نامه ی لاهوتی به استالین
7 ژوئن 1950
ایوسیف ویساریونوویچ گرامی،
روزهای اخیر بار دیگر نشان دادند مسئلهای که در ادامه از آن خواهم نوشت، نمیتواند بدون دخالت شما حلّ و فصل گردد[…] آیا من واقعاً گناهکارم و باید آنگونه که رهبری تاجیکستان، عملاً دبیر اول کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) تاجیکستان، رفیق [باباجان] غفوروف، طلب میکند، از گناهان خود ابراز ندامت کنم؟
من اوّلاً متّهم به آن هستم که«شاعران کهن، یعنی فردوسی، عمر خیّام، سعدی، حافظ و مانند اینها را متعلّق به ایران دانستهام، حال آنکه رفیق استالین اعلام نموده است که آنها به تاجیکستان تعلّق دارند، نه به ایران».
چگونگی برخورد من به مسئلۀ میراث منظوم دستکم در آنجا دیده میشود که در سالهای جنگ بزرگ میهنی [جنگ جهانی دوم] به ابتکار شخصی خود از 120 هزار سطرِ شاهنامه بخشهایی را برگزیدم که در بالا بردنِ روحیۀ جنگی و میهن¬پرستانه در میان خلق بیشترین تأثیر را داشت و نسخۀ چاپی آن را که برای نخستین بار به الفبای نوین تاجیکی منتشر شده بود، ویرایش نمودم.
اشعار شاعران پارسیزبانِ پُرآوازه را من از کودکی از زبان زحمتکشان ایران میشنیدم، همان¬گونه که این اشعار را بعدها از زبان زحمتکشان تاجیک میشنیدم. از صمیم قلب شادمان میشوم هنگامی که میبینم این اشعار در تاجیکستان منتشر می¬شوند و یاد گرفته میشوند […]
سخنان شما در دیدار به مناسبت دهۀ هنر تاجیک در سال 1941 در ذهن و روح من بازتاب عمیقی یافت. اما من این سخنان را به هیچ رو آنگونه که برخی دیگر از رفقا، از جمله باباجان غفوروف و میرزا تورسونزاده، که در دیدار حضور داشتند، و نیز رفقای دیگری همچون ایوسیف براگینسکی برداشت کردند، تلقّی نکردم.
آنها چه شفاهاً و چه در مطبوعات سخنان شما را اینگونه نقل میکنند: «تاجیکان ملّتی هستند که روشنفکرانِ آن شاعر بزرگ، فردوسی را به جهان عرضه نمودند» و از اینجا اینگونه نتیجه میگیرند که حق انحصاری بر فردوسی از آنِ تاجیکان است، و ایرانیها (بدون هیچ تقسیمبندی به ستمدیدگان و ستمگران) تصاحبکنندگان غیرقانونیِ این حقاند و باید از آن محروم شوند. آنها به این هم بسنده نکرده و مسئله را به عمر خیّام و برخی از دیگر شاعران کهن نیز گستراندهاند.
من نمیتوانم نسبت به صادقانه بودنِ تفسیر رفقای یادشده از سخنان شما مطمئن باشم، بهخصوص که در این تفسیر آنها خودشان ادّعای خود را نقض میکنند: از یک سو از تعلّق انحصاری رودکی، فردوسی، خیّام و دیگر شاعرانی که در بخارا [منظور در ازبکستان امروزی است] و حتّی در خراسان میزیستند، به ادبیات تاجیک سخن می¬گویند، با اصطلاح «ادبیات فارس و تاجیک» مخالفت میکنند که گویا به پانایرانیسم میانجامد، و از سوی دیگر از سعدی و حافظ به عنوان شاعرانی یاد میکنند که هرچند در شیراز به دنیا آمدهاند، اما به ادبیات تاجیک پیوستهاند. به یاد سخنان یک شاعر قدیمی افتادم (تقریباً):
مالِ من، مالِ من است؛ مالِ تو، مالِ تو. این را آدم عادی میگوید.
مالِ تو، مالِ توست؛ مالِ من هم مالِ تو. این را آدم بخشنده میگوید.
اما او را چه بنامیم که میگوید: مالِ من مالِ من است، مالِ تو هم مالِ من؟
[…]
واژۀ «ایران» تقریباً در هر صفحه از شاهنامه دیده میشود، قهرمانان اصلی آن ایرانیاناند، و بُنمایۀ آن روایتهای ملّی ایرانی است. خود فردوسی بزرگترین خدمت خود را احیای زبان «فارسی» میداند که به واسطۀ آن «عجم»، یعنی ایرانیان، را زنده کرده است.
اما این نکته طرّاحان تئوریهای یادشده را نگران نمیکند. از ادّعاهای آنها چنین برمیآید که زبان ایرانیان امروزی و حتّی نام خود آنها درواقع از آنِ آنها نیست. نتیجه کاملاَ همانی است که در یک کمدی مولیر آمده […]
دومین اتّهام سیاسی که به من نسبت داده شده آن است که «آشکارا خود را ایرانی اعلام میکنم و ایران را بیشتر از تاجیکستان دوست دارم»…