وقتی کتاب می‌خوانم

وقتی کتاب می‌خوانم

وقتی کتاب می‌خوانم

(ورسیون سوم)

آرش اخوّت

 

 

 

البته این که من کتاب چه می‌خوانم و چه‌گونه، برای بسیاری به‌کلّی بی‌اهمیت است. با وجود این، واکاویِ تجربۀ کتاب‌خوانیِ هریک از ما، واکاویِ تجربه‌های زیسته، بسیار پراهمیت است.

 

خانمِ محترمی در نشستی دربارۀ نوشتن، می‌پرسد چه‌قدر کتاب می‌خوانم و چه می‌خوانم؟ در جوابش چیزهایی می‌گویم؛ اما چیزهایی را هم نمی‌گویم. نکته این است که احتمالاً چیزهای اصلی را نمی‌گویم.

می‌گویم که دل‌مشغولی‌ا‌م حیطه‌های فلان و فلان است؛ یا این‌که هرچند این تنوع یک‌جورهایی پراکنده‌خوانی به‌ نظر می‌آید، اما یک‌سری مقولاتِ مرتبط، این‌ها را به هم وصل می‌کند و چه و چه…

اما نمی‌گویم که گوشه‌گوشۀ خانۀ ما کتاب افتاده است؛ من متوسط ماهی حدود 100 هزار تومان یا کمی کم‌تر کتاب می‌خرم؛ ولعِ عجیبی به خواندن دارم و گاهی از آن‌همه متن و کتابِ نخوانده دل‌شوره می‌گیرم؛ معمولاً دو کتاب را به‌موازات هم می‌خوانم و گاهی که کتاب‌های تازه‌ای به دستم می‌رسد که نمی‌توانم برای خواندن‌شان صبر کنم، کتاب‌های قبلی را نیمه‌کاره رها می‌کنم؛

این‌جور وقت‌ها از چند کتاب تکه‌ای می‌خوانم؛ معمولاً مقدمه‌ها را می‌خوانم و گاهی بعد از مقدمه تکه‌ها یا فصل‌هایی را می‌خوانم؛ برای این‌که معلوم باشد تا کجا خوانده‌ام، لای کتاب چیزی می‌گذارم؛ هرچیزِ نازکی که بی‌آن‌که کتاب را از ریخت بیندازد، لای کتاب بگنجد:

از کاغذی تاشده تا یک کارت تبریک یا کاغذِ عکسِ سیاه‌شده‌ای یا پاکت نامۀ مستعملی یا (خدا مرا ببخشد!) به‌ندرت حتی کتابِ نازکِ دیگری؛ به‌تازگی یاد گرفته‌ام وقتی که چیزِ مناسبی دمِ دستم نیست، گوشۀ بالای صفحه را تا می‌کنم (این کار را خوش ندارم اما)؛ روزانه متوسط به نظرم حدود یک ساعت یا کمی بیش‌تر کتاب دست می‌گیرم… بله؛ کتاب دست می‌گیرم اما چه‌قدر می‌خوانم؟ نکته همین است.

در آن جمع نمی‌گویم که بیش‌ترِ مواقع دراز می‌کشم یا لَم می‌دهم توی مبلی، کاناپه‌ای و کتاب می‌خوانم؛ و نمی‌گویم با این ذهنِ متشتّت، جز معدود وقت‌هایی که متن مرا به ‌هر دلیل به‌تمام دربرمی‌گیرد و با خود می‌برد، وقت‌هایی هم که چرت نمی‌زنم، کلمه‌ها را فقط تماشا می‌کنم. هر عبارت، با خیالِ پراکنده‌ای، کیلومترها و روزها از عبارتِ بلافاصله‌اش دور می‌شود و یک‌جورهایی به‌باد می‌رود.

«اما این جنون اساساً چنان با توسعۀ نوآوری ادبی او گره خورده [چیزی نمی‌شوم و نشدم تا این جنون نباشد. کاری هم نکردم روی موضوعِ شوریدگی. درنمی‌آید. فقط که نمی‌شود آن عکسِ بودلر را بگذارم و بگویم چشم‌هاش شوریده است یا نمی‌دانم نیما…] که وی به‌مرور آن را همچنان که تجربه می‌کرد توصیف هم می‌کرد، دست‌کم تا زمانی که قابل توصیف بود [چنین می‌کرد] [این مترجمِ … هم با این همه کروشه‌های بی‌خودی و اضافی!]، درست مثل هنرمندی که هنگام خواب رفتن [این آقای تخشا هم که نگفت با این ماشین چی‌کار کرد؟] مراحل هوشیاری را که از بیداری به سوی خواب طی می‌شود یادداشت می‌کند و این کار را تا زمانی انجام می‌دهد که خواب اجازۀ تشخیص دو وجه مختلف [یعنی‌چه «تشخیص دو وجه مختلف»؟] را می‌دهد؛ و در همین دوران زندگی‌اش بوده است که او ستوده‌ترین اشعارش را سرود، اشعاری که شاید از جمله زیباترین‌ها در زبان فرانسه باشند [اسمِ این مطلب چی بود؟ مسخره است. بالای هر صفحه اسمِ کتاب را نوشته و اسمِ نویسنده را! این‌ها را که روی جلد هم زده. اسمِ مطلب را باید به‌جای یکی‌ا‌ش می‌نوشتند.] و البته به اندازۀ سروده‌های مالارمه تاریک‌اند، یا به قول تئوفیل گوتیه تاریک به قصد روشن‌سازی آثار لیکوفرون: “من ظلمانی هستم…” [واه چه عبارتی! «من ظلمانی هستم.» هرچند من باشم می‌گویم: «من ظلمانی‌ام.» باید باهاش کاری کنم. من تاریک‌ام. تاریکِ تاریک. این قلم کو؟ بنویسم جایی.]»[1]

و نمی‌گویم که گاهی این شکل خواندنِ یک کتاب آن‌قدر ادامه می‌یابد که رشتۀ خوانش و فهمِ کتاب از دستم در می‌رود و هر بار که بی‌رغبت به سراغش می‌روم، چیزِ زیادی از آنچه پیش‌تر خوانده‌ام در خاطر ندارم؛ و نمی‌گویم که این روال معمولاً در اواسط یا در یک‌سومِ پایانیِ کتاب، حوصله‌ام را سر می‌برد آن‌قدر که کتاب را تمام نکرده کنار می‌گذارم؛ (پدیدارشناسیِ تمام کردن یا کامل خواندنِ کتاب هم مقولۀ جالبی‌ست.)

اتفاقی که همین تازگی موقع خواندنِ کتاب‌ِ باقی‌مانده‌های آشویتس (جورج آگامبن) افتاد و کم‌کم انگار دارد دامنِ خشونت (اسلاوُی ژیژک) و ضدِ سَنت بوو (مارسل پروست) را هم می‌گیرد، هرچند این هر دو را خیلی با اشتیاق شروع کردم و تا جاهایی هم خوب پیش رفتم.

باز خوب است خط‌کشیدن زیرِ جملات و یادداشت‌هایی که حینِ مطالعه در حاشیۀ صفحه‌های هر کتاب می‌نویسم، مرورِ خلاصۀ آن‌چه خوانده‌ام را میسر می‌کند.

بله، این را هم البته در آن نشست نمی‌گویم که این خط‌کشیدن‌ها و حاشیه‌نویسی‌ها، برای من خیلی مفید است و هر چندوقت یک‌بار سعی می‌کنم (این‌که چه‌قدر این سعی عملی می‌شود بماند!) به کتاب‌های «خوانده»‌ام برگردم و بخش‌هایی را که خط کشیده‌ام و حاشیه نوشته‌ام، دوباره مرور کنم.

در تشتّتِ ذهنِ من تردیدی نیست اما واقعیت این است که همیشه هم این‌طورها نیست.

جمعیتِ خاطرِ من موقع مطالعه، در درجۀ اول به خودِ متن بستگی دارد. منظورم از «خودِ متن»، محتوا، شکلِ تبیین و تحلیل و البته نثر است.

یک مترجمِ بد، که تعدادشان هم ماشاءالله کم نیست، به‌راحتی به مخِ بازیگوشِ من بهانه می‌دهد؛ و مترجمِ بد، هم آن مترجمی‌ است که به فارسی بد می‌نویسد و هم به‌خصوص آن مترجمی که متنِ اصلی را نفهمیده ترجمه می‌کند و بر زحمتِ فهمِ مخاطبِ نه‌چندان باهوشی مثلِ من می‌افزاید.

وگرنه همین چند وقت پیش بود که حدود دوسومِ کتابِ فقط روزهایی که می‌نویسم (آرتور کریستال)، یعنی حدود 80 صفحه را در یک نشست و در جای خیلی آرام و دنجی از پارک‌های دنبالِ رودخانۀ خشکِ زاینده‌رود خواندم. واقعاً خواندم.

یا بخش‌هایی از کتابِ درهای نیمه‌باز (شمیم مستقیمی) را در اتوبوسِ واحد، از اول تا آخرِ مسیر، با تمرکزِ تمام. این وقت‌ها اشباع و تراکمِ متن و سخن، به خیالاتِ دیگر راه نمی‌دهند. متن مرا در بر می‌گیرد؛ فرامی‌گیردم حتی اگر مچاله‌ام کند.

آرتور کریستال در جستارِ «دیگر کتاب نمی‌خوانم»، در چهل‌وچندسالگی، بعد از عمری خواندن و نوشتنِ جدّی، می‌نویسد که دیگر به کتاب خواندنِ «جدّی» و هم کتابِ جدّی خواندن اشتیاقی ندارد و تمامِ ظرفیتِ خواندنش، روزنامه، چندتایی مجله و کتاب‌های پلیسیِ «مهیّج» است.

البته این عبارتِ ساده را باید در زمینۀ آن جستارِ نه‌چندان کوتاه خواند که مثلِ همۀ جستارهای او در کتابِ فقط روزهایی که می‌نویسم، حسابی فرازونشیب و پیچ‌وتاب دارد.[2]

من اما در چهل‌وچندسالگی هنوز به این وضعیت دچار نشده‌ام و نشانه‌ای هم که از کتاب‌خواندنِ «جدّی» سرخورده‌ام کُند، نمی‌بینم.

باوجودِ این، واقعیت این است که از آن‌همه زمانی که کتاب دست می‌گیرم، خیلی به‌زور فقط نیمی‌اش خواندن به ‌مفهومِ دقیق است.

مدتی است بیش‌ازپیش، هرچند همچنان انگشت‌شمار، کتاب‌های به‌اصطلاح دیجیتالی می‌خوانم. درواقع دارم سعی می‌کنم تابوی کتاب‌خواندنِ دیجیتالی (البته در مقیاسِ لب‌تاپ و نه کوچک‌تر) را برای خودم بشکنم و گاهی فایلِ پی‌دی‌افِ کتابی را که نسخۀ کاغذیِ آن دسترسم نیست، بدونِ آن‌که پرینت کنم بخوانم.

چند سال پیش نسخۀ پی‌دی‌افِ «جن‌نامه» (هوشنگ گلشیری) را گیر آوردم. تمام سی‌صد و چند صفحه را پرینت کردم و بردم دادم یک دفتر فنّی، «طلق و شیرازه» کرد. شد یک «کتاب». بعد نشستم به خواندن.

حالا اما مثلاً  گفت‌وگو با مرگ (آرتور کوستلر) را دارم توی لب‌تاپ می‌خوانم (هرچند به جان‌کندنی).

خیلی سال است که از خودم می‌پرسم چرا نسخۀ چاپی را به نسخۀ دیجیتالی ترجیح می‌دهم؟ کم‌کم دارم از خودم می‌پرسم که چرا باید نسخۀ چاپی را به نسخۀ دیجیتالی ترجیح بدهم؟ عادت است؟ نمی‌دانم. شاید.

خیال هم نمی‌کنم نوستالژیِ بوی کاغذ و این‌ها، یا فقط همین، باشد. دماغِ من به بوی کاغذ عادت کرده دیگر! غیر از این‌ها اما به نظرم برای ترجیحِ نسخۀ کاغذی بر دیجیتالی، دلایلِ عمیق‌تری هم هست:

یکی تأملی است که دست‌گرفتنِ کتاب می‌تواند برانگیزد. تا اطلاعِ ثانوی خیال می‌کنم که تأمل بر متن با نسخۀ کاغذی، نسبت به نسخۀ دیجیتالی بیش‌تر است. شاید هم برای من این‌طور است.

دست‌گرفتنِ نسخۀ کاغذی، ما را، ببخشید مرا، بر متن بیش‌تر از وقتی مُشرِف و محیط می‌کند که نسخۀ دیجیتالی پیشِ رویم باشد.

نسخۀ دیجیتالیِ کتاب، سلَفِ انواعِ متن‌های دیجیتالیِ بی‌شماری ا‌ست که این روزها در گوشی‌های «هوشمند» دست‌به‌دست می‌شود و ما این متن‌ها را، از یک لطیفۀ چندخطیِ خنک تا یک کتابِ جدی، در حالی «می‌خوانیم» که گوشی را در یک دست‌گرفته‌ایم و با انگشتِ شستِ همان دست، صفحه‌ها را بالا و پایین می‌اندازیم.

چه‌طور ممکن است که این نوع «مطالعه»، دقت و تأمل کافی برای مطالعۀ حتی تا حدی عمیق و دقیقِ یک متنِ جدی را داشته باشد؟ تجربۀ من نشان می‌دهد که بی‌تردید این شیوۀ «مطالعه»، نسبت به در دست داشتن و خواندنِ نسخۀ کاغذی (یک صفحه یا هزار صفحه)، تأمل و تمرکزِ خیلی کم‌تری دارد.

تجربۀ خودم و در موردِ خودم نشان می‌دهد که تن‌ دادنِ حتی با اکراه و اِمساک به خواندنِ متن‌های به‌اصطلاح «تلگرامی»، عواقبِ خوشی برای تأمل و تمرکزم موقعِ مطالعه نداشته است.

دلیلِ دوم برای ترجیحِ نسخۀ کاغذی بر دیجیتالی، راحتی و سرعتِ پس‌وپیش رفتن در متنِ کاغذی ا‌ست که در کتاب‌خواندنِ من کارِ خیلی مهم و مکرری‌ست و به‌نظرم یکی از تکنیک‌های تأمل در متن است.

سوم جسمیتِ کتاب است (شاید این یکی از جنسِ همان نوستالژیِ بوی کاغذ و این‌هاست.). لمسِ کاغذ و وزن و اندازۀ کتاب هنوز برای من بخشی از «مطالعه» است.

حتی حالت‌های دست‌ گرفتنِ کتاب وقتی که پشتِ میز نمی‌نشینم، به‌نظرم به‌ عنوانِ بخشی از پدیدارشناسیِ کتاب‌خواندن، بااهمیت و سزاوارِ مطالعه است.

علاوه‌براین، گرافیکِ کتاب، در نسخۀ چاپی به نظر من از اعتبار و موضوعیتِ بیش‌تری برخوردار است و این را البته قاطع‌تر می‌گویم که گرافیکِ یک کتاب (که البته فقط به طرحِ جلد و آب‌ورنگش محدود نیست و مواردِ مهمی چون نسبتِ ضخامتِ کتاب به ابعادِ آن، جنسیتِ کاغذِ متن و مقوای جلد، نوع و اندازۀ فونت، نسبتِ پروخالیِ صفحه‌ها و… را هم شامل می‌شود) در کارآمدی و عمق‌بخشیدن به کنشِ مطالعه مؤثر است.

نکتۀ دیگر در همین مقولۀ جسمیتِ کتاب، شیرازه و عطف است؛ چیزی که به‌ نظرم یکی از عناصرِ ساختاری و اصلیِ گرافیکِ کتاب است و البته در نسخۀ دیجیتالی به‌کلی منتفی‌ست.

باوجودِ این‌ها، اما به‌نظرم چیزی که شاید بشود با تسامح یا به‌اختصار به آن «مطالعۀ دیجیتال» گفت، یک‌جور مهارت است و مثل هر مهارتِ دیگری می‌توان آن را با کمی تمرین و اندکی ممارست به‌دست آورد.

چنان‌که خودِ این‌جانب تا یکی دو سال پیش فکر هم نمی‌کردم که روزی برسد که حوصله کنم مثلاً در گروهِ تلگرامیِ «واکاویِ امر عادی و روزمره» که برایم خیلی هم جدّی‌ است، گاهی یک مطلب یا آن‌چنان که معروف است، یک «جستار» را، البته در قامت حداکثر 4-5 صفحۀ A4، بخوانم.

 

اصفهان، اسفند 96

 

وقتی کتاب می‌خوانم
وقتی کتاب می‌خوانم

 

 

 

 

[1]. عباراتِ با حروف عادی و نازکِ بیرون از کروشه از کتابِ ضدِ سَنت بوو. خاطره‌های بامداد، مارسل پروست، ترجمة احمد پرهیزی، (تهران: مروارید، 1394).

[2]. آرتور کریستال، فقط روزهایی که می‌نویسم: پنج جستار دربارۀ نوشتن و خواندن، ترجمة احسان لطفی، (تهران: اطراف، 1396).

 

این مقاله در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه