عطش افعی

داستان عطش افعی درباره داستان مرد دهل زن در شب های عروسی

عطش افعی

غسّان کنفانی

ترجمۀ زینب منصوری

 

 

 

 

 

طبل و دهل عروسی

همان دم که پسرک ایستاده بود ماشینی به سمتش هجوم آورد؛ اتّفاقی که به‌سرعت رخ داد. با شنیدن صدای بوق، ناگهان برگشت. تنها سپر ماشین مشکی و چرخ بزرگ آن را می‌دید. یگانه چیزی که به‌روشنی دریافت این بود که این ماشین همان ماشین است.

با دیدن ابر کبودی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، احساس کرد تمام اعضایش بی‌حس می‌شوند و بدنش مثل سُرب سنگین است و مانند روغن می‌لرزد. مردم دور او جمع شدند. همگی ساکت بودند. چنین به نظرش می‌آمد که دارند در اطراف او شنا می‌کنند؛ گویی در حوضی بلورین قرار دارند.

بر سنگی دندانه‌دار، که در پهلویش فرورفته بود، دراز کشیده بود. به پهلوی دیگر غلتید. قطرات روغن سیاه آرام‌آرام روی آسفالت می‌خزید و به نقطۀ قرمز روشنی که تا گونه‌اش کشیده شده بود نزدیک‌تر می‌شد.

حس می‌کرد سنگ دندانه‌داری که در پهلویش فرورفته بود هنوز در همان‌ جاست.

درد می‌کشید، امّا کرختیِ لذیذی که بدنش را از درون می‌شُست بسیار لذّت‌بخش بود و آرزو داشت این اشباح لال رهایش کنند، دور شوند و او بر جای گرم خود مانند ماری کوچک به سمت دریاچۀ سرخ بخزد.

«می‌خواست از خیابان رد شود که ماشین به او زد.»

نمی‌دانست نخستین بار کِی این جمله را شنید، امّا یک‌ریز در سرش سوت می‌کشید و تکرار می‌شد.

صدا را خیلی خوب می‌شناخت، شاید صدای پدرش بود. نمی‌دانست. یگانه چیزی که می‌دانست این بود که ساعت‌ها و ساعت‌ها تنها همین صدا را می‌شنید. آیا صدای پدرش بود؟ هیچ معلوم نبود و نمی‌توانست بفهمد. حتّی داشت آهنگ صدای پدرش را فراموش می‌کرد. اگر پدر بداند که آن ماشین بوده، اگر پدر بداند که آن ماشین بوده. اگر بداند که همان ماشین او را زده چه می‌کند؟

مطمئناً صدای پدرش نیست. اگر پدرش اینجا بود آرام نمی‌نشست و با خونسردی نمی‌گفت تصادف کرده. او کماکان از تخدیر لذیذی که گرماگرم در بدنش می‌چرخید لذّت می‌برد.

اگرچه انبوه دستانی که او را گرفته و حمل می‌کردند و به تنش فشار می‌آوردند، احساس می‌کرد، اما این‌ها در مقابل سعادت بی‌حسّی و کرختی ارزشی نداشت.

صدایی لطیف و ملایمی به گوشش رسید:

«آیا می‌توانی انگشتانم را بشماری؟»

هنگام شنیدن صدا گوش‌هایش به نرمی می‌لرزیدند، صدا را در خود نگه می‌داشتند و آن را تا عمق سرش می‌رساندند.

صدای پنبه‌واری بود. قطعاً صدای پدرش نیست. پدرش به وقت سخن، با صدایی پولادین حرف می‌زد؛ صدایی که سقف خانۀ قدیمی‌شان را می‌شکافت.

دائماً مادرش به پدر می‌گفت: «اگر عزم و اراده‌ات مانند صدایت بلند بود حالمان هزار بار بهتر از این‌ها بود.»

صدای پدرش؛ چگونه با خودش فکر کرد که لحظه‌ای صدایش را به فراموشی بسپارد؟ آیا می‌شود فراموش کند؟ آیا او سالیان سال صدایش را نمی‌شنید هنگامی‌که کنارش در کوچه‌هایی با سنگفرش‌های صاف و گرد راه می‌رفت؟ در آن روزها چه می‌گفت؟ اکنون به یاد نمی‌آورد. شاید بعدها به خاطر خواهد آورد.

حالا فقط سعادت بی‌حسی را احساس می‌کرد که با سنگینی لذیذی درون رگ‌های ریزش می‌چرخید.

«اگر می‌توانی انگشتانم را ببینی بگو چندتاست؟ و اگر نمی‌توانی انگشتانم را ببینی، بگو.»

«صدایم را می‌شنوی؟»

بله او می‌شنید. صدای پدر را از اتاق مجاور می‌شنید که به مادرش می‌گفت: «امشب عروسی لیلا و عبدالهادی است. عبدالهادی را می‌شناسی؟ او پسر مرحوم حسن است که در طبقۀ بالای خانة بقال زندگی می‌کرد.»

و مادرش درحالی‌که جلوی بشقاب برنج نشسته و سنگ‌ریزه‌ها را پاک می‌کرد پاسخ می‌داد: «عروسی چه موقع است؟» صدای پولادین از اتاق مجاور به گوشش رسید: «امشب.»

و او منتظر این کلمه بود: امشب! چه کلمۀ شگرف زیبایی.

پیش‌ازاین با شنیدن این حرف‌ها از جا برمی‌خاست و از نردبان به اتاق شیروانی بالا می‌رفت و چوب خیزران‌های بلند و کشیده را به‌سرعت پیدا می‌کرد. خیزران‌ها در زیرشیروانی گم نمی‌شدند، امّا او مدام از یافتن طبل کوچک بازمی‌ماند و از بالا فریاد می‌زد: «طبل را کجا گذاشتید؟ اینجا نیست.»

صدایی خشماگین پدرش می‌آمد که «بیا پایین شیطان…. کِی می‌خواهی بفهمی که طبل را در حیاط خانه می‌گذارند، نه در زیرشیروانی. هزار بار به تو گفته‌ام ولی نمی‌فهمی…»

هنگامی‌که از نردبان پایین می‌آمد به خاطر می‌آورد که پدرش به او گفته بود که نباید طبل را در جای مرطوب قرار دهد. باید جایی در معرض نور آفتاب قرار گیرد تا پوست آن همیشه کشیده و آماده باشد.

«پسرم! عزیزم! فقط به من بگو آیا می‌توانی دستم را ببینی؟»

دستان پدرش خشن و کلفت و پهن بود و رگ‌های آبی روشن درونش آرام می‌تپید. طبل را میان دستانش می‌گرفت و می‌چرخاند سپس با انگشت شست روی آن می‌زد.

پسرک چهارزانو روبه‌رویش می‌نشست و با هزار چشم پنهان، بی‌آنکه دمی چشم برهم زند، او را می‌پایید که چطور شلواری را که زیر دو جیبش گلدوزی ظریف شده بود، می‌پوشد. چگونه جلیقۀ راه‌راه برّاق خود را با دکمه‌های ریز سیاه دانه‌دانه می‌بست و کمربندِ بلندِ مشکی را گره می‌زد بی‌آنکه گره از بیرون دیده شود. فقط آن دم بود که برمی‌خاست و از پدرش می‌پرسید: «می‌توانم امشب با تو بیایم؟»

پدرش بی‌آنکه به او نگاه کند جواب می‌داد: «بله، باید با من بیایی ولی باید یاد بگیری نه اینکه دائماً تماشا کنی.»

و انگاه او را می‌نگریست و در برابرش خم می‌شد تا بتواند بازوان کوچکش را بگیرد: «به من بگو اگر فردا مُردم از چه کسی این هنر را خواهی آموخت؟ چه‌کاره می‌شوی؟ امشب چشمانت را خوب باز کن و ببین چگونه کار می‌کنم… باید یاد بگیری… باید یاد بگیری.»

ولی او هرگز نیاموخت. بارها پدرش را پیشاپیش حاضران در عروسی دید. گام‌به‌گام او راه می‌رفت، به دستان و گام‌هایش می‌نگریست ولیکن نمی‌توانست خوب بیاموزد. کار به‌غایت دشواری بود. نمی‌توانست تصور کند که چگونه می‌تواند روزی این کار را به‌خوبی بیاموزد.

آیا می‌تواند روزی ضربات تندِ محکم را به‌خوبی بر روی طبلِ کوچک بزند؟ نمی‌توانست دست‌های پدرش را به‌درستی ببیند که طبل را از پشت سر خود می‌چرخاند سپس میان پاها قرار می‌داد، دور کمر و گردن می‌چرخاند و در همان حال طبل را با ضربات محکم خیزران می‌کوبید و در همان حال به ترانه‌سرایی ادامه می‌داد؛ بی‌آنکه صدایش در آن رقص تند و آهنگین بلرزد. امّا او هرگز نیاموخت.

«پسرم می‌خواهیم درمانت کنیم. چرا سؤالاتم را پاسخ نمی‌دهی؟ من که نمی‌خواهم اذیتت کنم. می‌توانی دستم را ببینی. فقط سرت را تکان بده. حرفی نزن. سرت را فقط تکان بده. آیا آن را می‌بینی؟»

امّا او هرگز یاد نگرفت! چقدر می‌خواست کنار پدرش این حرکات را انجام دهد و چقدر شکست خورد و نزدیک بود گریه کند. یک‌بار می‌خواست طبل را از پشت سرش برگرداند ولیکن در حین چرخیدن از دستش افتاد. بی‌آنکه آن را بردارد به اتاق مجاور گریخت و شروع به گریستن کرد.

سپس صدای پدر را شنید: «این پسر احمق است. پیشه، پیشۀ پدر و نیاکان پدرش بود. چطور می‌تواند تا این حد ابله باشد؟ پیر شدی و در شرف مرگی و پسرت هنوز نیاموخته چطور طبل از دستش نیفتد.»

به‌رغم همۀ این پیشامدهای خوشایند و ناخوشایند، او بسیار خرسند بود و احساس خوشبختی می‌کرد. به دستان پدرش می‌نگریست که در عروسی‌ها مشغول بودند و این پندار از خیال پسر می‌گذشت که همۀ این ضربات چیزی چون سحر و افسون‌اند. چیزی از جنس معجزه.

به خود می‌بالید که فرزند دهل‌زن محلّه است؛ همانی که همه به او نیاز داشتند و جوانان به وقت زفاف گِردَش جمع می‌شدند، دست می‌زدند، ترانه‌سرایی می‌کردند و مهارت طبل‌زنی او را تحسین می‌کردند که از پشت سر، از پشت گردن و میان دو ساق پایش می‌زد. چگونه یک ‌بار در طبل کوبیدن خطا نمی‌کند؟ چگونه این ضربات دمی به تأخیر نمی‌افتد؟

«سعی کن خودت آن را بفهمی… هزاران بیمار دارم که باید معاینه‌شان کنم. تنها مریض این بیمارستان که نیست.»

صدای ابریشمی زنی را شنید. حس کرد دست نرمی پیشانی‌اش را نوازش می‌کند:

«چرا نمی‌خواهی بگویی چه می‌بینی؟ صورتم را می‌بینی؟»

نمی‌دانست کِی اتفاق افتاده بود ولی به‌ یاد آورد صدای پدرش را از اتاق دیگر می‌شنید که به مادرش می‌گفت:

«گفتند ماشین‌ها بهتر است…فکر کن! از پنج ماه پیش وقتی عبدالمحسن ازدواج کرد آن‌ها در قهوه‌خانه می‌گویند ماشین‌ها برای مراسم عروسی از دهل‌زنی بهترند. می‌شنوی چطور ماشین‌ها مثل قورباغه‌ها غُر می‌زنند؟ می‌بینی چگونه آدم‌ها در کامشان چون ماهیان سار خُرد و حقیرند! واقعاً این کار ننگ است؛ ننگی بزرگ. فکر کن! بدون مراسم دهل‌زنی عروسی می‌کنند، انگار از ازدواج خجالت می‌کشند. امروز صاحب قهوه‌خانه به من گفت که باید دنبال کار دیگری باشم.»

فردای آن روز او حس کرد که در اتاق مجاور اتفاق شومی افتاده. از رختخواب برخاست و به طرف در رفت سپس پدرش را دید که روی حصیر چهارزانو نشسته و مادرش پوست طبل را با روغن پاک می‌کند. شنید که پدرش می‌گفت:

«فکر می‌کردم رقیبی برایم پیدا شده که محله‌های دیگر دعوتم نمی‌کنند. ماشین‌ها! به‌به! تصور کن که داماد در ماشین انگار از مردم قایم می‌شود، این کار عیب است، قباحت دارد. این بزرگ‌ترین شادی عمر است، آن را با بوق ماشین‌ها عوض می‌کنند! ماشین‌ها…بیب…بیب…بیب…بعد عروسی تمام می‌شود!»

آرام به رختخوابش بازگشت و تمام شب کابوس ماشین عروس را می‌دید و اینکه چطور عروس و داماد بدون طبل و دهل راهی خانۀ بخت می‌شوند.

«گوش کن! اگر حرف نزنی تو را به خیابان می‌اندازیم. باور کنید او بچه‌ای شوم و نفرین‌شده است. چشمانش را مثل گربه باز می‌کند، سپس به ما نگاه می‌کند و دم نمی‌زند. پدرت کیست؟»

پدرش؟ آن شب رفت و دیگر نیامد… همسایۀ نجّارمان محمدعلی عروسی پسرش را گرفت و پدر او از صبح طبل را آماده کرد؛ عصرگاهان به مادرش گفت که محمدعلی دعوتش نکرد. شب‌هنگام ماشین‌ها رسیدند.

پدرش صدای جیغ بنفش بوق‌ها را شنید. به خیابان رفت؛ ماشین بزرگ و درخشانی دید که گویی به روغن آغشته شده، پسرک کوشید پی پدرش برود که مادرش جلویش را گرفت… غوغایی به پا شد. هیاهوی صداها شدّت گرفت.

مادرش از گوشۀ پنجره نگاه می‌کرد و بین او و پنجره قرار می‌گرفت تا او نبیند چه اتفاقی می‌افتد. سپس آرام به سمت در خزید و آن را بست تا مادر صدا را نشنود. وقتی سرش را جلوتر بُرد، سپر ماشین مشکی و چرخ‌های بزرگش را دید که مستقیماً جلوی در ایستاده بود و هنگامی‌که سعی کرد سرش را جلوتر ببرد، سنگ بزرگی بر شیشه ماشین افتاد. فریادها، غریو فریاد از هر پناه می‌آمد. در را بست و برگشت داخل.

سپیده‌دمان صدای آهستۀ مادر را شنید که به زنی می‌گفت: «سنگی به سمت ماشین عروسی پرتاب کرد و با عصای خیزران ضرباتی به آن وارد کرد؛ می‌خواست راننده را با عصایش بکشد که محمدعلی نجار پلیس را خبر کرد.»

«پهلویش به‌شدّت مجروح شده. اما باید بدانیم چشمانش چه می‌شود؟ ضربۀ دیگری هم به سرش خورده. آیا این پسرک سربه‌هوا می‌تواند دوباره حرف بزند؟»

بار دیگر دستِ لطیفی را بر پیشانی‌اش حس کرد. صدای زنی را شنید که می‌گفت: «عزیزم! ماشینی را که به تو برخورد کرد دیدی؟»

ماشین همان است! ماشین سیاه بزرگ و برّاقی که گویی به روغن آغشته شده و چرخ ضخیمی داشت که لاستیکش پُر از عاج بود. گویی که ترک خورده است.

بله! خود ماشین است خودِ خودش. همین ماشین از زمانی که پدرش آن را با سنگ کوبید دنبالش بود و وقتی پسر در خیابان قدم می‌زد او را نشانه گرفت و زد. ولی چرا آن ماشین این کار را کرد؟

او که به ماشین آسیبی نرسانده بود. اصلاً کاری نکرده بود و در پیاده‌رو راه می‌رفت. چرا این کار را کرد؟

«عزیزم به ما بگو. ماشینی را که به تو برخورد دیدی؟ اگر آن را دیدی سرت را تکان بده!»

اگر پدرش اینجا بود. اگر می‌دانست که این ماشین همان ماشین عروسی است، آن را درهم می‌کوبید.

ولی الآن چه فایده! آن‌ها نمی‌دانند که ماشین عمداً به او زده است.

در پیاده‌رو راه می‌رفت و حتی سمت خیابان نبود. اوست که به پیاده‌رو و پسر برخورد. اگر پدرش آنجا بود، اگر بود، آیا اینجا می‌ایستاد و می‌گفت انگشتانم را بشمار؟ آیا وقت خود را با این چرندیات تلف می‌کرد؟

«نامت چیست؟ نام پدرت چیست؟ کجا زندگی می‌کنی؟ حرف بزن.»

فایده ندارد او اصلاً نمی‌تواند بیاموزد. هنگامی‌که طبل کوچک را انداخت نزدیک بود بشکندش. اکنون طبل در زیرشیروانی است. مادرش دیگر در حیاط خانه رهایش نمی‌کند و پدرش از آن روز برنگشت.

«چرا نمی‌خواهی کمکمان کنی کوچولو؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟»

او دوست دارد کمکشان کند، امّا نمی‌خواهد این کرختیِ لذیذی را که درون رگ‌هایش مثل گل‌ولای گرم و سنگین می‌چرخد رها کند.

چه صحنۀ سهمگینی بود. سنگ دندانه‌دار وارد پهلویش شده و آنجا خوابیده بود و وقتی‌که چرخید، چکیدن قطرات سیاه روغن جلوی خودرو را می‌نگریست. سپس آرام و با تأنّی به سمت دریاچۀ کوچک خونی که تا بینی‌اش امتداد داشت خزید. چشمانش را بست و احساس کرد مار سیاه کوچک هنوز می‌خزد تا از دریاچۀ سرخ بنوشد.

«رهایش کنید شاید به کمی استراحت نیاز دارد. به‌زودی برمی‌گردیم.»

مار سیاه آهسته، بی‌رحم و با هیئتی نفرت‌انگیز پیش خزید و درون حوضچۀ کوچک خون فرورفت و شروع کرد شراب سرخ را با زبانِ باریک ِ‌دراز بنوشد.

* غسان کنفانی، «عطش الأفعی»، عالم لیس لنا [جهان مال ما نیست]، (بیروت: 1965).

نام طراح:

ضیاء العزاوی

 

این داستان در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.

 

 

داستان عطش افعی درباره داستان مرد دهل زن در شب های عروسی
داستان عطش افعی درباره داستان مرد دهل زن در شب های عروسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه