شماره390: دست‌ هایش

جهان کتاب /دست‌ هایش /ساراماگو

یک نامه:

دست‌ هایش

پرویز دوائی

… عزیز:

… درود بر تو و خانواده‌ات و امیدوارم که خوب و آسوده باشید به دور از آزار آدم‌ها و ویروس‌ها! دیدم که نامه‌ام عاقبت به تو رسید. تلافی بسیار اندکی‌ست در قبال یک‌عمر محبت‌هایت. ضمن آن‌که اصلاً منّتی بر سر تو ندارم. بعد از این تصادف و درهم‌شکسته شدن، حوصلهٔ نوشتن از نوع دیگری درم نیست. با کس دیگری هم در خصوص اهل ولایت خودمان مکاتبه‌ای ندارم. مردم (در بعضی از نقاط این دنیا) هزار جور گرفتاری دارند و نیاز به فرمایشات صد تا یک پاپاسی بنده درش گم است. به‌هرحال شما از دیر‌باز دوستدار و حامی کاغذ سیاه‌کردن‌های بنده بوده‌ای، آن‌هم از خیلی سال پیش، از زمانی که به قول ایرج میرزا صاف و ساده بودیم و پوست صورتمان، مثل قسمت عقبی بدن بچهٔ شیرخواره، صاف و بدون چروک بود که شما بکوب از شهرت بلند شدی و آمدی به تهران و ما را کشیدی به یک آتلیهٔ عکاسی که ضبط کند چهرهٔ نوی بنده و شما را در کنار یکدیگر که بنده هر نوبتی که در زمان حاضر چشمم به آن می‌افتد به خودم بگویم واقعاً عجب تو جرئتی داری که با سر و ریخت امروزی به میان جمع می‌روی!

گفتم «ایرج میرزا» (روحش شاد) که شعر معروفی دارد که به‌خصوص در این ایام «ویروسی!» چپ و راست در گذرها در ذهن آدم زنده می‌شود، شعری که می‌گوید: «نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند…» و بنده سال‌ها به خودم می‌گفتم «طرف» چه جوری می‌تواند از زیر نقاب جلوه‌گری و دل‌ها را آب کند، تا این‌که در ایام ویروسی اخیر از روبه‌رو شدن با بعضی از برازندگان نقاب‌دار و جلوه‌گری چشمان گویا و برازنده‌شان به عمق حرف استاد «ایرج» پی بردم. چشم، بالاخره زنده‌ترین عضو چهره است و در آنجایی که سراسر چهره مجال (یا اجازهٔ) جلوه‌گری را ندارد، چشم‌ها هستند که به سخن درمی‌آیند و داروندار آدم را به باد می‌دهند. استاد جان فورد، فیلمساز شهیر، هم وقتی ازش پرسیدند: در مواقعی که هوای بیرون خراب است، از چه صحنه‌هایی فیلم می‌گیری، گفت: «از چشم‌های آدم‌ها…» بگذریم.

مادر ما در بچگی و نوجوانی بسیار برازنده بود. یک‌بار که درویشی در کوچه می‌خواند و می‌رفت، از این نوع درویش‌های گل مولا با قبای دراز و ریش و موی بلند، در خانه مقداری پول یا خوراک داده بودند به مادر ما که دختر خیلی کوچکی بود که ببرد و بدهد به درویش. او این کالا را گرفته بود و از آن به بعد درویش از آن کوچه و حوالی آن خانه به هوای یک‌ بار دیگر دیدن این دختر دل نمی‌کند و تخته‌پوستش را روی سکوی یک هشتی پهن کرده و لنگر انداخته بود. یک نوبت هم چند سال بعد که ایشان، مادر ما، قدری بزرگ‌تر و تحت تکفل دایی‌اش زندگی می‌کرد دو تا مهمان خارجی به دیدن آقادایی که یاور (سرگرد) قشون بود آمده بودند، مردی خارجی وابسته به ارتش و همسرش که هر دو بور و سفید بودند و فارسی را با لهجه ولی خوب صحبت می‌کردند. آن آقای افسر خارجی و به‌خصوص عیالش، تامارا یا هر چیز، به‌شدّت مفتون این دختربچه شده بودند و یخهٔ دایی را گرفته بودند که این بچه را بده به ما تا بزرگ کنیم. این‌ها را یادش بود مادر گرامی ما و نیز یادش بود که در دورانی که هنوز حجاب به‌شدّت برقرار بود، یک‌بار با مادربزرگش بی‌بی‌جان سوار واگن اسبی شده بودند و به مقصدی می‌رفتند، از واگن‌های اسبی که عکس‌های قدیمی‌اش هنوز هست و معادل مثلاً ترامواهای امروز بود. مادر ما به‌خصوص دست‌ های بسیار شکیلی داشت. حتی در گذشت سال‌ها و رسیدن به پیری که پوست چروک برمی‌دارد و لکه‌لکه می‌شود دست‌هایش متناسب و زیبا بود، انگشت‌های باریک و بلند و ناخن‌های متناسب برای رنگ کردن که البته در آن موقع‌ها هنوز در بین نبود. ایشان که در آن موقعیت خاص دختری چهارده‌ساله بود با مادربزرگ سوار واگن اسبی بودند که یک واگنش زنانه بود و یکی مردانه و دورشان دیواره‌ای نبود، فقط نرده‌هایی بود به ارتفاع حدود یک متر و نیم و دورتادور همه‌جا باز. مادر گرامی ما ملبس به چادر سیاه سرتاسر و پیچه و نقاب و بساط برای حفظ تعادل دستش را به میله‌ای گرفته بود. در واگن مردانهٔ مجاور پسرک نوجوانی (که قطعاً جواهرشناس بود)، به محض دیدن دست شکیل و لطیف این دختر جوان شدیداً شیفته شده (یاد فیلم «انتظار» امیر نادری به خیر) و همراه با آن‌ها و در ایستگاه مقصدشان این آقاپسر خوش‌سلیقه هم پیاده شده، همه‌جا تا منزلشان آن‌ها را تعقیب کرده و بعدتر بزرگ‌ترهای فامیل، پدر و مادری را کسی را به خواستگاری فرستاده بودند. دایی مادر ما که بعد از جدا شدن پدر و مادر این دختر جوان تکفل او را به عهده گرفته بود و مردی بود به‌شدّت غیرتی و ناموس‌پرست، به قیمتی که اجازهٔ دم در رفتن را به این دختر جوان نمی‌داد و حتی پلّه‌های منتهی به پشت‌بام را داده بود خراب کرده بودند که دختر هوس رفتن به روی بام و احیاناً مغازله با پسر همسایه نیفتد. آقا‌دایی به دیدن پسرک خواستگار که مرتضی نام داشت و جوان برازنده و خوش‌رویی بود با بهانه‌هایی او و خانواده‌اش را جواب کرده و بعدتر در توضیح این عمل گفته بود که این پسر با این جمال و جوانی حتماً وضع ناموسی‌اش اشکال دارد (به یک صورت زشت‌تری) و همهٔ خواستگارهای قدری جوان را با همین ایراد رد می‌کرد…

آخرسر این دختر را به قول خودش داده بودند به یک مرد اشرافی پا به سن از خانوادهٔ قاجار و درواقع نوهٔ ناصرالدین‌شاه که پنجاه سالی از سنّش می‌گذشت، ولی خُب، به اعتبار آقادایی لابد وضع ناموسی مرتبی داشت. قبلاً هم چند بار صیغه و عقدی با زن‌هایی وصلت کرده بود و بچه‌های عدیده داشت. محمدحسن خان و محمدحسین خان و عباس میرزا و احترام‌الدوله که در جوانی دوازده سالی در پاریس گذرانده بود. و خدا می‌داند به چه کاری، لابد به استفاده از حقوق حقهٔ اعیان و اشراف.

«آقا» (که لقب دیگر رایجش بود) به وطن که برگشت به فکر عیال تازه افتاد که معلوم نیست در کدام مرجع و دوست یا آشنایی، آن دخترک چهارده‌سالهٔ پاکیزه را به او معرفی کرده بودند… مادر ما بعدها می‌گفت: «روزی که “آقا” به خواستگاری آمده بود که من خبرش نداشتم و نمی‌دانستم کی و چکاره است. من داشتم با پسرعموهایم توی باغ منزل آقادایی قایم‌موشک بازی می‌کردیم…» دختر را دادند (به قول خودش) به دست پیرمردی پنجاه‌ساله که در خراسان، تون و طبس و قوچان و آنجاها بساط حکومت داشت، از آن نوع کارهای بی‌دردسر و مسئولیت تشریفاتی… ولی خُب زندگی اعیانی مرفهی داشتند. کاخی و اسباب بساط مجلّل و نوکر و کلفت از چپ و راست و کالسکهٔ مخصوص و اسب خاصی که به این عروس اختصاص داشت و یک‌بار از بالای آن افتاده و دندان‌های جلوش صدمه دیده بود، و یکی از اولین اتوموبیل‌های وارد شده به ایران که راننده‌ای هندی به اسم فریدون داشت (چه چیزهایی یاد آدم می‌ماند؟). یک نوبت هم سوار طیّاره شده، از قوچان برود تا مشهد و دور گنبد مطهر طواف داده بودند. طیاره‌چی‌اش (به گفتهٔ ایشان) خارجی بود…

… این‌ها را تکه‌تکه برای ما تعریف می‌کرد، روزی که عازم بازار بودیم که ایشان پارچه و قماش و عطریات لازم داشت که بخرد. زیاد رغبتی به همراهی با مادر نداشتم که یواش راه می‌رفت و حوصلهٔ آدم را سر می‌برد.

عمر ازدواج بانو با (به قول خودش) پیرمرد پنجاه‌ساله فقط ده سال بود که بعدش «آقا» ناگهان سکته کرد و دختری جوان ماند و شش تا بچهٔ قدو نیم‌قد (یکی‌اش را که اصلاً حامله بود).

… «آقا» اواخر دورهٔ قاجار و بلبشوی حکومتی مثل خیلی از حکام محلی دندان طمع برای شغل بهتری تیز کرده بود (که بالاخره نوهٔ ناصرالدین‌شاه بود)؛ همراه با تعدادی از «نوکران» به‌اصطلاح یاغی شده و علیه حکومت زده بود به کوه (سیاه‌کوه، اگر درست یادم مانده باشد). در جریان درگیری با ژاندارم‌های حکومت مرکزی، یک‌صد و پنجاه ژاندارم بخت‌برگشته را با گلوله‌های خودش و نوکرها روانهٔ آن دنیا کرده بود.

… این وضع بود تا سردار سپه واسطه تراشیده و «آقا» را به تهران فراخوانده بود، که بیا شغل بهتری بهت می‌دهیم…

مادر ما می‌گفت در خانه‌مان در محلهٔ حسن‌آباد می‌شنیدم که روزنامه‌فروش داد می‌زد: کشته شدن سالارجنگ یاغی. تا آقا بالاخره به پای خویش بلند شده و آمده بود به پایتخت و مادر می‌گفت:

«یک روز خانه بودیم که سردارسپه به دیدن آقا آمد، مرد بلندقد خوش‌قیافه‌ای با کلاه‌پوستی و شنل و بساط. ماها داشتیم از پنجره‌های قسمت “اندرونی” خانه نگاه می‌کردیم. سردارسپه در قسمت بیرونی با “آقا” مذاکره می‌کرد. پسربچه‌ای را که سردارسپه به همراه داشت، پسربچهٔ لاغر و نحیفی (بعدها محمدرضا) در حیاط ول کرده بود که با شمسی من (دختر بزرگ خانم) می‌دویدند و بازی می‌کردند… بعدها به خواهر گرامی (که از پدر با من سوا بود) می‌گفتیم خواهر جان، اگر شما در همان بچگی یک عشوه‌ای در کار آن بچه خرج می‌کردی که از بچگی شیفته‌اش بشود و بعد که شاه شد شما را به حبالهٔ عقد خویش در بیاورد، ببین که چه زندگی مرفهی می‌داشتید!»

*

… از تاکسی دم دهنهٔ بازار، کنار سبزه‌میدان، پیاده شدیم. چلوکبابی معروف «شمشیری» همان نبش ساختمان بود در طبقهٔ اول. الآن بایستی مقداری از رویداد بیست‌وهشت مرداد گذشته باشد. شمشیری را که از علاقه‌مندان پابرجای دکتر مصدق بود و برای کمک به حکومت او یک میلیون تومان اوراق قرضه خریده بود گرفته و زندانی کرده و بعد از مدتی ول کرده بودند که حالا باز به سرکار سابقش برگشته بود…

… رفتیم بالا و در سرسرا همان جلو شمشیری درشت‌اندام و جدّی پشت میزی نشسته بود و صورتش مثل آفتاب‌خورده‌ها برافروخته بود. چشم‌هایش به نظر سرخ‌تر از معمول می‌آمد که قطعاً نتیجهٔ یک‌عمر باد زدن منقل آتش در چلوکبابی‌ها بود.

بعد از سلام و علیک مادر ما به ایشان گفت:

«پسر من طرفدار دکتر مصدقه…»

… و شمشیری گفت:

«خدا حفظش کنه…»

رفتیم به سالن غذاخوری و چلوکباب بسیار مرغوبی هم صرف شد. آمدیم بیرون و بعد از مقداری تعارف که شمشیری پول نمی‌خواست، پول را دادیم و آمدیم به خیابان و راه اصلی را در پیش گرفتیم و رفیم رو به بالا تا رسیدیم به اواسط خیابان که پیاده‌رو قدری عقب نشسته بود. سر نبش خیابان یک دکان، دکان که نه، مغازهٔ شیک و مجللی بود با ویترین‌های ردیف پر از شیشه‌های عطر و پودر و غیره. مادر ما رفت تو و پشت پیشخوان مغازه آقای میانه‌سالی ایستاده بود خوش‌پوش و متین و جذاب که با مادر ما خیلی گرم سلام و علیک کردند و مادر سراغ عطری را گرفت که نداشتند و صاحب مغازه بعد از اظهار تأسف گفت که حتماً تا آخر هفته می‌رسد که یک شیشه را مخصوص ایشان کنار می‌گذارد. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون و کنار پیاده‌رو منتظر تاکسی ایستاده بودیم که مادر ما بعد از مقداری سکوت عاقبت گفت:

«دست‌های این آقا را دیدی؟»

ندیده بودم ولی لابد دست‌های قشنگ و قابل‌توجهی داشته بود.

باز بعد از مدتی سکوت، مادر برگشت و نگاهی به طرف مغازه انداخت و پرسید:

«اون شعر معروف عارف را شنیده‌ای؟»

پرسیدم:

«کدام شعر؟»

«ای عطر فروش سر بازار…»

بله شنیده بودم: «مجنون صفتی می‌گذرد دست نگه‌دار…»

مادر با لبخندی گفت:

«این شعر را عارف در وصف جوانی‌های این آقا گفته بود …»

ادامه مطلب را می‌توانید در مجله شماره390 جهان کتاب بخوانید.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه