فلسفه ی گربه گرا گربه ها و معنای زندگی
یزدان منصوریان*
Feline Philosophy: Cats and the Meaning of Life. John Gray. Penguin, 2021. 208pp.
مقدمه
جان گری، فیلسوف معاصر انگلیسی (متولد ۱۹۴۸)، در سی سال گذشته چهار گربۀ خانگی داشته است. آخرین گربهاش به نام جولین ۲۳ سال زندگی کرده که برای گربهها عمری بسیار طولانی است.
گری در خلال این سالها همیشه کنجکاو بوده که چرا گربه تا این اندازه از زندگی خوشنود و خرسند است و بیشتر ساعات روز را در آرامش به سر میبرد. درحالیکه انسان بیوقفه بیقرار است. حتی نمیتواند بیش از چند دقیقه آرام در اتاقی بنشیند و مدام در جستوجوی چیزی میگردد که با آن سرگرم شود.
گویی دلهره و بیقراری همزاد آدمیزاد است، ولی گویا گربه چنین مشکلی ندارد. آیا انسان میتواند چگونگی رسیدن به این آرامش دلپذیر را از گربه بیاموزد؟
گری بهتازگی در پاسخ به این پرسش کتابی نوشته با عنوان فلسفۀ گربهگرا: گربهها و معنای زندگی که اواخر ۲۰۲۱ منتشر شده است.
شاید شما هم مشتاق باشید بدانید که از گربهها چه میتوانیم بیاموزیم و آیا این پلنگ کوچک – با آن چشمان فریبا و نگاه بیاعتنا – چیزی برای عرضه به جهان انسانی دارد؟
اگر پاسخ مثبت است، «خرد گربهگرا» چیست و تا چه میزان در دنیای انسانی میسر است؟[1]
معرفی کتاب
کتاب حاضر شش فصل دارد. گری در نخستین صفحه مینویسد روزی یکی از دوستانش مدعی شده که گربهاش را راضی کرده تا گیاهخوار شود، آن هم گیاهخوار از نوع ویگن که حتی به شیر و تخممرغ لب نزند!
گری که مطمئن بوده این فقط یک شوخی است با خود میاندیشد اگر این ادعا درست باشد آیا این دوست عزیز به گربهاش غذای گیاهی با طعم موش داده یا از گربههایی برایش تعریف کرده که قبلاً گیاهخوار شدند و میتوانند الگوی او باشند؟
شاید هم در یک بحث منطقی موفق شده جناب گربه را قانع کند. بعد برای روشن شدن مطلب میپرسد که آیا گربه گاهی از خانه بیرون میرود؛ و وقتی پاسخ مثبت میشنود بیدرنگ معما برایش حل میشود.
بااینحال، اگر فرض کنیم گیاهخوار شدن گربه ممکن باشد، اصلاً چرا باید گیاهخوار شود؟ آیا بهتر نیست بر اساس غریزهاش گوشتخوار باقی بماند؟
آیا انسان که در طی این چند هزار سال تمدن کوشیده با سرشت طبیعی خود بجنگد تا معنایی برای زندگی بیابد به آسودگی حقیقی و پایدار رسیده؟
آیا معنای حقیقی حیات در شکل طبیعی آن نهفته است یا باید آن را در جایی بیرون از زندگی زمینی بجوییم؟
در فصل نخست، نویسنده با نگاهی تاریخی به سابقۀ دوستی انسان و گربه مینگرد. دوستی دیرینهای که آغازش به دوازده هزار سال پیش باز میگردد؛ اما برخلاف سگ که خراب رفاقت است و از هر فرصتی برای جلب توجه و محبت انسان بهره میبرد، گربه شخصیتی مستقل دارد و مدام بیاعتنایی خود را به رخ آدم میکشد.
درنتیجه بهرغم گذشت قرنها از همزیستی با انسان، گربۀ خانگی هنوز خلقوخوی نیاکانش را حفظ کرده است. هنوز شکارچی ماهری است و شبها که اهل خانه خوابند از خانه بیرون میرود و در کوچهها و پشتبامها پارتی شبانه دارد. حتی قلمرو خودش را در محله دارد.
هنوز هم معلوم نیست در روز نخست آشنایی گربه و انسان، این جناب گربه بود که تصمیم گرفت با انسان همسایه شود یا انسان خواست او را اهلی کند؟
شواهد تاریخی نشان میدهد ابتکار عمل در دست گربه بوده و هنوز هم هست؛ زیرا گربهای که به هر دلیل از صاحبش خوشش نیاد دیر یا زود آن خانه را ترک میکند و به راه خودش میرود.[2]
جان گری در این فصل به جملۀ معروف میشل دو مونتین (Michel de Montaigne)، فیلسوف فرانسوی دورۀ رنسانس، اشاره میکند که میگوید: «وقتی با گربهام بازی میکنم از کجا باید بفهمم که آیا من با او وقت میگذرانم یا او مرا به بازی گرفته؟»
پاسخ این پرسش هر چه باشد، ظاهراً حالوروز گربهها بهتر از آدمهاست؛ زیرا گربه بر اساس طبیعت خود زندگی میکند ولی انسان هرچه در توان دارد برای سرکوب این سرشت طبیعی به کار میگیرد.
بعد امیدوار است با خواندن کتابهای روانشناسی مثبتگرا به شادکامی برسد! تلاش و تقلایی که تا امروز نتایج چندان درخشانی به ارمغان نیاورده است.
فصل دوم با عنوان «چرا گربهها تقلا نمیکنند که خوشحال باشند؟» ادامۀ بحث فصل نخست و مقایسهای است میان شادمانی به سبک انسانی و خوشبختی به سبک گربهای. ظاهراً گربهها تقلایی برای رسیدن به شرایط دلخواه ندارند.
معمولاً شکایتی از وضع موجود نمیکنند و حالشان خوب است، مگر خطری تهدیدشان کند یا گرسنه باشند، یا کسی مزاحمشان شود؛ اما وقتی به حال خودشان باشند اوقات خوشی دارند. اما خوشحال کردن آدمها کار آسانی نیست.
غم و اندوه در وجود آدمی تنیده است. حتی رسیدن به شادی برای خیلی از مردم به یک پروژه تبدیل شده. برایش برنامهریزی میکنند، کلاس میروند و معلم خصوصی میگیرند.
به همین دلیل در سالهای اخیر آمار فروش کتابهایی با مضمون «چگونه شاد باشیم» هر روز بیشتر میشود؛ اما افسوس که افسردگی همچنان بیداد میکند. حتی اوضاع روحی مردم در ممالک مترقی و مرفه هم چندان خوب نیست. پس مشکل کجاست؟
نویسنده بر این باور است که انسان برخلاف گربه شادمانی را نه در متن و بطن زندگی عادی و روزمره، بلکه در جایی فراتر از آن میجوید.
همیشه رو به سوی هدفی در آیندهای مبهم دارد که دستیابی به آن قطعی نیست. علاوه بر این، وقتی کسی هدفش در زندگی رسیدن به شادمانی است، معنای ضمنیاش این است که الآن خوشحال نیست.
بعد به هر ریسمانی چنگ میزند تا آن را به دست آورد؛ اما نکته اینجاست که خوشحالی فقط در زمان حال ممکن است. همان پند و اندرز خردمندانه حضرت خیّام که حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!
جز این هر چه هست فقط گزارهای است در ذهن و امیدی در دل که شاید هرگز به واقعیت تبدیل نشود. افزون بر این، انسانی که میخواهد شاد باشد یعنی تصمیم دارد که آدمی دیگری شود و میکوشد به هر ترفندی شده خودش را از وضع ناشاد امروز بیرون ببرد که این هم در عمل چندان ممکن نیست؛
اما گربهها این مشکل را ندارند و در شرایط عادی و در تنهایی خویش آسودهاند. ملول هم نمیشوند؛ زیرا ملال محصول ناتوانی از تنها بودن است، اما آنها با تنهایی هم مشکلی ندارند.
ولی انسان از تنهایی میگریزد و گاهی برای گریز از آن به حیوان خانگی پناه میبرد. به همین دلیل در روزگاری که تنهایی همه جا پرسه میزند، هر روز تعداد گربهدوستان بیشتر میشود.
برخی هم در این میان گربهدوستان را سرزنش میکنند که باورهای «انسانگرایانه» (Anthropomorphism) دربارۀ این جانور مرموز دارند و صفات انسانی به او نسبت میدهند.
به سخنی دیگر، گربهها را دوست دارند چون فکر میکنند میتواند به جای انسانی دیگر مونس آنان باشد؛ اما درست بر عکس، آنها گربهها را دوست دارند زیرا اصلاً شبیه آدمها نیستند! دوستداران گربه شیفتۀ همین تفاوتند.
افزون بر این، انسان آرامشی در وجود گربه میبیند که در وجود خودش نمییابد و تماشای این آرامش برایش دلپذیر است. گویی گربه با حضورش در خانه ما را یک قدم به طبیعت نزدیک میکند و همین کافی است.
جان گری بر این باور است که بیقراری بیوقفۀ انسان ناشی از مرگآگاهی اوست. تنها جانداری که از قطعیت مرگ خویش آگاه است.
این قطعیت او را میترساند و هر چه بیشتر از مرگ میگریزد بیشتر گرفتار هراس میشود. یکی از کارکردهای فلسفه تسلی بخشیدن به انسان در مواجهه با همین هراس است که از گذشته تا امروز در آثار فیلسوفان هم بسیار آمده است.
مثلاً سه مکتب مهم فلسفهٔ یونان باستان ـ شکگرایی، اپیکوریسم و رواقیگری ـ کوشیدهاند راهی برای رسیدن به آرامش پایدار (آتاراکسیا، Ataraxia) ارائه کنند.
آرامشی که تحت هیچ شرایطی مختل نشود. هرچند تا امروز هیچ مکتب فلسفی در تحقق این آرمان کاملاً موفق نبوده است؛ اما گربهها برای رسیدن به آرامش به فلسفه نیاز ندارند.
گربهها امکان فلسفهورزی هم ندارند چون نمیتوانند مفهومی فکر کنند. بااینحال، اگر فرض کنیم گربهها بتوانند فلسفهورزی کنند، آنگاه فلسفه برایشان یک بازی و سرگرمی خواهد بود؛ زیرا پیش از فلسفهورزی به هدف آن رسیدهاند.
فصل سوم با عنوان «اخلاق گربهای» نگاهی به گربهها از منظر اخلاق انسانی است. ظاهراً جناب گربه چندان در قیدوبند اخلاق نیست. در بسیاری از جوامع هم خیلی خوشنام نبوده و نیست.
مثلاً در فرهنگ ما گربهصفتی کنایهای از نمکنشناسی، ناسپاسی و بیوفایی است. نگاهی به ضربالمثلها و قصههای عامیانه هم نشان میدهد که ما به همان میزان که وفاداری سگ را میستاییم، ناسزا نثار گربه کردهایم و قلب مهربان این پلنگ کوچک را شکستهایم. هرچند سگ هم در جای خود از نیش و کنایۀ ما بینصیب نمانده که موضوع بحث ما نیست.
اما آیا بهراستی گربه بیوفا و بیحیاست؟ پاسخ این پرسش فقط وقتی میسّر است که ما تعریف روشنی از مفاهیم اخلاقی و جایگاه آن در تاریخ بشر داشته باشیم.
جان گری معتقد است حتی زمانی که با قطعیت دربارۀ اخلاق صحبت میکنیم تعریف دقیقی از مفاهیم اخلاقی نداریم.
تعاریف ما اغلب ناقص و نارساست و همیشه در ظرفی از تاریخ و جغرافیا محدود است؛ اما چون مواجهۀ ما با مسائل اخلاقی با فورانی از شور و احساسات همراه است تعصب خاصی دربارۀ اخلاق داریم.
خیال میکنیم خیلی به اخلاق پایبندیم؛ اما بشر وقتی به کارنامۀ تاریخی خود مراجعه میکند چیزی خلاف آن میبیند. نزدیک به صد میلیون کشته در جنگهای قرن بیستم فقط یک قلم از این کارنامۀ شرمآور است.
درنتیجه ارزیابی گربه با معیارهای اخلاق بشری راه به جایی نمیبرد و شاید بهتر باشد که بشر با لنز اخلاق سراغ گربه نرود.
فصل چهارم مقایسهای بین «عشق انسانی» و «عشق گربهای» است. اینکه عشقهای انسانی از چه کیفیتی برخوردارند و معمولاً به چه فرجامی میرسند بحث کتاب نیست.
سخن بر سر نمونههایی از عشقهای میان آدمیزاد با گونهای دیگر جانوران است و بهویژه عشق به گربه.
رمانی با عنوان گربه به قلم سیدونی گابریل کولِت نمونهای مشهور در این ژانر محسوب میشود. این کتاب داستان عشق مردی است به گربهاش.
عشقی که چندان به مذاق همسرش خوش نمیآید و حتی یکبار با پرت کردن گربه از پنجره قصد کشتن حیوان بیچاره را دارد؛ اما مرد گربه را رها نمیکند و تلاش زن هم برای حذف گربه راه به جایی نمیبرد.
سرانجام مرد گربه را بر زندگی مشترک ترجیح میدهد و همسرش را ترک میکند. نمونههای دیگری از عشقهای گربهای در این فصل آمده که مجالی به پرداختن به آنها در این مرور مختصر نیست.
فصل پنجم با عنوان «زمان، مرگ و روح گربه» بحثی دربارۀ مرگآگاهی انسان و جایگاه گربهها در این میانه است. جان گری به ارنست بِکِر استناد میکند که میگوید تلاش بشر برای مبارزه با مرگ موتور محرّک ساختن تمدن بوده است. بشری که میکوشد با بنا نهادن تمدن از مرگ بگریزد.
حال در چنین شرایطی انسان همنشینی همچون گربه دارد که مرگآگاه نیست و از مرگ نمیترسد. درنتیجه نه افسوسی از گذشته میخورد و نه هراسی از آینده دارد. او همیشه غوطهور در لحظۀ حال و غرق در عیشی مدام است.
حال مواجهۀ بشرِ همیشه نگران با آسودگی حسرتبرانگیز گربه حکایتی طولانی است. گاهی بشر به گربه حسادت میکند و به او تهمت جنّ و پری میزند. در مقابل گاهی شیفتۀ گربه میشود.
در مواردی هم این شیفتگی به پرستش منجر شده است. مثال تاریخ گربهپرستی در مصر باستان است که کتاب به شکلی گذرا به اسطورهشناسی آن اشاره میکند.
فصل ششم با عنوان «گربهها و معنای زندگی» جمعبندی نویسنده از تجربۀ زیستۀ خود از همزیستی با گربهها و تأملات سیسالهاش دربارۀ این پلنگ کوچک است.
او در ابتدای فصل مینویسد اگر گربه میتوانست تلاش انسان را برای جستوجوی معنای زندگی بفهمد از خنده به خرخر میافتاد!
چون زیستن برای گربه همانطور که هست کافی است و نیازی ندارد در ورای روزمرگی به جستوجویش بپردازد. معناگرایی انسان ناشی از مرگآگاهی اوست و گربه این مشکل را ندارد و بر اساس سرشت طبیعی خویش و با تمام وجود غرق در زندگی است؛ اما انسان پیوسته در کار انکار فطرت خویش است و هر چه از خویشتن خویش دور میشود بیشتر به دام نگرانی و دلهره میافتد.
در پایان کتاب، جان گری خِرَد گربهگرا را در ده گزاره خلاصه میکند:
هرگز تلاش نکن انسان را با استدلال قانع کنی؛
شکایت از کمبود وقت احمقانه است؛
در پی یافتن معنایی در رنج خود مباش؛
بهتر است نسبت به دیگران بیتفاوت باشی تا تصور کنی که عاشقشان هستی؛
جستوجو برای یافتن شادی را فراموش کن بعد آن را خواهی یافت؛
زندگی یک داستان نیست؛
از تاریکی نترس چون خیلی از چیزهای خوب را شبها پیدا میکنی؛
آسوده بخواب و از خوابت لذّت ببر؛
مراقب کسانی باش که به تو وعدۀ خوشبختی میدهند؛
اگر بیش از این نمیتوانی دنیای گربهای را تحمل کنی بی هیچ افسوسی به دنیای انسانیات بازگرد!
البته اغلب این گزارهها مبهم به نظر میرسد که برای شرحش باید کتاب را بخوانید.
سخن پایانی
کتاب حاضر اثری موجز، مفرّح و خلاقانه است. برای فیلسوفی جدّی مثل جان گری که عمرش را صرف نوشتن آثار فلسفۀ سیاسی و تحلیلی کرده، این کتاب نوعی بازیگوشی سرخوشانه در دوران بازنشستگی (سبکدوشی) محسوب میشود.
به باور او زندگی خوب آن دنیای خیالی در آینده نیست که آدم به خودش وعده میدهد. زندگی خوب – هر چه هست و دقیقاً هم نمیدانیم چیست – همین است که اکنون و اینجا داریم.
تلاش برای رسیدن به موقعیت مبهمی در آینده که قرار است سرشار از خوشبختی و شادکامی باشد محکوم به فناست و گربهها آموزگار ما در این زمینهاند.
گربهها هر چه هستند و هر جا هستند آسودهاند؛ و این آسودگی همان خوشبختی گمشدۀ ماست؛ اما افسوس که از مسیری نادرست آن را میطلبیم.
تصور میکنیم هر چه بیشتر بکوشیم و تندتر بدویم به آرامش میرسیم، که البته تجربه نشان داده چنین هدفی محقق نمیشود.
درست مثل کسانی که میگویند ما برای تحقق صلح در جهان میجنگیم!
همانطور که هیچ صلحی با جنگ به دست نمیآید، آرامش هم نمیتواند ثمرۀ مسابقۀ بیپایان برای کسب ثروت، قدرت و شهرت بیشتر باشد.
آرامش نیازمند آهستگی، خرسندی و فروتنی است و تا روزی که بشر دست از آزمندی برندارد، به آن نخواهد رسید.
* عضو هیئتعلمی دانشگاه چارلز استورت، استرالیا (y.mansourian@gmail.com)
این مقاله در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.
.[1] من متن انگلیسی را خواندم و نمیدانم تاکنون این کتاب به فارسی ترجمه شده یا خیر. با جستوجو در اینترنت هم چیزی نیافتم. فقط یک خبر از انتشار آن در سایت خبرگزاری کتاب یافتم که ترجمه یکی از نقدهای انگلیسی نوشته شده بر کتاب بود.
.[2] داستان کوتاهی با همین مضمون و با عنوان «گربههای گمشده» نوشتهام که در ۱۳۹۹ در مجلۀ اینترنتی «عطف» منتشر شده است.