سیمنون در سایه ی مگره

سیمنون در سایۀ مگره

سیمنون در سایه ی مگره

عباس آگاهی

 

 

 

 

 

مجله ی لاکرو  در شماره ی ژوئیه ی 2023 خود، بخش مهمی را به مناسبت صد و بیست‌سالگی تولّد ژرژ سیمنون، به او اختصاص داده است. در واقع سیمنون یکی از پُر اثرترین نویسندگان قرن بیستم به شمار می‌رود و نزدیک به دویست رمان با نام‌های مستعار و هفتاد رمانِ «مِگرِه» از خود به یادگار گذاشته است.

امروز بیشتر آثار او را به صورت فیلم سینمایی یا تلویزیونی، و به اغلب زبان‌های خارجی، در اختیار داریم. او را مرد همه‌گونه زیاده‌روی توصیف کرده‌اند. ثروت هنگفتی از طریق آثارش به دست آورده و به گفته ی خودش «اغلب با وحشت نیازمند شدن، که از مادرش به ارث برده» زیسته است.

از شانزده‌ سالگی به‌عنوان روزنامه‌نگار، در شهر زادگاهش در بلژیک، به کار مشغول شده است. ولی در اولین فرصت خود را به پاریس رسانده و با خلق شخصیت داستانی کمیسر مگره به شهرت و ثروت رسیده است.

امّا این مگره مردی معمولی است که به کنکاش در زوایای روان انسانی می‌پردازد، هیچ‌گاه از مسیری که سیمنون برایش ترسیم کرده، یعنی فهمیدن و قضاوت نکردن، تجاوز نمی‌کند و امروز، هنوز برای خیلی‌ها، همانند خود سیمنون، معمّای سربه‌مُهری باقی مانده است.

در مقاله ی طولانی مجله ی لاکرو می‌خوانیم که روزی، پیش از طلوع آفتاب، مردی جوان، با لباسی معمولی و ارزان‌قیمت، از ایستگاه راه‌آهن شمال پاریس خارج می‌شود. به اطراف خودش نگاه می‌کند. همه‌چیز برایش تازگی دارد. باران می‌بارد. خیابان‌ها غم‌افزاست. هوا سرد است. رهگذران، خم‌شده به جلو، دست‌ها در جیب، سریع قدم برمی‌دارند. یک صبح دسامبر 1922.

او چمدان در دست از ایستگاه خارج می‌شود. از شهر لی‌یِژ آمده است. می‌خواهد در پاریس اقبالش را بیازماید. روزنامه‌نگار است و 19 سال دارد. علاقة مفرطی به نویسندگان روسی داشته و اغلب آثار داستایوسکی، تولستوی، چخوف و گوگل را همراه با نویسندگان کلاسیک فرانسوی خوانده است.

سابقه ی خبرنگاری او برای روزنامه ی زادگاهش به حوادث روزمره محدود بوده است. ولی، به گفته ی یکی از همکارانش، می‌توانسته از یک واقعه ی پیش‌پاافتاده، طرح داستانی هیجان‌انگیز را ارائه دهد.

امّا پاریس، پاریس دهه ی بیست و سی، تلاش فوق‌العاده‌ای از او می‌طلبد. شروع به نوشتن داستان‌های کوتاه می‌کند و آن‌ها را، اینجا و آنجا، در جراید عوام‌پسند به چاپ می‌رساند.

کولتِ مشهور، در روزنامۀ لوماتَن مدیر قسمت داستان است. با دلسوزی او را به حضور می‌پذیرد و یادآوری جالبی به وی می‌کند: «سیم عزیز، این‌که نوشتی تقریباً خوب است، ولی هنوز آنچه باید باشد نیست. خیلی ادبی می‌نویسی. سیم عزیز، ما ادبیات نمی‌خواهیم. ادبیات نمی‌خواهیم!»

سیم نوجوان این درس را فراموش نمی‌کند. از این زمان به بعد دیگر «قید»های دستوری را کنار می‌گذارد. جزئیات بی‌فایده را بیرون می‌ریزد. سبکی، تا سرحدّ امکان، بدون آرایه‌های انشایی برمی‌گزیند.

«باید با کم‌ترین واژه‌هایی که به‌دقت انتخاب شده است، مستقیم به طرف اصل مطلب برود.» خودش در این زمینه می‌گوید که حرفه ی نویسندگی را می‌آموخته و با پشتکاری عجیب، تا روزی 80 صفحه را پُر می‌کرده است.

امّا او که در بیست‌سالگی ازدواج کرده، مرد وفاداری نیست. به‌نحوی‌که انگار عدم وفاداری در قرارداد ازدواجش قید شده باشد. به‌ هر روی با کسب شهرت و پول، به همه ی کاباره‌های پاریس سر می‌زند. با ژوزفین باکر رقاصه آشنا می‌شود. امّا ناگهان تصمیم می‌گیرد به گشت‌وگذار بپردازد. قایقی می‌خرد و در مسیر رودخانه‌ها به راه می‌افتد و زنانی را که دوست دارد همراه می‌برد.

می‌گوید قصد دارد فولکلور نقاط مسیرش را بشناسد. گاهی، در لنگرگاهی، ماشین‌تحریرش را روی یک میز تاشو می‌گذارد و روی چارپایه‌ای پشت آن می‌نشیند. و پیپ بین دندان‌ها، به نوشتن رمان‌های عوام‌پسند می‌پردازد. نوشته‌هایش را، زیر حدود هفده نام مستعار، به روزنامه‌ها می‌فروشد. در بازگشت به پاریس، قایقش را عوض می‌کند و این بار با یک کشتی بزرگ‌تر عازم شمال اروپا می‌شود.

بر اساس افسانه ی رسمی، به دنبال مشکلی که او را مجبور می‌سازد زمانی در یک لنگرگاه متوقف شود (محلی در سواحل هلند) سربازرس مگره را خلق می‌کند. در حقیقت شبحی از این پرسوناژ را در رمان‌های دیگر او می‌بینیم، ولی از این‌ پس با خصوصیات مگره آشنا می‌شویم: شخصیّتی «اخمو»، پلیسی مستقر در شماره ی 36 بارانداز زرگرها (نشانی پلیس آگاهی پاریس) که البتّه بی‌شباهت با پدر خود او نیست.

انتشارات فایار از چاپ داستان‌ این شخصیت تازه‌وارد در ادبیات پلیسی طفره می‌رود، زیرا اعتقادی به موفقیّت او ندارد. مگره را مردی فوق‌العاده معمولی، فوق‌العاده پیش‌پاافتاده، برای خوانندگان این‌گونه آثار می‌بیند. چگونه چنین شخصیتی می‌تواند مثلاً با هرکول پوارو رقابت داشته باشد؟

بااین‌حال، ناشر با بی‌علاقگی این کتاب را چاپ می‌کند. سیمنون هم بیکار نمی‌نشیند و برای عرضه کردن آن، در 20 فوریۀ 1931، ضیافتی در یکی از کافه‌های معروف پاریس ترتیب می‌دهد. از این پس ستاره ی بخت سیمنون در پایتخت فرانسه به درخشش درمی‌آید. او بیست‌وهشت‌ساله است و همه‌جا صحبت اوست. خودش هم تغییر رویه می‌دهد.

لباسی بیرون آمده از زیر دست خیاطان مشهور می‌پوشد. با اتومبیل لوکس جابه‌جا می‌شود. سینما هم غافل نمی‌نشیند و به سراغ آثارش می‌رود و به‌زودی پرده ی سینماهای پاریس در اختیار او قرار می‌گیرد. مردم برای دیدن فیلم‌هایش صف می‌کشند.

به مناسبت صد و بیست‌سالگی تولّد ژرژ سیمنون
به مناسبت صد و بیست‌سالگی تولّد ژرژ سیمنون

هنرپیشگان معروف نقش شخصیت‌های داستانی او را بازی می‌کنند. امروز صحبت از این است که زمانی آلفرد هیچکاک می‌خواسته تلفنی با او صحبت کند. خانم منشی در جواب می‌گوید: «خیلی متأسفم چون آقای سیمنون تازه دست به کار نگارش رمانی شده است.» و هیچکاک اضافه می‌کند: «خیلی خُب، منتظر می‌شوم.»

امّا سیمنون بین «مگره»‌ها، رمان‌های «جدّی» را نیز فراموش نمی‌کند. در را به روی خودش می‌بندد و فقط وقتی واژه ی پایان را پای اثرش گذاشت، خسته‌وکوفته میزتحریرش را ترک می‌کند: زیرا کار تمام شده است و هرگز نوشته‌هایش را برای اعمال تغییراتی در شکل و محتوا، دوباره نمی‌خواند.

سفرهایی دور و دراز به آفریقا، اروپای شرقی، روسیه، استرالیا، جزایر اقیانوس آرام، امریکا و… او را مشغول می‌کند. گزارش‌هایش را به پاریس می‌فرستد، کتاب‌هایی به چاپ می‌رساند، ولی از زندگی کردن نیز دست نمی‌کشد. ازدواج می‌کند، جدا می‌شود، ازدواج مجدّد، طلاق مجدّد؛ صاحب فرزندانی می‌شود و عقیده دارد که پدر خانواده بودن شغل دوم اوست: «همه ی زندگی‌ام را وقف بچه‌هایم کردم.»

بااین‌حال، به قول خودش «عطش آشنایی با زنان را دارد» و اعتراف می‌کند که برای فرونشاندن این عطش، به «حرفه‌ای‌ها» نیز مراجعه کرده است.

بااین‌همه او را محکوم به اعمال شاقه ی  قلمی توصیف می‌کنند. سرعت نگارش و ارائه ی آثارش به گونه‌ای است که نمی‌شود نادیده گرفت. آندره ژید تحسین خود را برای این نویسنده ی جوان و فرانسوی‌زبان که بیش از هر نویسنده ی  دیگری به زبان‌های دنیا ترجمه شده است، پنهان نمی‌دارد. مکاتبه‌ای طولانی با او برقرار می‌کند. خود سیمنون در جایی می‌گوید که «اشخاص داستان‌های من، بی‌آنکه کمکی به آنان بکنم، در وجودم رشد می‌کنند.»

او نقشه‌ای از پیش آماده برای نوشتن ندارد. کار نگارش دو هفته‌ای وقت می‌گیرد و نسخه ی آماده ی چاپ روانه ی دفتر ناشر می‌شود. یکی از صاحب‌نظران می‌گوید: «در میان همه ی نویسندگانی که می‌پسندم او تنها کسی است که به من شوق نوشتن می‌دهد. چون دیگران، بیشتر می‌شود گفت مرا از این کار بازمی‌دارند.»

صاحب‌نظر دیگری، در نوشته‌ای با عنوان «رازِ سیمنون» احساس عمومی را نسبت به او این‌گونه خلاصه می‌کند: «کدامین کنش و واکنش درونی سبب شده است که سیمنون به ایجاد مجموعه‌ای به این گستردگی، با داده‌هایی تا این اندازه ابتدایی، دست یابد؟»

امّا فارغ از آنچه درباره ی نحوه ی نگارش و سرعت کار او مطرح شده، اشاره‌هایی نیز به موضع‌گیری او علیه صهیونیسم به چشم خورده است که زندگی‌نامه‌نویس او، پی‌یِر آسولین، آن را بی‌پایه و اساس می‌داند و می‌گوید سیمنون هیچ‌گونه عقیده ی سیاسی نداشته است.

امّا هنگامی‌که در شانزده‌سالگی برای روزنامه‌ای محلی، محافظه‌کار و کاتولیک آغاز به کار می‌کند، مجموعه‌ای مرکب از 18 مقاله به قلم او به چاپ می‌رسد که انباشته از اشاراتی تاریخی در این زمینه است. حیرت‌انگیز است که این مجموعه مستقیماً به قلم جوانی باشد که مدرسه را خیلی زود ترک کرده و هرگز از محلّه‌اش خارج نشده است.

درواقع این مجموعه در روزنامه ی تایمز لندن به چاپ رسیده بود و سردبیر روزنامه ی محلّی از سیمنون جوان خواسته که آن را ترجمه و به نام خودش امضا کند. زیرا ما هرگز در طول زندگی نویسندگی سیمنون با یک چنین لفّاظی‌ای روبه‌رو نشده‌ایم.

موضوع دیگری که زندگی‌‌نامه‌نویسان سیمنون به آن پرداخته‌اند مربوط به جوایز ادبی است. مثلاً پی‌یر آسولین می‌نویسد که سیمنون معتقد بوده که جایزه ی گنکور حق اوست. زیرا، در آن زمان، در زندگی ادبی پاریس، سیمنون جای بزرگی را اشغال کرده بود و حتّی برای به دست آوردن دلِ ژوری گنکور رمان وصیتنامه ی دونادیو را به‌ چاپ رسانده بود.

به‌هر روی شایع شده بود که این نویسنده ی بلژیکی جایزه گنکور را به خاطر این اثر به دست خواهد آورد. امّا این جایزه نصیب شارل پلینیه به خاطر رمان گذرنامه‌های جعلی شد. بعد از این واقعه، سیمنون به این نتیجه‌ رسید که هرگز این جایزه را دریافت نخواهد کرد.

به همین شکل او گوشه ی چشمی هم به جایزه ی نوبل ادبیات داشت، ولی بعد از اهدای آن به آلبر کامو، سیمنون متوّجه شد که این جایزه هرگز نصیبش نخواهد شد. به‌ویژه درنهایت دریافت که برگ برنده‌ای در دست ندارد و هرگز نخواهد داشت…

زیرا او هرگز به فکر جذب روشنفکران نبود و اقشار هرچه بیشتر مردم عادی را مد نظر داشت. او خود دراین‌باره می‌گوید که قصدش گرفتن آینه‌ای پیش روی خلق بود تا هرکسی بتواند تصویری از خود را در آن ببیند. در حقیقت نزد او، شخصیت داستان بر چارچوب خود داستان ارجحیت داشته، زیرا حکایت‌پرداز شرایط انسانی بوده است.

البتّه از اینکه جایزه‌ای ادبی نصیبش نشده دلگیر است و حتّی با غروری دیرهنگام، زمانی که می‌فهمد هیچ‌گونه بختی در این زمینه ندارد، می‌نویسد: «من حیوانی نیستم که در بازار مکاره به نمایش گذارند.» و حتی تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید: «این جوایز را من باید تقسیم کنم، نه این‌که آن‌ها به من تعلّق بگیرند.»

بعد از جنگ دوم جهانی، فرانسوا موریاک برای ورود به آکادمی فرانسه تلاش می‌کند ولی نتیجه‌ای نمی‌گیرد. آیا می‌شود تصوّر کرد که یک نویسنده ی رمان‌های پلیسی بر مسند آکادمی تکیه بزند؟ و واکنش سیمنون: «خودم را نمی‌توانم در لباس کارمند بانک، در پشت گیشه، مجسّم کنم.»

و درنهایت برای دفاع از جایگاه خودش می‌گوید: «من نه یک راز و نه یک معمّا هستم. فقط پیشه‌وری هستم که مدت شصت‌وپنج سال به حرفه‌ام ادامه داده‌ام.»

در آغاز جنگ دوم جهانی او می‌کوشد تا به پناه‌جویان کمک برساند. امّا از طرف دیگر، در طول اشغال فرانسه، حدود نُه قرارداد با مؤسسه‌ای آلمانی امضا می‌کند که شامل واگذاری حق اقتباس از رمان‌هایش می‌شود. و این یکی دیگر از وجوه متناقض شخصیت اوست.

در 18 سپتامبر 1972، بعد از هفت ماه خویشتن‌داری غیرمعمول، خالقِ مگره دوباره دست‌به‌کار می‌شود. ولی این بار کار خوب پیش نمی‌رود. دوباره روی ماشین‌تحریرش را می‌پوشاند. پنج ماه بعد روزنامه‌نگاری را در شهر لوزان سوئیس می‌پذیرد و به او می‌گوید که دیگر هیچ رمانی نخواهد نوشت. او شصت‌ونُه‌ساله است. عنوان نویسنده را از روی گذرنامه‌اش حذف می‌کند و به‌ جای آن «بیکار» می‌گذارد.

می‌دانیم که او صدمه ی زیادی دیده است. صفحاتی طولانی درباره ی خودکشی دخترش نوشته است. در کتاب خاطرات خودمانی همه‌چیز را بدون پنهان‌کاری و حتّی با «صداقتی وقیحانه» بیان می‌کند. برای برنار پی‌وو، در برنامه‌ای تلویزیونی، هیچ‌چیز را ناگفته نمی‌گذارد.

می‌گوید از اینکه حدود چهل زندگی‌نامه درباره ی او نوشته شده و تصویرهای گوناگونی از او ارائه داده‌اند دل‌آزرده است و به صدها پایان‌نامۀ دانشگاهی که در زمینه ی کارهایش نوشته شده اشاره می‌کند.

ژرژ سیمنون در 4 سپتامبر 1980 از دنیا می‌رود. آخرین زنی که با او زندگی می‌کرد، خاکسترش را در باغچه ی ویلایش، با خاکستر دخترش در هم می‌آمیزد و به این ترتیب پدر و دختر، برای ابدیت، به یکدیگر می‌پیوندند.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه