کسی با پیرمرد همصحبت نمیشود
روعه سنبل
ترجمۀ سید محمدحسین میرفخرایی
«امانتی رسید حاجی. امروز برو بگیرش.»
امینْ شادی را در صدای پسرش عامر حس کرد. پیام صوتی او را که صبح با واتساپ برایش فرستاده بود، دوباره گوش کرد. آدرسی را که عامر میگفت، نوشت. بعد مثل هر روز، صبحش را شروع کرد: ریشش را با دقت تراشید و قهوهاش را توی بالکن و میان گل و گیاهها نوشید.
بعد بهشان آب داد و برای زنش که عاشق آنها بود، فاتحهای خواند. سرآخر صبحانهاش را خورد و لباسش را پوشید: شلوار سیاهی که سر حوصله اتو کرده بود، و پلیور سفیدی که سمت چپ سینهاش یک مارک قلابی لاکوست داشت.
خودش را با رضایت توی آینه ورانداز کرد. بعد عینک دودیاش را زد و کلاه پارچهای شیکش را به سر گذاشت. پارچهٔ کلاه طرح شطرنجی داشت و دورتادورش را لبههایی چرمی گرفته بود. این لباسکارِ هرروزهٔ امین بود. از هفت صبح تا دوی بعدازظهر کار میکرد. با این سرووضع بیشتر به خلبان میمانست تا رانندهٔ تاکسی.
حدود هفتوربع امین از پلهها آمد پایین و مراسم روزانهٔ رسیدگی به ماشین را شروع کرد. کفپوشها را درآورد و گوشهٔ خیابان تکاند. بعد گردوخاک روی شیشه را با دستمالی خشک گرفت. روی صندلیها هم سر حوصله دستمالِ تر کشید.
بعد نشست پشت فرمان. سوئیچ را که چرخاند، موتور صدایی کرد و ماشین لرزید، اما روشن نشد. امین ابروهای کمپشت سفیدش را در هم کشید. توی چهرهاش میشد نگرانی را خواند. امروز بیشتر از همیشه دلش میخواست دیر نکند. باید زود میرسید مرکز شهر تا بتواند پولی را که عامر با آنهمه اصرار برایش فرستاده بود، بگیرد.
گفته بود با این پول برای خانه صفحهٔ خورشیدی بخرد. دولت روزانه فقط چهار ساعت برق را تأمین میکرد و با این صفحهها میتوانست کاری کند پدرش چند ساعتی بیشتر برق داشته باشد. پول فرستادن از آمریکا به این سادگی نبود. به مصاحبهٔ تابعیتش که سالها انتظارش را میکشید، چیزی نمانده بود و هیچ دلش نمیخواست در مورد مبلغی که به بانکی در یک کشور عربی حواله کرده بود، سینجیمش کنند.
از بدشانسی، این بار نتوانست آشنایی پیدا کند که پول نقد را با خودش ببرد و به پدرش برساند. دو ماه پرسوجو کرده بود تا بالاخره توانسته بود از طریق قوموخویشِ یکی از دوستهایش پول را برساند امارات. از آنجا هم کسی قول داده بود در ازای دریافت مبلغی بابت هر هزار دلار، پول را ببرد دمشق.
«آفرین خانومخانوما.» امین این را بهعنوان تشکر به ماشین گفت. صدای ماشین عادی شد و راه افتاد. خانومخانوما یک فیات ۱۳۱ سفید بود که از وقتی امین آن را خریده بود، زنش این اسم را رویش گذاشته بود، بس که مرد به این ماشین میرسید. سی سالی بود اسم ماشین همین بود.
برگهای مستطیلی هم پشت صندلی راننده چسبیده بود که پلاستیک شفافی رویش داشت. روی برگه شمارهٔ تلفنی بود و زیرش هم با خط خوشی اسم راننده نوشته شده بود: «بابابزرگ امین.»
امین وقتی میخواست این برگه را بچسباند، خیلی تردید داشت. دلش نمیخواست اسمش را کامل بنویسد. هرچه باشد دنیا کوچک است؛ ممکن است مسافری سوار شود و پسر یا دخترش را بشناسد. بعد خبر به گوششان میرسید که پدرشان دارد مسافرکشی میکند. لابد غیظشان میگرفت. هرچه باشد عامر ماهانه مبلغی برای پدرش میفرستاد که از نیاز او خیلی بیشتر بود.
از خودش پرسید: «استاد امین» چطور است؟ سالها بود که این لقب را یدک میکشید، از وقتی کارمند ادارهٔ آموزشوپرورش شده بود تا زمان بازنشستگیاش؛ اما قیدش را زد. میترسید که مبادا مردم دستش بیندازند یا در بهترین حالت، به حالش ترحم کنند.
سرآخر تصمیم گرفت «بابابزرگ» را انتخاب کند. این کلمهْ هم به سنوسال او میآمد ــهفتادوسه سالی داشتــ هم باعث میشد مسافرها با او احساس صمیمیت کنند. از اینها گذشته، از ترکیب «بابابزرگ امین» خوشش میآمد. خودش را بابابزرگ میدانست؛ پنج نوه داشت ــکه قرار نبود بیشتر شوندــ و فقط از پشت تلفن و در تماس تصویری دیده بودشان، تماسهایی هولهولکی و هر چند وقت یک بار.
نمیدانست بالاخره روزی از نزدیک خواهد دیدشان یا نه.
«کسی با پیرمرد همصحبت نمیشود.» این جمله مدام به یادش میآمد و لبخند بر لبش میآورد. آن را بهتقلید از عنوان یکی از رمانهای مارکز، نویسندهٔ محبوبش، ساخته بود: کسی به سرهنگ نامه نمینویسد. فکر میکرد اگر قرار شود قهرمان رمانی باشد، بیبروبرگرد این بهترین عنوان برای آن رمان خواهد بود.
درواقع نیاز او به همصحبتی با دیگران اولین انگیزهٔ او برای کار کردن بعد از مرگ همسرش بود. مدتی بعد متوجه شده بود که درآمدش از مسافرکشی برای یک زندگی ساده و بیریختوپاش کافی است و با این کار دیگر نیازی نیست به پولی که پسرش با اصرار برایش میفرستاد دست بزند.
پسر یک بار بهبهانهٔ خرید نفت پول میفرستاد، بار دیگر برای اینکه پدرش زن خدمتکاری بیاورد تا کمی رفتوروب کند و سه بار در هفته هم غذایی بپزد. یک بار به پدر میگفت با آن پول برود دستی به سروگوش موتور خانومخانوما بکشد، بار دیگر میگفت برود چکاپ پزشکی.
امین هر بار پولها را دریافت میکرد؛ و بعد به پسرش خبر میداد که منبع نفت پر شده، خانه مثل دستهگل تمیز شده، خانومخانوما اندازهٔ صدتا اسب زور پیدا کرده، و تن و بدن خودش هم قرص و محکم شده؛ اما درواقع پولها را در یک جعبهٔ قدیمی کفش قایم میکرد و جعبه را زیر تختش جا میداد.
دقیقاً هفتهٔ پیش بود که جعبهٔ کفش خالی شد. امین کل پول را برداشته بود. با پول کرایههای امروز، میتوانست باقی مبلغ را بپردازد و نقشهای را که یک ماه بعد از مرگ زنش کشیده بود، عملی کند. نقشه وقتی به ذهنش رسیده بود که داغش کمی آرام گرفته و تازه توانسته بود بهطور واقعبینانهای به خود فکر کند.
عادت نداشت چیزی را از پسر و دخترش پنهان کند، اما این بار مجبور بود خودش تنهایی دستبهکار شود، چون میدانست اگر آنها بو ببرند، قطعاً مانعش میشوند. آنها چه میدانستند او چقدر نیازمند آرامش و انس است؟ همینطور که داشت خیابانهای حاشیهٔ شهر را با آن رانندگیِ کُندِ همیشگی میپیمود، به اینها هم فکر میکرد.
به میدان اصلی که رسید شروع کرد به چراغ زدن برای کسانی که منتظر ماشین ایستاده بودند: «شام، میرم شام». وقت شلوغی بود. برای همین هم زیاد معطل نشد. چهار نفر سوار شدند و کرایهشان را دادند. ماشین راه افتاد سمت مرکز پایتخت. آنها را میرساند و بعد میبایست ماشین را جایی پارک میکرد.
پیدا کردن جای پارک در آن ساعتِ صبح کار آسانی نبود، اما از الآن به فکر این موضوع نبود. عوضش دلش میخواست در این بیستوپنج دقیقهای که طول میکشید تا به مقصد برسند، با مسافرها گپ بزند؛ اما درواقع هیچگاه موفق به چنین کاری نمیشد، چون مسافرها یا میخواستند در ماشین به ادامهٔ خوابشان برسند، یا از جوانهای این دورهزمانه بودند که بیشترشان از این گوشیها توی گوششان بود و برای خودشان زمزمه میکردند و هرازگاه لبخندی احمقانه میزدند.
دیگران هم ترجیح میدادند ساکت بمانند. وقتی هم که امین حرفی میزد، اینها فقط با اشارهٔ سر جوابکی میدادند و بعد وانمود میکردند که دارند از پنجره بیرون را تماشا میکنند.
امین هرازگاه ترفندی به کار میگرفت تا مسافرها را به حرف بیاورد. از رادیو کمک میگرفت و بین شبکهها میچرخید. اگر به یک سخنرانی مذهبی برمیخورد، شروع میکرد از دورویی و دروغگویی روحانیها حرف زدن.
آنوقت مسافرها هم ماجراهایی نقل میکردند در تأیید حرف او. اگر صدای فَیروز پخش میشد، میگفت خدا برادران رحبانی را بیامرزد.[i] پشتبندش هم شروع میکرد بدوبیراهگفتن به آهنگهای امروزی. اگر اخبار پخش میشد، مدتی ساکت میماند و بعد با ناراحتی میگفت: «مملکت رو فروختهن. کشور رو ویرون کردهن و حالا نشستهن روی خرابههاش.» مسافرها تأییدش میکردند و بهاینترتیب به حرف میآمدند.
صحبت تا آنجایی ادامه پیدا میکرد که امین وارد بحث میشد و هم به حکومت بدوبیراه میگفت و هم به براندازها! کار که به اینجا میکشید، یکی از مسافرها با گفتن جملهٔ معنادار «خدا خودش برامون بسازه» باعث میشد امین به خودش بیاید و بحث را عوض کند.
اما بخش مورد علاقهٔ امین آنجایی بود که ماجراهای خودش را تعریف میکرد. برای اینکه خیالش جمع شود که همه سراپا گوشاند، گاهی کمی پیازداغ هم اضافه میکرد. دلش نمیخواست توی ماشین هم ساکت باشد؛ همان سکوتهای طولانیِ توی خانه بسش بود.
رفقایش ظرف کمتر از پنج سال یکی پس از دیگری از دنیا رفته بودند. بعدِ آنها هم که زنش ناگهانی فوت کرده بود. جنازه را دفن نکرده بود تا دخترشان دینا از آلمان بیاید. آمد، اما تنها و بدون خانواده. چند روزی پهلوی پدر ماند. به چشم پدر غریبه میآمد. حالش از همهچیزِ کشورش به هم میخورد. بعد هم رفت که رفت.
پسرش عامر هم که عذرخواهی کرده بود و نیامد. منتظر مانده بود چند وقتی بگذرد و بعد به پدر گفته بود که خانه و ماشین را بفروشد و برود آمریکا پیش او. امین قاطعانه جواب رد داده بود: «میترسم توی غربت بمیرم. دلم میخواد همینجا بمیرم و همینجا هم دفن بشم.» این جمله را خطاب به مرد شصتسالهای گفت که وسط صندلی عقب نشسته بود و بهدقت گوش میداد.
مرد حرف امین را تأیید کرد. امین هم مرد را توی آینه نگاه کرد و بعد برایش تعریف کرد که چطور یک روز صبح بیدار شده و بدن بیجان زنش را کنار خودش دیده. همهچیز را ریزبهریز گفت. گفت که زنش خوششانس بوده، چون بهراحتی توانستهاند توی گورستان دحداح، وسط پایتخت، خاکش کنند.
برادرِ امین چند سال پیش مرده بود. امین هم زنگ زده بود به پسر بزرگ او. پسر گفته بود: «توی همون قبر پدرم دفنش کنین. ما دیگه برنمیگردیم به اون کشور، چه زنده، چه مرده!» مرد جوان با این جملات موافقت خودش و برادرهایش را اعلام کرده بود. اینطور شده بود که کارها خیلی زود پیش رفته بود.
«خدا لعنتشون کنه. مَرد، یه قبر توی دحداح شده سیمیلیون لیره؟»
امین با اطمینان حرف مسافر را تصحیح کرد: «بهخدا چهلمیلیونه داداش.» بعد، صحبت بهطور طبیعی رفت سمت گرانی و اوضاع ناجور اقتصادی. این موضوع برای همصحبتی امین با دو تا از مسافرها تا انتهای مسیر کافی بود. یکی دیگر از مسافرها که زنی چهلساله مینمود، کنار پنجره خوابش برده بود. چهارمی هم جوانکی بود که به پنجرهٔ دیگر تکیه داده و سخت مشغول مرور درسهای دانشگاهش بود.
مسافرها زیر پلِ رئیس پیاده شدند. امین هم راه خودش را گرفت و رفت. یک ساعت بعد، پولی که به لیرهٔ سوریه تبدیلش کرده بود، تماموکمال دستش بود. در طول هفتهٔ بعد، از خیلیها تلفنی احوالپرسی کرد. با بعضیها هم قرار گذاشت و به دیدنشان رفت. بعد رفت و کارهای اداری را انجام داد و فرمها را پر کرد.
*
[i]. عاصی و منصور رحبانی دو برادر سراینده و آهنگساز لبنانی بودند. بسیاری از آثاری که فَیروز، خوانندهٔ سرشناس لبنانی، اجرا کرده با همکاری این دو برادر تولید شده است (مترجم).
ترجمۀ سید محمدحسین میرفخرایی در مجلۀ جهان کتاب