به یاد دوست خوب کودکان ایران
مهدی آذریزدی
در نزدیک به سه دهه انتشار مجلۀ جهان کتاب گروه پرشماری از نویسندگان و مترجمان با این نشریه همکاری داشتهاند که امروز برخی از آنها در میان ما نیستند.
کسانی چون: مهدی آذر یزدی، ایرج افشار، ایرج بهرامی، محسن جعفریمذهب، محمدرسول دریاگشت، مصطفی ذاکری، مصطفی رحیمی، منوچهر ستوده، زاون قوکاسیان، رحیم مسلمانیان قبادیانی و…
نامشان ماندگار و یادشان گرامی!

️ فرزند خوانده
یک حکایت واقعی از مهدی آذر یزدی

یک روز پسربچهای ده – دوازدهساله آمد و گفت: نوشتهاید شاگرد میخواهید، من شاگرد میشوم. کمی هم با عکاسی آشنا هستم. احمد آقا نبود، از او پرسیدم: سواد داری؟ گفت: نه. گفتم: نمیشود. ما کسی را میخواهیم که حداقل بتواند شمارۀ عکسها را بنویسد.
گفت: خیلی خوب و رفت. بعد فهمیدم که رفته و وسط راهپله نشسته و گریه میکند. بچه بود دیگر! در زندگی هم بد دیده و مستأصل شده بود. کمی بعد احمد آقا آمد و گفت: یک بچه توی راهپله نشسته و دارد گریه میکند.
رفتم ببینم چه کسی است. دیدم همان پسربچه است. به احمد آقا گفتم که این پسر برای شاگردی مغازه آمده، ولی سواد ندارد. احمد آقا ناراحت شد. گفت: اینطور نمیشود. حتماً این بچه مستأصل شده که اینطور گریه میکند. رفت و او را صدا کرد. از او پرسید: کجا زندگی میکنی و قبلاً کجا کار میکردی؟
گفت که در «عکاسی تهامی» و «عکاسی کارگر» کار میکرده، ولی چون با او بدرفتاری میکردند، از آنجاها رفته است. گفت که در خانه هم وضع بدی دارد. پدرش مادرش را طلاق داده و رفته است. مادرش هم زنِ کس دیگری شده. آن مرد هم خودش دو تا بچه دارد و برادر بزرگ او را هم پذیرفته، ولی حاضر نشده او را قبول کند.
احمد آقا گفت: میبینی آذر؟! احمد آقا خودش دو تا زن داشت و پنج – شش تا بچه. او گفت: من چند تا بچه دارم، اما تو بچه نداری. فرض کن این بچۀ توست! فکر کن زنت را طلاق دادی یا مرده و این بچه برایت مانده. چه کارش میکنی؟ خیلی هم بچۀ خوبی است. زباندار هم هست. من که دلم راضی نمیشود او را رها کنیم. خوب، احمد آقا پدر بود و احساس پدرانه داشت. ولی من که چنین احساسی نداشتم.
ولی گفتم: باشد. احمد آقا گفت: باید برویم و مادرش را ببینیم. همراه پسربچه رفتیم و با مادرش صحبت کردیم. او گفت: من هم بدبختم و اینطور شده. این مردی هم که حالا با او زندگی میکنم این بچه را نمیخواهد. ولی این پسر خیلی زبروزرنگ است و حریف خودش هست. دیگر خودتان میدانید!
من هم گفتم: بسیار خوب. آن بچه، همین محمد است. به محمد گفتم: ببین دنیا چه جوری است؟ من چهل سالم شده و زن و بچه ندارم. ولی دلم میخواهد یک بچه داشته باشم. تو هم مثل این است که پدر و مادر نداری. مثل این است که در این دنیا همه باید رنج بکشند.
محمد گفت: بچه میخواهی؟ من بچهات! گفتم: خیلی خوب. سر و وضع محمد خوب نبود. او را بردیم و برایش لباس و کفش و کلاه خریدیم و مرتبش کردیم. او پیش ما کار میکرد و خیلی هم مناعتطبع داشت. مثلاً یکبار میخواستیم جوراب بخریم، من و احمد آقا برای خودمان جورابهای بهتری خریدیم ولی برای او جوراب ارزانتر گرفتیم. خوب، بچهمان بود دیگر! یعنی قرار بود باشد.
اما او گفت: من این جوراب را نمیپوشم. مگر من آدم نیستم؟ چرا تفاوت میگذارید؟ خیلی بزرگمنش بود. وقتیکه حرف میزد، انگار یک وکیل دادگستری حرف میزند. الآن هم همینطور است. حالا هم اگر بخواهیم باهم بحث کنیم، من حریف او نمیشوم.
خلاصه محمد ماند و شد بچۀ من. او سواد نداشت و من شبها سعی میکردم کمکم الفبا را یادش بدهم. برایش کتاب هم میخواندم. قصه را دوست میداشت. جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب» را برایش خواندم. میگفت: بقیۀ این قصهها چه میشود؟ من میگفتم: بناست که این کتاب جلد دوم و سوم و… داشته باشد.
درواقع با اصرار محمد من جلدهای دوم و سوم این کتاب را در همان عکاسی طاووس نوشتم. من وقتی کتاب خوشحالکنندهای میخوانم خوشحال میشوم و اگر کتاب ناراحتکننده باشد، گریهام میگیرد. الآن هم همینطور هستم. اشکم دَم مَشکم است! وقتی داستان «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین را برایش میخواندم، گریه میکردم.
او میگفت: چرا گریه میکنی؟ اینکه گریه ندارد! محمد بااینکه سواد نداشت، کتابدوست بود. خیلی بچۀ خوبی بود. اعتراف مسخرهای است، ولی باید آن را بگویم. من تا الآن که هشتادوچند سالم است، از هیچکس نشنیدم که به من بگوید: «تو را دوست دارم». خوب، مادر به بچهاش میگوید دوستت دارم.
ما در بین قوموخویشها، بچهای داشتیم که مدام از پدرش میپرسید: تو من را دوست داری؟ دلش میخواست که به او بگوید: دوستت دارم. من در تمام زندگیام این جمله را فقط از محمد شنیدم…
گفتوگو با مهدی آذر یزدی
به کوشش پیام شمسالدینی
