من و ریزغولک‌ ها

داستان من و ریزغولک ها

من و ریزغولک‌ها

زری سترده

 

 

 

 

من و ریزغولک‌ها برنجی که تو آشپزخانه داشتیم تمام شده بود، رفتم انباری و کیسۀ برنجی که از شمال خریده بودیم باز کردم تا مقداری برای استفادۀ روزانۀ بیاورم. در کیسه را که باز کردم، چشمم به شپشک‌های ریزه‌میزۀ فلفل‌نمکی در قد و قوارۀ یک میلی‌متری افتاد که با شور و هیجان لابه‌لای برنج‌ها جولان می‌دادند.

با دیدن شپشک‌ها تعجب کردم؛ هنوز چند ماهی از خریدن این کیسۀ برنج نگذشته بود که بخواهد این‌طور شپشک بیندازد. تازه همۀ تمهیدات لازم برای نگهداری برنج از قبیل سیر و نمک و… را هم دیده بودم. چاره‌ای نبود.

یک سطل چند کیلویی را برای استفادۀ روزانه پُر کردم. با خودم گفتم هر وقت می‌خواهم چند لیوان بپزم برنج را خوب پاک می‌کنم. موقع شستن هم هرچه مانده باشد، روی آب می‌آیند و می‌میرند.

سطل را که گوشۀ آشپزخانه گذاشتم دیدم همین‌طور این ریزغولک‌ها توش وول می‌خورند و برای خودشان گرگم به هوا بازی می‌کنند. با خودم گفتم این‌طور نمی‌شود، باید کیسه را بیاورم و در هوای آزاد پهن کنم تا از شرّشان خلاص شوم، وگرنه تا یک ماه دیگر از برنج شمال جز یک مشت خُرده برنج هیچ نشانی نمی‌ماند.

غیر از پولش، این‌همه زحمت کشیده و برنج را از شمال به اصفهان رسانده بودیم و روا نبود که این تحفۀ به‌زحمت ابتیاع شده را به‌رایگان در اختیار این از زحمت بی‌خبرها بگذاریم.

کیسۀ برنج را از انبار آوردم. دَرِ کیسه را که باز کردم شپشک‌ها مثل زنبورهای عسل به دور مومی که تولید خودشان نبود می‌چرخیدند و از سر و کول کیسۀ برنج، مثل غنیمت جنگی یا یک قلعۀ تصرف‌شده، بالا و پایین می‌رفتند.

یک ملافۀ بزرگ در بالکن پهن کردم و کیسه را خالی کردم و بعد با دست پخش کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم صدها و هزارها موجود ریز سیاه آرام و با تأنی، بدون هیچ استرسی از تغییر موقعیت، از روی ملافه عبور کردند و خودشان را به زمین خنک رساندند.

جا خورده بودم. مگر می‌شود اینقدر زیاد باشند. دسته دسته از هر طرف از دانه‌های برنج دل می‌کندند و با سردرگمی و این‌ور و آن‌ور زدن راهی پیدا می‌کردند و می‌رفتند تا جا و مأوایی تازه پیدا کنند.

برای چند دقیقه‌ای محو این خِیل عظیم بی‌پناه بودم که چطور تا نیم‌ساعت پیش برای خود آسوده در گونی برنج زندگی کوتاه حشره‌ایِ بی‌دغدغۀ خود را می‌گذراندند و هرگز دری برای تجربۀ دنیایی دیگر به رویشان باز نشده بود؛ و حالا که این در گشوده شده بود گیج و هراسناک به دنبال مکانی امن می‌گشتند.

اما این تحیّر من خیلی به درازا نکشید. بیزاری و چندش از این‌همه حشره که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده بود به‌سرعت بر آن لحظۀ احساس عاطفی و تحیّر فلسفی غلبه کرد و به فکر خلاص شدن از شرّ این فاجعۀ زیست‌محیطی افتادم.

به آشپزخانه رفتم. جارو و خاک‌انداز را بر داشتم و به بالکن برگشتم. تعداد و شمارشان از اندازه خارج بود. شروع کردم با جاروی دستی جارو کردن. هرچه جارو می‌کردم تعداد دیگری از زیر برنج‌ها در می‌آمدند. این تعقیب و گریز تقریباً نیم‌ساعتی طول کشید.

دیگر خسته و کلافه شده بودم. حس می‌کردم به‌هیچ‌وجه از پسشان برنمی‌آیم و این تقابل و جنگ و ستیز بی‌فایده است؛ اما دلم خوش بود که تعداد زیادی را از محدودۀ غصبی‌شان خارج کرده‌ام و احتمالاً تعداد کمتری مانده‌اند.

اگرچه می‌دانستم که دارم خودم را گول می‌زنم و این لشکر عظیم ریزغولک‌ها قابل شمارش نیست.

با خودم فکر کردم حالا که کمتر شده‌اند بهتر است برنج را در یک سطل بزرگ درباز بریزم تا هرکدام هرجا که می‌خواهند بروند، بروند و هر تعدادی هم ماندند موقع شستن حسابشان را برسم.

همراه با خستگی، احساس ناتوانی می‌کردم و راه‌حل‌های ناکارآمدی به نظرم می‌رسید که راه به جایی نمی‌بُرد. من و ریزغولک‌ها تقریباً در یک وضعیت باخت- باخت بودیم.

بخش زیادی از آنها معدوم شده بودند ولی همچنان دست بالا را داشتند. من هم خسته و عاجز از یک اقدام مفید که بتواند گره از کارم بگشاید، ریزغولک‌ها را در سطل به حال خود گذاشتم.

کتابی دست گرفتم و روی کاناپه دراز کشیدم. اما ریزغولک‌ها تمام فکر مرا اشغال کرده بودند. اینکه اینها از کجا آمده‌اند. این را می‌دانستم که بر اثر یک تصادف و یک اتمسفر خاص از دما و شرایط محیطی این فسقلی‌ها به وجود آمده بودند.

اینکه این موجودات همین‌طورخودبه‌خود، از هیچ و از عدم برآمده بودند و اینکه چطور یک وضعیت کاملاً طبیعی باعث به وجود آمدن بی‌شمار موجود زنده‌ شده بود ذهنم را می‌آشفت و مخل فکرم شده بود.

در همین جنگ و دعوای من و ریزغولک‌ها ذهنم رفت به دنبال حلّ معمای هستی و مرور راز حیات و کشف دوبارۀ از عدم برآمدن و بر خاک شدنمان. و فکر کردم که انگار معمای حیات خیلی ساده است! ولی نمی‌دانم چرا اینقدر پیچیده شده.

یعنی آیا پیدا شدن سروکلۀ این ریزغولک‌ها می‌توانست راز خلقت را بر من آشکار کند؟ یعنی به همین‌ سادگی! بعد به جای اینکه کلیشه‌وار بگویم: یافتم، یافتم. زمزمه‌وار با خودم گفتم: تصادف، تصادف… شرایط محیطی… شرایط محیطی را نباید از نظر دور داشت.

همین که از این‌همه کیسۀ برنج باید کیسۀ برنج من شپشک بزند، یک امر تصادفی است و اینکه من مالک کیسۀ برنجی هستم که خلقتی در آن رخ داده هم یک امر کاملاً تصادفی است. اما هرچه فکر کردم چیز بیشتری به ذهنم نرسید. تازه این کشف جدید هم لحظه‌ای ذهن مشوّش مرا آرام نکرد.

کتاب را بستم و بلند شدم رفتم به سطل سری بزنم. تعداد ریزغولک‌ها کم شده بود و تک و توک بالای سطل بودند. ریزغولک‌ها برخلاف ظاهر سیاه‌سوخته‌شان موجودات باهوشی هستند و می‌دانند چطور به لایه‌های زیرین پناه ببرند.

مطمئن بودم که اگر دوباره سطل را زیر و رو کنم به همان تعداد جلو چشمم رژه می‌روند. ولی همین که جلو چشم نبودند کمی باعث آرامشم می‌شد. به این ترتیب سعی کردم خودم را با فکر کشف راز خلقت سرگرم کنم.

بعد با احساسی از بیزاری از خود، فکر کردم: این‌طور که من کمر به نابودی آنها بسته‌ام و تلاش می‌کنم ریشه‌شان را بکنم، اگر از ابتدای تاریخ این اتفاق می‌افتاد چه می‌شد!؟

آیا اگر ریشۀ هر موجود زنده از همان اول کنده می‌شد اصلاً بشری روی زمین پیدا می‌شد؟ شروع کردم به کارهای معمول روزانه و سعی کردم خودم را از دست افکار فلسفی نجات بدهم. چون از شما چه پنهان ذهنم کشش فکرهای فلسفی را ندارد و حداکثر بتواند در یک خانۀ سه‌حرفی جدول که دو حرف بالا و پایینش درآمده حرف وسط را پیدا کند.

آشپزی کمی به من فرصت داد تا با پختن گوشت خام و ترکیب آن با رُب گوجه و بادمجان و فلفل سبز و پدیدار شدن یک خوراک خوش‌آب‌ورنگ، خودم را از موقعیت یک نابودگر تا حدّ یک آفریننده بالا بکشم و سرخوردگی‌ام از تلاش مذبوحانۀ قتل‌عام ریزغولک‌ها را فراموش کنم.

بعد از ناهار روی کاناپه نشستم تا استراحتی بدهم به انبانی که از خورش و برنج شپشک‌زده پُر کرده بودم، که دوباره دیدم ریزغولک‌های فلفل‌نمکی، خوش‌خوشان با گردن برافراشته، روی سرامیک‌های کف سالن، اینجا و آنجا، در حال پیاده‌روی و گشت و گذارند و قلمرو سرزمینی‌شان را از کیسۀ برنج به وسعت هال و پذیرایی گسترش داده‌اند.

این موجودات زبون، بی‌ریشه و بی‌بُته که معلوم نبود کجا عمل آمده بودند، حالا که آزادی بیشتری یافته و از کیسه درآمده و هوای آزاد بهشان رسیده بود، دُم درآورده و پا را از گلیم خود فراتر گذاشته بودند.

در یک لحظه لذّت غذای خوش‌آب‌ورنگ از یادم رفت و سنگینیِ سرخوردگی و ناتوانی در برابر این ریزغولک‌ها را، مثل لاکِ لاک‌پشت بر پشتم حس کردم.

تأملات فلسفی هم دیگر نمی‌توانست کمکی در این زمینه به من بکند. حالا انگار سبُکی تحمل‌پذیر زندگی با سنگینیِ هرچه بیشتر بر دوشم فشار می‌آورد.

احساساتی‌گری حیوان‌دوستانه هم تا جایی کارآمد است که زندگی و حیطۀ شخصی آدم در امان باشد. مثلاً آیا طرفداران حیوانات اگر پلنگ بهشان حمله کند خودشان را به پلنگ بفرما می‌زنند!؟

نه، معلوم است که به پلنگ شلیک می‌کنند تا خودشان را نجات دهند. یا اگر مارمولک یا هزارپایی سوراخ گوش یک حشره‌دوست را پیدا کند، طرف می‌گوید بفرما راه باز و جاده دراز؟ ملخ‌ها و موش‌ها را چرا نمی‌گویید؟

نه دیگر، جای هیچ‌گونه مماشاتی نبود. برای مهاجمانی که پا را از گلیم خود فراتر گذاشته بودند روی خوش نشان دادن خطاست. از جارودستی هم کاری ساخته نبود. تازه به جارو می‌چسبیدند و به جاهای دیگر خانه نفوذ می‌کردند.

باید برخورد جدّی‌تری می‌کردم. جاروبرقی را روشن کردم تا با مکش قوی هرچه ریزغولک را از سر راه بردارد. جارو با غرّش رعدمانند روی زمین کشیده می‌شد و شپشک‌ها را می‌روفت. و من مثل سرداری مقتدر، جنگ با ریزغولک‌هایی که خواب بعدازظهر را بر من حرام کرده بودند، هدایت می‌کردم.

جاروبرقی مثل اژدهایی هفت‌سر می‌غرّید و در هر غرّش تعداد زیادی از مهاجمان را می‌بلعید. شاید شما اسمش را نسل‌کشی یا قتل‌عام بگذارید، ولی سخت در اشتباهید. این من بودم که مورد تهاجم قرار گرفته بودم و چاره‌ای غیر از این برای نجات زندگی خودم نداشتم.

بالأخره همه‌جای خانه، از نشیمن و اتاق‌خواب‌ها، آشپزخانه و…را جارو زدم. حالا خسته از این کارِ تحمیلیِ بی‌موقع، دیگر چیزی کف سالن پیدا نبود. احساس آسودگی کردم. بالأخره موفق شده بود. نشستم تا استراحتی بکنم. دوباره فکر و خیال آمد سراغم.

دوباره هیجان کشف راز خلقت و اینکه اگر همان روز اول بشر قلع و قمع شده بود کار به این تمدن چند هزارساله و عذاب وجدان فردی و مصلحت جمعی و این حرف‌ها نمی‌کشید.

اما کار من؟ این فقط یک تنازع بقای واقعی بود. درست مثل قوانین طبیعی. نه، هیچ‌کس نمی‌توانست مرا متهم به جنایت بکند. هیچ‌کس نمی‌توانست مرا متهم به بی‌عاطفگی یا نسل‌کشی بکند.

درست است که آنها در مقابل جاروبرقی موجودات بسیار ضعیف و ناتوانی بودند. درست است که این یک مبارزۀ ناعادلانه و نابرابر بود. ولی من هیچ تقصیری ندارم، غیر اینکه سعی کردم به آنها آزادی تنفس در هوای آزاد را بدهم، ولی آنها قدر این آزادی را ندانستند.

این آنها بودند که به قلمرو من تجاوز کردند و من چاره‌ای جز این نداشتم و ندارم. کاش یک جو عقل در کلۀ کوچولوی این ریزغولک‌ها بود. هرچه هست روز مرا خراب کردند و نمی‌توانم دیگر به خواب آسوده بروم… بگذار ببینم!

انگار هنوز هم هستند. باز هم سر و کلۀ فسقلی‌شان پیدا شد. اینکه می‌بینم چیه!؟ وای، روی مبل‌ها دوباره پرشده. نه، اینطور نمی‌شود… باید حشره‌کش را بیاورم… شاید حشره‌کش بتواند کاری بکند. نه، اینطور به من نگاه نکنید! می‌دانم، می‌دانم غیرانسانی است اما چه می‌شود کرد؟

بی‌خود مرا به قساوت متهم نکنید! لطفاً عجولانه در مورد من قضاوت نکنید! اگر شما خودتان بودید چه می‌کردید؟…

حالا چند ماه از آن روز که این ریزغولک‌ها را برای اولین بار در کیسۀ برنج دیدم می‌گذرد. دوماهی است که از بس برای شکار آنها به زمین نگاه کرده‌ام دیسک گردن گرفته‌ام. دکتر گردنبند داده که به گردنم ببندم و می‌گوید اصلاً نباید کمرت را دولا کنی و به پایین نگاه کنی. از وقتی که فقط به روبه‌رویم نگاه می‌کنم، خوشبختانه دیگر نمی‌بینم که کف زمین چه خبر است. شما بگویید. آیا هنوز این ریزغولک‌ها هستند؟

 

این داستان در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه