید:

روزبه‌روز، دیدار به دیدار، و ازجمله تصویر دقیق صحنۀ تئاتر که خواهرزاده‌اش قبلاً از او پنهان کرده بود. و بعد بقیۀ ماجرا، آن ساعات دلهره و تشویش، تمنّا، ترس، امید، دلمردگی و ظاهرسازی، تمام احساسات عمیق دختری جوان در چنان موقعیتی.

دونا پائولا محض تسکین کنجکاوی سیری‌ناپذیرش اصرار داشت همۀ جزئیات ماجرای خواهرزاده‌اش را بداند، ماجرایی که نه کتابی دربارۀ زنا بود و نه حتی فصلی از آن، بلکه فقط پیشگفتاری جذاب و پرتب‌وتاب.

ونانسینیا حرفش را تمام کرد. خاله‌اش که به خلسه فرورفته بود هیچ نگفت. بعد به خود آمد، دست خواهرزاده‌اش را گرفت و او را به سوی خود کشید. بلافاصله حرف نزد. اول با دقت تمام چشم به چشم‌های گودافتادۀ خواهرزاده‌اش دوخت و به آن دهان شاداب جوان و آن جوانی بی‌تاب و پُرتپش.

همچنان در خلسۀ خود بود تا وقتی‌ که ونانسینیا دوباره به حرف آمد و از او طلب بخشایش کرد. دونا پائولا با زبان مهربان و زاهدمآب مادران از همه‌چیز حرف زد.

چنان شیوا از عفاف و از داوری‌های مردم و از عشق به شوهر حرف زد که ونانسینیا نتوانست جلو خودش را بگیرد و باز به گریه افتاد.

چای آوردند، هرچند وقت چای نبود. بعد، ونانسینیا به اتاق خودش رفت و ازآنجاکه هنوز هوا روشن بود، وقت رفتن سرش را پایین انداخت تا پیشخدمت‌ها چهرۀ هیجان‌زده‌اش را نبینند.

دونا پائولا همان‌طور سر جای خود نشسته بود، بی‌اعتنا به خدمتکارها. بیست‌دقیقه‌ای به همان حال ماند، چایش را با بیسکویت خورد. همین‌که خدمتکارها رفتند بلند شد و رفت طرف پنجره، که به پشت ویلا باز می‌شد.

نسیم ملایمی می‌وزید و برگ‌ها خش‌خش ِنجواگونی داشتند. این برگ‌ها هرچند برگ‌های جوانی او نبودند، بازهم به پرسش گرفتندش:

«پائولا، برگ‌های دیروز یادت هست؟» آخر این خاصیت برگ‌هاست. نسل‌هایی که می‌گذرند آنچه را که دیده‌اند به نوآمدگان می‌گویند و از اینجاست که همۀ برگ‌ها همه‌چیز را می‌دانند و از همه‌چیز می‌پرسند. «برگ‌های دیروز یادت هست؟»

معلوم است که یادش بود، اما چیزی که کمی قبل احساس کرده بود و صرفاً بازتابی از گذشته بود، دیگر تمام شده بود. همچنان که در هوای اول شب نفس می‌کشید در تلاشی بی‌ثمر حرف‌های خواهرزاده‌اش را تکرار کرد، اما نتوانست آن عواطف و احساسات گذشته را دیگربار زنده کند، آنچه حاصل شد بازگشت تکه‌پاره‌هایی بی‌رمق و بی‌خون به ذهنش بود.

تپش قلبش کندتر شد و گردش خونش به حال عادی برگشت. در غیاب خواهرزاده‌اش هیچ‌چیز حس نمی‌کرد. بااین‌همه همان‌جا ماند، چشم دوخته به شب که هیچ شباهتی به شب‌های استولتس و مارکی پارانا نداشت.

بااین‌همه چشم از شب برنمی‌داشت. توی آشپزخانه زنان خدمتکار با قصه گفتن خواب را از چشم می‌راندند و گاه و بی‌گاه بی‌صبرانه پچ‌پچ می‌کردند: «انگار خانومی امشب قصد خوابیدن ندارد.»

 

 

داستان دونا پائولا
داستان دونا پائولا

 

 

*این داستان در دو مجموعه با ترجمه‌ای واحد به چاپ رسیده:

Machado de Assis,The Devil’s Church and Other Stories,Translted by Jack schmitt and Lorie Ishimmasto,(University Of Texas Press,1977).

Oxford Anthology of the Brazilian short stories,edited by K.David Jackson,(Oxford University Press,2006).

 

این مقاله در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه