پیرمرد و دریا

پيرمرد و دريا

جهان کتاب. سال هجدهم. شمارۀ 1 و 2 . فروردین و اردیبهشت  1392

پیرمرد و دریا* 

(شجاعت مایۀ رستگاری است)

ماریو بارگاس یوسا

 ترجمۀ عبدالله کوثری 

 

 داستان پیرمرد و دریا بسیار ساده می‌نماید. ماهیگیری سالخورده بعد از هشتاد و چهار روز ناکامی در صید، موفق می شود با کوششی حماسی در طی دو روز ونیم ، ماهی عظیمی صید کند.

پیرمرد ماهی را به بدنۀ قایق کوچکش می‌بندد اما فردای آن روز در نبردی که شکوهی کمتر از جدال نخست ندارد، صید خود را به ناچار به دندان کوسه‌های حریص می‌سپارد. این بُن‌مایه‌ای کلاسیک در داستان‌های همینگوی است:

مردی در نبردی بی‌امان با دشمنی آشتی‌ناپذیر درگیر می‌شود و بعد از این نبرد، خواه پیروز و خواه شکست خورده، غرور و متزلتی بالاتر می‌یابد و بدل به آدمی بهتر می‌شود.

اما در هیچ یک از رمان‌های پیشینِ همینگوی این مضمون مکرر بیانی کامل‌تر از این داستان نداشته، داستانی که در سال 1951 در کوبا نوشته شد، با سبکی زلال و شفاف و ساختاری بی‌نقص و گنجینه‌ای از استعاره‌ها و مفاهیم که با بهترین رمان‌های او برابری می‌کند.

این داستان در سال 1953جایزۀ پولیتزر و در سال 1954جایزۀ نوبل را برای نویسنده به ارمغان برد.

شفافیت ظاهری پیرمرد و دریا چیز فریبنده‌ای است. مثل برخی حکایات تمثیلی کتاب مقدس یا افسانه‌های آرتورشاه که در پس سادگی ظاهری حاوی تمثیل‌های پیچیدۀ مذهبی و اخلاقی، اشارات تاریخی و خُرده مضامین روان‌شناختی است.

این داستان جدا از این که زیبا و تأثیرگذار است، نمایانگر وضعیت بشر از دیدگاه همینگوی نیز هست و در عین حال تا حدودی خیزش مجددی برای نویسنده نیز به شمار می‌آید. پیرمرد و دریا بعد از بزرگ‌ترین ناکامی در کل فعالیت ادبی همینگوی نوشته شد، یعنی بعد از رمان کنار رودخانه میان درختان (ترجمۀ فارسی: به راه خرابات در چوب تاک) که داستانی است آکنده از کلیشه و جلوه‌فروشی‌های کلامی که گویی به قلم نویسنده‌ای میانمایه به تقلید از خورشید همچنان می‌دمد نوشته شده و منتقدان، خاصه در ایالات متحد، نقدهای تند و تیزی بر آن نوشتند و برخی از ایشان، از جمله منتقد معتبری چون ادموند ویلسون، نشانه‌های سقوط چاره‌ناپذیر نویسنده را در آن مشاهده کردند.

این داوری بی‌رحمانه چندان دور از حقیقت نبود، چون در آن ایام همینگوی به دوره‌ای از زوال خلاقیت پا نهاده بود و بیماری و الکل نیز درمانده‌ترش کرده و توش و توانش را گرفته بود.

پیرمرد و دریا غزل خدحافظی نویسندۀ بزرگی است که روی به سقوط نهاده بود و از برکت همین داستان حماسه‌وار بار دیگر نویسندۀ بزرگی شد، چون چیزی آفریده بود که- بنا بر تشخیص فاکنر-  به رغم کوتاه بودن، با گذشت زمان، ماندگارترین کتاب او می‌شد.

بسیاری از نوشته‌های همینگوی که در زمان خود آثاری با تأثیر ماندگار به نظر می‌آمدند‌، مثل زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند و حتی کار درخشانی مثل خورشید همچنان می‌دمد ،امروز تازگی و صلابت خود را از دست داده‌اند و ذوق و قریحۀ امروزی نگرش مردانه و نیز طبیعت بدیع اما تصنعی آن‌ها را نمی‌پسسندد و با آن‌ها رابطه برقرار نمی‌کند.

حال آن‌که  پیرمرد و دریا و برخی داستان‌های همینگوی بی‌آن‌که خم به ابرو بیاورند دستبرد زمانه را تاب آورده و همچون اسطور‌ه‌ای مدرن با همان فریبندگی هنری و سمبولیسم قدرتمندشان بر جا مانده‌اند.

وقتی سفر پرماجرای سانتیاگوی تنها و نبرد او با آن ماهی عظیم و کوسه‌های بی‌رحم در آب‌های کوبا را می‌خوانیم، محال است به یاد نبردی نیفتیم که خود همینگوی با دشمنانی آغاز کرده بود که از چندی پیش در وجودش خانه کرده بودند.

این دشمنان اول به ذهن او حمله کردند و بعد به جسمش، و چندان پیش رفتند که در سال 1961او  در منتهای ناتوانی، حافظه و روحیۀ خود را از دست داد و سرانجام با یکی از تفنگ‌هایی که آن قدر دوست می‌داشت و جان حیوانات بسیاری را گرفته بود، مغز خود را پریشان کرد.

اما ماجرای ماهیگیر کوبایی در آن آب‌های استوایی از آن روی چنین گسترۀ عظیمی می‌یابد که خواننده به‌تدریج در ستیز سانتیاگوی سالخورده با آن دشمنان خاموش که سرانجام پیرمرد را شکست می‌دهند‌، چیزی را تشخیص می‌دهد که استمرار دارد و همگانی است.

او در می‌یابد که زندگی نبردی همیشگی است و آدمی آنگاه که با شجاعت و متانت در این ستیز پای می‌گذارد حتی اگر شکست بخورد به عظمت اخلاقی می‌رسد و می‌تواند وجود خود را توجیه کند.

از این روست که وقتی سانتیاگو خسته وفرسوده با دست خون‌آلود به دهکدۀ خود (کوخیمار که نامش در متن نمی‌آید) بر می‌گردد و اسکلت بی‌مصرف ماهی را که طعمۀ کوسه‌ها شده با خود می‌آورد، در چشم ما انسانی است که به واسطۀ این تجربۀ جدید به مرتبۀ اخلاقی والایی رسیده‌، از آن‌چه بوده فراتر رفته و مرزهای جسمانی و ذهنی آدمیان را پشت سر گذاشته‌.

ماجرای سانتیاگو غم‌انگیز هست اما بدبینانه نیست. برعکس‌، پیرمرد به ما نشان می‌دهد که همواره امیدی در میان هست و با وجود آن همه محنت و ناکامی، رفتار آدمی می‌تواند شکست را بدل به پیروزی کند و معنایی به زندگی او ببخشد.

سانیتاگو فردای روز بازگشت مردی است که در قیاس با روزی که به دریا رفت شایستۀ احترام بیشتر است و از همین روست که مانولین خردسال با دیدن او  به گریه می‌افتد و این نشانۀ ستایش اوست در حق این  پیرمرد سرسخت، ستایشی بس بیشتر از احترام به مردی که ماهیگیری را به او آموخته است.

این است معنای کلام مشهوری که سانتیاگو در وسط دریا با خود می‌گوید و بدل به چکیدۀ نگرش همینگوی به زندگی شده است:

«آدم ممکن است نابود بشود اما هیچ وقت شکست نمی‌خورد». البته باید گفت نه همۀ آدم‌ها. فقط آن آدم‌ها که قهرمانان داستان‌های اویند. یعنی گاوبازها، شکارچی‌ها‌، قاچاقچی‌ها و ماجراجویانی‌ از همه رنگ –که مثل پیرمرد ماهیگیر از فضیلتی خاص قهرمانان همینگوی برخوردارند و آن شجاعت است.

اما شجاعت همیشه صفتی ستودنی نیست. چون می‌توان آن را خودسرانه یا احمقانه به کار گرفت. مثل دیوانگانی که  با دست زدن به خشونت یا افکندن خود درکام خشونت احساس مردانگی می‌کنند، یعنی این احساس که از قربانیان خود برترند و می‌توانند آن‌ها را به ضرب مشت با خاک یکسان کنند یا با گلوله‌ای از روی زمین بردارند.

این نوع شجاعت نکوهیده که حاصل واپس‌گرایانه‌ترین سنّت نرینه‌سالاری است، برای همینگوی ناشناخته نبود و گاه و بی‌گاه در داستان‌هایش، خاصه در روایت شکار در افریقا و برداشت خاص او از گاوبازی نمایان می‌شود. اما شجاعت در بُعد دیگر چیزی نیست که در جلوه‌فروشی‌ها و خودنمایی‌های جسمانی نهفته باشد، بلکه روشی است استوار بر حزم و خویشتنداری به هنگام مقابله با مصائب، بی‌آن‌که تسلیم شوی یا مظلوم‌نمایی کنی، مثل جیک بارنز در خورشید همچنان می‌دمد که با متانت تمام آن فاجعۀ جسمانی را که سبب محرومیت او از عشق و کامیابی جسمانی شده تاب می‌آورد.

یا مثل رابرت جردن در زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند‌، آنگاه که رودرروی مرگی پا در راه می‌ایستد.

سانتیاگو در پیرمرد و دریا از تبار والای این مردان شجاع است.  او مردی افتاده و فقیر است، در کلبه‌ای فلاکت زده سر می‌کند و بستر از کاغذ روزنامه می‌سازد و مایۀ ریشخند اهل دهکده است.

در عین حال تنهاست. همسرش را سال‌ها پیش از دست داده و از آن زمان تنها مونسش خاطرۀ شیرهایی است که از عرشۀ کشتی بخار در ساحل رودهای افریقا دیده و نیز خاطرۀ بازیکنان بیس‌بال مثل جو دی ماگیو و مانولین، پسرکی که با او به ماهیگیری می‌رفته و حالا به اصرار خانواده با ماهیگیری دیگر به صید می‌رود.

برای سانتیاگو، برخلاف همینگوی و بسیاری از شخصیت‌های داستان‌های او، ماهیگیری ورزش و وقت گذرانی و بردن جایزه و اثبات وجود با درافتادن با امواج دریا نیست، بلکه ضرورتی حیاتی است، شغلی است که با همۀ دشواریها و تلاش‌های تابسوز، او را از گرسنگی و مرگ نجات می‌دهد.

بر این زمینه است که مبارزۀ سانتیاگو با آن ماهی عظیم فوق‌العاده انسانی می‌شود، همچنان که فروتنی او و رفتار طبیعی‌اش در دست زدن به کاری چنین حماسی کاملاً انسانی است. نه لاف و گزاف، نه احساس قهرمان بودن. مثل آدمی که خیلی ساده دارد به وظیفه‌اش عمل می‌کند.

 

 

پیرمرد و دریا
پیرمرد و دریا

 

 

دربارۀ‌ مأخذ این داستان روایات گوناگون داریم. بنابرگفتۀ نوربرتو فوئنتس که بررسی دقیقی از سال‌های اقامت همینگوی در کوبا به دست داده[1] ، گرگوریو فوئنتس که سال‌های متمادی ناخدای کشتی همینگوی، «ال پیلار»،  بود، ادعا می‌کرد مایۀ اصلی داستان را در اختیار نویسنده گذاشته. احتمال دارد که این دو نفر در اواخر دهۀ 1940 در بندر کابانیاس جدال یک ماهی عظیم و ماهیگیر پیری اهل مایورکا را به چشم دیده باشند.

اما از طرف دیگر فوئنتس اشاره می‌کند که بنابر گفتۀ برخی ماهیگیران، کارلوس گوتی‌یرس[2]، اولین ناخدای کشتی همینگوی، الگوی قهرمان داستان بوده، در حالی که دیگران این الگو را یکی از ماهیگیران بومی، یعنی آنسلمو ارناندس می‌دانند.

اما چارلز بیکر در زندگی‌نامۀ همینگوی تاکید می‌کند که طرح سردستی بخش اصلی داستان که همان ستیز ماهیگیر پیر با ماهی بزرگ باشد در آوریل 1936 در مقاله‌ای از همینگوی در نشریۀ اسکوئیر چاپ شده بود.

مأخذ واقعی این داستان هرچه باشد، خواه کاملاً ابداعی و خواه بازآفرینی روایتی از شاهدی عینی ، در این تردیدی نیست که مضمون اصلی داستان از همان زمان که نویسنده‌اش آغاز به نوشتن نخستین کارهای خود کرده بود‌، درجست‌وجوی او بوده، زیرا این داستان آن جهان‌بینی را که همینگوی در سراسر آثارش  به تدوین و تبیین آن کوشیده‌، همچون عصاره‌ای تقطیر می‌کند و از هر چیز خارجی و زاید می‌پالاید.

و بی‌گمان به همین دلیل است که او در نوشتن آن تمام قدرت خود را در چیرگی برسبک و تکنیک به کار می‌گیرد. همینگوی برای ساختن زمینۀ داستان از تجربۀ خود سود جسته است‌، یعنی علاقه به ماهیگیری و آشنایی دیرین با دهکدۀ کوخیمار و ماهیگیران دهکده و میخانۀ پریکو ،لاترسا‌، که پاتوق  اهل محل برای نوشخواری و گپ زدن بود.

همچنین در سراسر متن نشانه‌هایی از علاقه به چشم‌انداز دریا و نیز میل به همسانگردی با مردان و زنان این جزیرۀ کوبایی مشاهده می‌کنیم. پیر مرد و دریا  حق این مردم را تمام و کمال ادا می‌کند.

در این رمان نقطه عطفی هست. نوعی جهش کیفی که ماجرای سانتیاگو‌، نخست جدال با ماهی و سپس در افتادن با کوسه‌ها، را نمونه‌ای  از تنازع بقای داروینی و نمادی از وضعیت بشر می‌کند. یعنی وضعیت آدمی، آن‌گاه که ناچار است برای نجات خود بکشد و نیز نمادی از شجاعت و پایداری نهفته در وجود آدمی که هرگاه پای شرافتش در میان باشد می تواند آن را فرا بخواند‌.

همین برداشت حماسی از شرافت – یعنی احترام به خویشتن و اطاعت کورکورانه از قوانین اخلاقی خودساخته- است که در نهایت سانتیاگوی ماهیگیر را وامی‌دارد در نبرد با ماهی خود را متعهد به مبارزه‌ای بکند که در لحظه‌ای توصیف ناپذیر دیگر رویدادی معمولی در کشاکش هر روزه برای تأمین معیشت  نیست‌، بلکه آزمونی است که در آن حیثیت و غرور پیرمرد به سنجش در می‌آید.

پیرمرد کاملاً به این بُعد اخلاقی و ماوراء‌الطبیعی مبارزۀ خود آگاه است و در آن تک‌گویی طولانی فریاد می‌زند: «به‌اش نشان می‌دهم آدم چه کارها می‌تواند بکند و چه چیزها می‌تواند تحمل بکند». در این نقطه از داستان آنچه می‌خوانیم روایت ماجرای ماهیگیری با نامی توراتی نیست، ماجرای کل بشریت است که در یک قصه خلاصه شده‌، ماجرایی بی هیچ شاهد و بی هیچ پاداش ،که در آن قساوت و شجاعت ، نیاز و بی‌عدالتی، و زور و ابتکار در هم تنیده می‌شود و درکنار این همه آن عامل اسرارآمیز که سرنوشت هر فرد را رقم می‌زند.

چیزی که این تحول نمایان – یعنی فرارفتن از نمونه‌ای فردی به الگویی همگانی و عام – را میسر می‌کند ،انباشت و تراکم تدریجی عواطف و هیجانات و اشارات و استعارات است که کم‌کم افق‌های داستان را گسترش می‌دهد و به قلمرو عام می‌کشاند‌.

ابزار این انتقال مهارتی است که در نوشتن  و ساختار بخشیدن به داستان به کار رفته‌. راوی دانای کل از دیدگاهی نزدیک به قهرمان داستان روایت می‌کند‌، اما در بسیاری موارد روایت را به قهرمان می‌سپارد و خود در پس خیالبافی‌ها  و خشم و خروش و تک‌گویی‌های او پنهان می‌شود و این به زمانی است که سانتیاگو، در انتظار این که ماهی از کشیدن قایق خسته شود و به روی آب بیاید و او  بکشدش، می‌خواهد به هر وسیله که شده از یکنواختی و تشویش انتظار بگریزد.

راوی در همه حال قانع کننده است، هم زمانی که از دیدگاهی بیرون از وجود قهرمان، بی‌طرفانه رویدادها را توصیف می‌کند و هم آن‌گاه که می‌گذارد تا سانتیاگو روایت را به عهده بگیرد. این قدرت اقناع برخاسته از انسجام و سادگی زبانی است که به نظر می‌رسد ـ و فقط به نظر می‌رسد ـ زبان مردی است به همان سادگی و ساده‌لوحی پیرمرد ماهیگیر.

عامل قانع‌کنندۀ دیگر، آگاهی گسترده از رموز دریانوردی و ماهیگیری در آب‌های خلیج است، یعنی چیزی که کاملاً با شخصیت سانتیاگو همخوانی دارد. این آگاهی در واقع سرچشمۀ مهارتی است که پیرمرد در ستیز با ماهی نشان می‌دهد و ماهی نمایندۀ نیرویی قهار است که در مقابل هوش و هنر پیرمرد در می‌ماند و در نهایت شکست می‌خورد.

این جزئیات تکنیکی تاثیر رئالیستی این داستان را که بیش از آن‌که رئالیستی باشد نمادین و اساطیری است‌، تشدید می‌کند، درست مثل تصاویر معدود اما مؤثری که نویسنده به کار می‌گیرد تا زندگی و شخصیت پیرمرد را توصیف کند:

شیرهایی در ساحل افریقا‌، بازی بیس بال که به زندگی او گرمایی می‌بخشیده و افسانۀ دی‌ماگیو، بازیکن بیس بال (که مثل خود او پسر ماهیگیری بوده). این عوامل در عین آن که کاملاً باورکردنی است، حقارت و بدویت زندگی ماهیگیر را نشان می‌دهد و همین سبب می‌شود که دستاورد او چشمگیرتر و ستودنی‌تر جلوه کند.

زیرا این فردی که در پیر مرد و دریا نمایندۀ آدمی در حدّ کمال می‌شود و در وضعیتی استثنایی از برکت اراده و آگاهی اخلاقی خود، از خویشتن فراتر می‌رود و با قهرمانان و خدایان اساطیری شانه به شانه می‌ایستد، پیرمردی درمانده و کم و بیش بی‌سواد است که پیری و بی‌پولی او را مایۀ ریشخند مردم دهکده کرده است.

فاکنر در نقد ستایش‌آمیزی که بلافاصله بعد از انتشار این داستان منتشر شد، نوشت که همینگوی در این رمان خدا را کشف کرده است[3]. البته این امکان دارد اما قابل اثبات نیست.

اما فاکنر این را نیز نوشت که مضمون اصلی این داستان «شفقت» است و در این‌جا درست به هدف زد. در این داستان تکان‌دهنده‌، جای خالی احساساتی‌گری کاملاً به چشم می‌خورد.

زیرا آن‌چه در قایق کوچک سانتیاگو و در پهنۀ اقیانوس روی می‌دهد صلابتی خشک و بی‌آرایه دارد. با این همه از اول تا آخر داستان تمام وقایع به شور و حرارتی آمیخته که در لحظه‌های  آخر به اوج خود می‌رسد، یعنی زمانی که سانتیاگوی سالخورده، وامانده از اندوه و خستگی، دکل قایقش را به دوش می‌گیرد و از میان دهکدۀ به خواب رفته به سوی کلبه‌اش می‌رود. توصیف احساس خواننده در این لحظه براستی دشوار است، همچنان که دریافت پیام رمزآمیز نهفته در آثار بزرگ دشوار است. شاید «ترحم»، «شفقت»، «انسانیت» مناسب‌ترین واژه‌ها برای بیان این احساس باشند.

پاریس ـ فوریه 2000

 

 

* ماخذ این مقاله :

Mario Varga Llosa , Touchstones ,essays on Literature ,Art and politics , selected,edited and translated by John King, Farrar Straus and Giroux,2007.

[1] Hemingway en Cuba ,Prologue by Gabriel Garcia  Marques ,editorial Letras Cubanas, (Havana,1984).

[2] Carlos Gutierrez

[3] (Jeffery Meyers (ed), Hemingway: the Critical Heritage, (Boston:Routlege and Kegan Paul , 1983

 

 

جهان کتاب. سال هجدهم. شمارۀ 1 و 2 . فروردین و اردیبهشت  1392

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه