شبی با ونوس

شبی با ونوس

شبی با ونوس

پرویز دوائی

… عزیز …گفت: «باز آمدم ز راه…» ز راه که خیر، بلند شدم و آمدم به سبک هر روز که بنشینم پشت این میز شیشه‌ای که چند کلمه با شما صحبت کنم؛ صحبت چی؟ خُب، معلوم است. آقای بزرگواری هم گفته است که «از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر…»

که البته بعدش صد جور بهش اعتراض کرده‌اند که خجالت نمی‌کشی با این اوضاع روز (اوضاع جهانی البته، ولاغیر) از عشق و عاشقی دم می‌زنی؟ بعد هم این‌که «بدبختِ بی‌سواد، صدا که دیدن ندارد».

ایشان (آقا شاعر) جواب داده که اولاً بدبخت بی‌سواد خود جناب‌عالی هستید که نمی‌دانید که «صدا» (بر وزن «وفا» و با فتح «ص») به معنی طنین صوت است، که استاد شاعر در دنبالۀ شعرش اضافه می‌کند: «…یادگاری که در این گنبد دوّار بماند»

(رجوع به اعتراض اول هم،‌ عصر و زمانۀ این آقای شاعر نازنین هرج‌ومرج و بکش‌بکش و بگیربگیر کم نداشته. نقطه!)… «صدا» یعنی همان طنینی که زیر گنبد آسمان می‌پیچد و می‌ماند و تمامی ندارد. اثرش یا دیدنی و شنیدنی است، نقاشی و آواز و تصویرپردازی (فیلم مثلاً)، و یا «فردی» که از آدم موجود بهتری می‌سازد.

رئوف و با محبت و بخشایش به دنیا نگاه کردن، و یا مخرّب به سبک مجنون سر به بیابان گذاشتن و یا چاقوکشی و اسید پاشیدن، و یا به سبک آن پسرک جوان خوش‌قیافۀ محجوب، کارمند یک مؤسسهٔ طراحی لباس، در فیلم «شبی با ونوس»، ضعف کردن و افتادن…

… چی شد که دنبالۀ این حرف‌ها کشید به خانم «ونوس» و آن فیلم و قضیۀ پسرک؟ علتش وجود این عکس سیاه‌وسفید در قطع کارت‌پستال است که سال‌ها پیش دوست نازنینی[*] برای این بنده فرستاد که مدام، مدام در حاشیۀ نگاه بنده است وقتی‌که پشت این میز می‌نشینم.

عکس از خانم هنرپیشۀ بسیار برازنده‌ای است به اسم آوا گاردنر (که در اصل «ای‌وا» تلفظ می‌شود که فارسی‌اش هست «اِی وایِ!»)؛ زیبا در حدّ اوج و رو به تعالی، که به قول شاعر به ماه می‌گوید تو در نیا که من در آمدم (اسامی مهسا ـ مانندۀ ماهـ  هم که این اواخر رایج شده).

این عکس مال فیلم مهجوری است از سال 1948 به اسم اصلی  «one touch of Venus» (اثر دستی از ونوس) که در تهران به اسم «شبی با ونوس» نشان داده شد در حوالی اواسط دهۀ 30 در محوطۀ تابستانی سینمای کریستال در خیابان لاله‌زار نو.

آن سینما امروزه به خانهٔ دراکولا تبدیل شده البته (چرا البته؟ نمی‌دانم)… خلاصه نشستیم پشت این میز که خواهی‌نخواهی معادل است با نگاهی به چهرۀ تابناک این بانوی هنرپیشه (چرا گفتم نخواهی؟) و یادآوری از آن فیلم «ونوس»ی زیر آسمان شب تهران در کنار دوست عزیز، بهرام ری‌پور.

حالا ما چند سالمان است؟ در اوج لطافت روح و آمادگی پذیرایی از عشق و خیلی آلوده نشده با مسائل و مشکلات بزرگ‌سالی (دوندگی به خاطر شغل و خوف نظام‌وظیفۀ اجباری و بی‌کاری و بی‌پولی).

… آن عکس را دوست عزیزی برای رعایت دل بنده برایم فرستاد. و «رعایت دل» اصطلاح قشنگی است و البته مال بنده هم نیست. مال آقا شاعری است که می‌گوید: «یک‌دم به مراعات دلم گرم نداری» و یا در زیباترین مصرع این شعر اضافه می‌کند: «من دوست ندارم که تو را دوست ندارم». خداوند زبان فارسی و گنجینۀ اشعارش را از ما نگیرد…

… سر جمله طبق معمول جایی نزدیکی‌های سه‌راه سیّدخندان جا ماند… صحبت از خانم آوا گاردنر «در نقش ونوس» بود که در نخستین صحنهٔ این فیلم پسرک کارمند تشکیلاتی مربوط به طراحی لباس خانم‌ها در تالاری مشغول به کار است.

جزو لوازم تالار یک مجسمۀ تمام‌قد گچی از ونوس هم با آرایش گیسوی خانم‌های یونان باستان و لباسی، پوششی که از روی یک شانهٔ او رد می‌شود.

پسرک ضمن کار نگاهش لحظه‌ای متوجه این مجسمه می‌شود که بر پایه‌ای قرار دارد و دست از کار می‌کشد. و نردبانی از نوعی که نقاش‌های ساختمانی دارند زیر پا می‌گذارد و می‌رود بالای سکو و با نگاهی از پنجره که کسی مواظب نباشد، بوسه‌ای بر لبان مجسمه می‌گذارد (بوسه بر لبان گچی و سنگی که ایراد و مشکل و مسئله‌ای ندارد؟ دارد؟ ببخشید.)

پسرک بعد از این کار از پایهٔ مجسمه به زیر می‌آید و پشت به «ونوس» گچی شروع می‌کند به مرتب کردن پرده‌ای. دستی از پشت سر دراز می‌شود و موهای او را نوازش می‌دهد. پسرک لحظه‌ای دست از کار می‌کشد و سر بر‌‌گردانده، بدون توجه می‌گوید: مزاحم نشو، دارم کار می‌کنم.

بعد تکانی می‌خورد و رو به مجسمه می‌کند که حالا شده «ونوس» و آن‌هم چه ونوسی (خانم آوا گاردنر از سر آن فیلم واقعاً لقب ونوس را پیدا کرد). در یکی از به نظر بنده ظریف‌ترین صحنه‌های این فیلم بی‌ادعا، پسرک در لحظۀ روبه‌رو شدن با دخترک ضعف می‌کند و می‌افتد…

قضایا به نظر البته خیلی سطحی می‌آید، ولی در یکی از ظریف‌ترین صحنه‌های این فیلم بی‌ادعا، خانم ونوس، همچنان ایستاده بر پایهٔ مجسمه، سر شکر به‌سوی آسمان بلند و به‌نوعی شکر می‌کند و در همین لحظه هم در آسمان، به یُمن معجزۀ ونوس، برقی می‌جهد…

… امروز صبح که بنده طبق معمول خودم آمدم و نشستم پشت این میز شیشه‌ای، یک عکس از خانم آوا گاردنر، تقدیمی دوست عزیزی کنار دستم است، عکسی از سر و صورت او با آرایش گیسوان ونوس و سروکلۀ مجسمۀ ونوس پشت سر او.

وجود این عکس در معرض نگاه بنده از سرصبح موجب تسکین و تسلّی است در میان هجوم اخبار کشت و کشتار روز. این نوع پناه و گریزها به نظرم لازمهٔ زندگی است و به قول مرحوم اخوان ثالث برای پُر کردن طاقچه‌های عمر انسان لازم است…

این فیلم مهجور با فیلم‌برداری سیاه‌وسفیدش را بنده هزار و پانصد سال قبل در تالار تابستانی سینمای کریستال تهران در کنار پسرخالۀ گرامی، بهرام ری‌پور، دیدم.

سینمایی که این روزها ویرانه و زباله‌دانی شده است. در این لحظه باز به یاد صحنه‌ای افتادم که دخترک در نقش ونوس با چشمانی آکنده از عشق و مهربانی به‌سوی پسرک می‌آید؛ نگاهی که کافی است پسرک محجوب گوشه‌گیر را از جا بکند و ببرد و بچسباند به دیوار روبه‌رو، مثل آگهی دیواری.

در این فیلم تصنیف آوازی از زبان خانم ونوس خوانده می‌شود با عنوان «به زمزمه بگو». صحبت سر این است که وقتی از عشق سخن می‌گویی، «به زمزمه بگو» (که حرف قشنگی است)…

از سر تمامی این قضایا تصویر و یاد خانم آوا گاردنر برای این بنده مظهر تجسم اوج هر زیباییِ کاملی شد: «رفتیم پریروز به باغ، در اوج “آوا گاردنری” بود…»

خود خانم آوا گاردنر به‌عنوان هنرپیشۀ سینما، صرف‌نظر از زیبایی‌اش، هرگز مشهور نشد. هرچند که در فیلم «موگامبو» اثر استاد جان فورد نامزد اسکار بود.

درنهایت، آن عکس و خاطرهٔ آن فیلم بندهٔ خسته و درماند را که برای شرکت در مسائل مهم روز نه جرئتش را دارم و نه تحملش را، به‌نوعی تسلی می‌دهد و آرام می‌کند…

نفس صحنۀ پیش آمدن دخترک، بعد از بیدار شدن از خواب سنگیِ چند قرن، به‌سوی آن پسرک محجوبِ مبهوت جادوکننده و وصف‌ناپذیر است؛ نگاهی است که عرض کردم، آدم را از جا می‌کند و پرواز می‌دهد. نگاهی از آن نوع که جادو می‌کند و به آدم می‌فهماند مفهوم عمیق محو زیبایی شدن یعنی چه…

… دربارهٔ این صحنه و آن آواز بنده هزار سال پیش در قطعه‌ای زیر عنوان «به زمزمه بگو» چیزی نوشتم. دربارۀ این فیلم، به دور از هرگونه نقد و نسیۀ جدّی، حرفی به نظر آدم نمی‌رسد… هنوز که هنوز است تصویر دخترک بر بالکنی مشرف به باغی در شب یادآور آن صحنه و آن چهرۀ آسمانی است… (زهی عقب‌ماندگی!)…

… در قسمت جدّی‌تر، فیلم محصول 1948 است، یعنی دو سال بعد در تهران نمایش داده شده، و فیلم‌بردارش یک آقای اصلاً چک بود به اسم فرانتس پلانر (در چکی: فرانتیشک پلانر) که برای فیلم‌های متعددی نامزد دریافت اسکار بوده است. ما این فیلم را در اوج دورۀ عشق خالص و بی‌ادعا به فیلم و سینما دیدیم، درنهایت بیداری به احساس و اشتیاق …

در وصف زیبایی خانم آوا گاردنر، خانم الیزابت تیلور که خودش از زیبایان سرشناس سینما بود، حرف جالبی دارد که درنهایت به مفهومی وسیع‌تر اشاره می‌کند (که اوجِ اوج قدرت خلاقه باشه)… از او می‌پرسند آیا به نظر شما خداوند در خلقت خودش اشتباه هم می‌کند؟ می‌گوید: خیر، کافی است که به آوا گاردنر توجه کنید…».

در موردی دیگر استوارت گرینجر که با آوا گاردنر در فیلم «ایستگاه بووانی» هم‌بازی بود در صحبت تلفنی، آوا گاردنر به او می‌گوید: «دیدی که در آن فیلم چه‌قدر زیبا بودیم؟» و استوارت گرینجر می‌گوید: «هنوز هم زیبا هستی. عزیز من…»

از فیلم‌ها و صحنه‌های درخشان دیگری که این خانم در آن شرکت داشته، یکی هم «برف‌های کلیمانجارو» بود بر اساس اقتباسی از داستان کوتاه همینگوی… صحنه‌ای است که در یک بوفه یا نوشگاه شبانۀ روشنفکری می‌گذرد.

گریگوری پک، در نقش اصلی، بر سطح زمین نوشگاه نشسته در کنار جرز دیواری و کلارینت نغمۀ عاشقانۀ لطیفی را دارد می‌نوازد. در این لحظه از پشت جرز دخترکی (خانم آوا) سر پیش می‌آورد و از گریگوری پک آتش می‌خواهد برای سیگارش و آن لحظه اولین دیدار آن دو است که از این لحظه چه حوادثی پیش می‌آید…

بگذاریم و بگذریم… نگذریم چه بکنیم؟

مخلص همگی دوا

 

 

 

 

[*] آقای کوروش خان داراب زنده باشد.

 

 

شبی با ونوس
شبی با ونوس

 

این یادداشت از پرویز دوائی در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه