داستان
پولین دو اس
نوشته: مارسل پروست
ترجمه: توفان گرکانی
«پولین دو اس» قصهای است از مارسل پروست که تا این اواخر چاپ نشده بود و به صورت پیشنویس در آرشیو ناشری (برنار دو فالوآ) نگهداری میشد. ناشر که چند وقت پیش درگذشته، وصیت کرده بود که پس از مرگاش این قصه همراه با چند پیشنویس دیگر که در اختیار داشت، بهصورت یک مجموعه منتشر شود.
***
ناگهان مطلع شدم که دوست قدیمیام پولین دو اس که از مدتها پیش به سرطان مبتلا شده بود، تا پایان سال بیشتر زنده نخواهد ماند و این که خودش چنان به روشنی این موضوع را دریافته که پزشکاش، ناتوان از گول زدن هوش خارقالعاده او، حقیقت را به پولین اعتراف کرده است؛ اما پولین درعینحال متوجه بود که تا ماه آخر و مگر در صورت تصادفی پیشبینیناپذیر، حضور ذهن و نوعی فعالیت جسمانی خود را حفظ خواهد کرد. حال که در جریان از میان رفتن آخرین توهّماتش بودم، رفتن به دیدارش برایم به شدّت دردناک شده بود. علیرغم این، شبی تصمیم گرفتم که فردای آن روز به دیدارش بروم. آن شب نتوانستم بخوابم.
اکنون چیزها آنگونه در نظرم ظاهر میشدند که احتمالن در نظر خود او ظاهر میشدند، بسیار نزدیک به مرگ و کاملن متفاوت از آن چه معمولن به نظرمان میآیند. لذّتها، سرگرمیها، زندگیها، کارهای خاص، حتّی بیاهمیتترینشان، خنثیترینشان، عبثترینشان، مضحک، وحشتناک کوچک و غیرواقعی [مینمودند]. اندیشیدن در باب زندگی و روح، ژرفای عواطف هنری آنجا که احساس میکنیم به مرکز هستی خود راه یافتهایم، نیکی، بخشش، ترحّم، خیرات، توبه … و در درجۀ نخست، تنها واقعیتها.
به منزل او که رسیدم، روحم به وسعت یکی از آن دقایقی شده بود که انسان در درون وجود خود چیزی جز روحاش را حس نمیکند، روحی در حال فوران و بیتفاوت به هر چیز دیگری و آماده گریستن. در کنار پنجره روی صندلی همیشگیاش نشسته بود و در چهرهاش اثری از آن غمی نبود که من این چند روز در ذهنم برایش متصوّر شده بودم. نحیفی و رنگپریدگی بیمارگونه، تنها جسمانی بود. خطوط چهره همان حالت تمسخر همیشگی را حفظ کرده بود. در دستش رسالهای سیاسی بود که هنگام ورود من به زمین گذاشت. یک ساعتی گپ زدیم. همچون گذشته بهای گفتوگوی درخشانش را افراد گوناگونی میپرداختند که از آشنایانش بودند.
سرفههای بیوقفه و منجر به بالا آوردن خون، او را متوقف کرد. حالش که به جا آمد به من گفت: «بروید دوست عزیزم، نمیخواهم خودم را خسته کنم چرا که چند نفری برای شام خواهند آمد؛ اما تلاش کنیم که همین روزها دیداری تازه کنیم. جایی برای دیدن نمایشی صبحگاهی رزرو کنید. نمایشهای شبانه مرا خسته میکنند.»
از او پرسیدم که کدام نمایش را میخواهد ببیند؟
«هرچه را که میخواهید؛ اما مطلقاً هاملت یا آنتیگون کسالتآورتان نباشد. با سلیقه من آشنا هستید، یک نمایشنامه شاد، از نوشتههای لابیش اگر کاری از او این روزها اجرا میشود یا اگر نمیشود یک اپرت.»
در دیدارهای بعدی دریافتم که خواندن انجیل و تقلید، موسیقی و شعر، مراقبه، توبه بابت توهینهایی که نثار دیگران کرده بود یا بخشش توهینهایی که نثارش شده بود، گفتوگو با اندیشمندان، کشیشان، عزیزان و یا دشمنان قدیمی یا حتی گفتوگو با خویشتن خویش در آن منزلی که روزهای آخرش را در آن میگذراند، جایی نداشت.
من از ترحّم جسمانی به خود نمیگویم، چرا که او برای تجربه این حس به اندازه کافی خشمگین نبود و بیش از حد سخت بود. اغلب از خودم میپرسیدم که آیا این یک نوع ظاهرسازی و یک نقاب نبود و آیا آن بخش از زندگیاش که از من پنهان میکرد، همانی نبود که باید زندگیاش میبود. بعدها دانستم که نه، که با دیگران و حتّی زمانی که تنها بود نیز همانگونه بود که در حضور من، همچون قبل.
من فکر کرده بودم که او تلخ و سخت شده است، چه نابخردی یگانهای! چه اندازه بیمنطق بودم که بهرغم ملاقات مرگ از نزدیک، زندگی سبکسرانهام را از سر گرفتم. چه چیز اینهمه متعجّبم کرده بود که همۀ این سالها بیوقفه در مقابل چشمانم نبود! همگی ما تا هستیم، مگر پزشک جوابمان نکرده است، و مگر نمیدانیم که بدون تردید خواهیم مرد. با وجود این، آیا افراد بسیاری را میبینیم که به مرگ میاندیشند تا زندگی را آبرومندانه ترک کنند؟
.[i] Eugene Marin Labiche (1815-1888)، نمایشنامهنویس فرانسوی که نمایشنامههای انتقادی و طنز آمیز فراوانی دارد.
.[ii] Opérette، نوعی نمایشنامه و یا اپرای سبک که شامل گفتوگو، آواز و رقص هم میشود.
.[iii] Imitation، تقلید، کتابی است نوشتهٔ تامس آ. کمپیس مربوط به سالهای ۱۴۰۰. دستورالعملی برای تقلید از عیسی مسیح و دستیابی به زندگی معنوی.