قرارهای کافهای
احمد اخوّت
«پاتوقهای پرهمهمۀ شبهای بیقراری.»
(تی. اس. الیوت، سرود عاشقانۀ آلفرد پروفراک)
فرهاد گفت: «لیست دادند اسم من را هم بنویس». پاییز ۱۳۵۱ بود و من سال دوم دانشگاه بودم. آن زمان رشتهام جامعهشناسی بود و بعدها تغییر رشته دادم. درس جامعهشناسی عمومی درسی چهار واحدی و اجباری برای تمام رشتههای علوم اجتماعی و برای همین کلاسش نسبتاً شلوغ بود و در دانشکدۀ ادبیات تشکیل میشد.
پنجاه و هفت نفر این درس را گرفته بودند اما بیشتر از بیست و چند نفر در کلاس حاضر نمیشدند. استاد درس ظاهراً چندان اعتقادی به حضور و غیاب نداشت و برای همین لیستی دست به دست میشد و هر کسی اسم خودش (و نام هر کس را که دوست داشت) مینوشت و تعداد فراریهای کلاس زیاد بود.
یکی از اینها فرهاد بود که زیاد سر کلاسها نمیآمد. هرجا میشد در میرفت. سرش جاهای دیگر گرم بود و به فعالیتهای دیگری مشغول بود، آن هم درست در ابتدای شروع سالهای توفانی اوایل دهۀ پنجاه.
ظاهراً هدفش بیشتر این بود که در دانشگاه باشد. میگفت هشت سال است مثلاً دارد لیسانس میگیرد و هر وقت میخواهند او را از دانشگاه بیرون کنند گواهیای جور میکند که فلان بیماری را دارد. آدمی تودار و مرموز، بسیار حرّاف و مهربان بود.
دانشکدۀ علوم اجتماعی تازه تأسیس شده و محلش کنار میدان بهارستان درست پشت سازمان برنامه بود. جایی قدیمی، بسیار زیبا و خلوت و به دور از شلوغیهای دانشگاه. بماند که بیشتر درسهای عمومیمان در دانشکدۀ ادبیات برگزار میشد و واقعاً کبوتر دو بُرجه بودیم.
روزی نزدیک ظهر تازه درسم در دانشکدۀ ادبیات تمام شده بود و میرفتم ناهار بخورم که برخوردم به این فرهادِ همیشه غایب. پرسید: کجا؟ گفتم: ناهار. گفت: کجا؟ گفتم: سلف هنرها. گفت: سلف سوسولها. تو و سلف هنرها؟ پناه بر خدا! بعد گفت: امروز را بیخیال هنرها شو. بیا برویم یک جای خلقی ناهار. گفتم: مثلاً؟ گفت: کافۀ پرسپولیسیها، تو میدان بهارستان. گفتم: انگار یادت نیست امروز کجا هستیم. از اینجا تا بهارستان خیلی راه هست. گفت: با اتوبوس میرویم. حرف میزنیم زود میرسیم. گفتم: من گرسنهام، صبحانه و ناهار را با هم میخورم. امروز نه، باشد چهارشنبه که با هم در دانشکدۀ خودمان کلاس داریم. غُری زد و بدون خداحافظی رفت.
چهارشنبه بعد از کلاس، صلاه ظهر رفتیم ناهار. کافۀ پرسپولیسیها درست در میدان بهارستان بود. بیشتر رستوران بود تا کافه، ولی به کافه معروف بود. اینجا جای شلوغی بود و بیشتر مشتریهایش از طرفداران تیم پرسپولیس بودند.
دیدم فرهاد از وسط شلوغیها رفت آخر کافه که جای خلوتی بود. از کنار میزی گذشتیم که پیرمردی پشتش نشسته بود. ظاهراً فرهاد با او آشنا بود چون با او سلام و علیک گرمی کرد و آهسته چیزی به او گفت. پیرمرده با لحن مسخرهای گفت: تاجی که نیست؟ فرهاد جواب داد: نه بابا. تاجی کدام است؟
فرهاد اصلاً در خط ورزش و فوتبال نبود. اینجا پاتوقش بود و بیشتر ظهرها اینجا ناهار میخورد و با دوستانش قرار میگذاشت. اینجا کافهای کاملاً مردانه بود و هیچ زنی دیده نمیشد. فرهاد دیزی و من جای شما خالی لوبیاپلو با سالاد شیرازی خواستم.
فرهاد هفتسالی از من بزرگتر بود و با من مثل برادربزرگها حرف میزد. گفت: چرا دیزی نخواستی؟ اینجا دیزیهایش حرف ندارد. دیزی غذای خلقی است. با خجالت گفتم: من دیزی زیاد دوست ندارم. بوی دنبههایش میزند تو ذوقم. گفت: این سوسولبازیها را بگذار کنار. مثل مردم غذا بخور.
یکبند حرف میزد و حکم میکرد. دائم توی نخ غذا خوردن من بود. مثلاً میگفت: قشنگ سالاد را بریز روی پلو و بخور. مثل آدمهای گرسنه. حرفهایش پُر بود از کلماتی مانند «پروسه»، «روند»، «سمتوسو»، «آریانپور»، «دیالکتیک».
من بیشتر توی نخ طرز حرف زدنش بودم. اینکه دائم دستهایش را تکان میداد. اینکه دوتایی رو در روی هم نشسته بودیم، ناهار میخوردیم و حرف میزدیم. من که در شبانهروز بیشتر از ده جمله حرف نمیزدم. دو زبان با هم و همراه یکدیگر در کار بودند. زبانی که حرف میزد و زبانی که غذا میخورد. بعدها دربارۀ این دو زبان مطالب زیادی خواندم اما آن روز قشنگ به چشم دیدم اینها با هم چه طور کار میکنند و چه قدر با یکدیگر همراهند.
ناهارمان که تمام شد دست کرد در کیف بزرگ سیاهرنگ چرمیاش و مقالهای بیرون آورد. آن را از نشریهای کنده و مأخذ مقاله را بالایش نوشته بود. از نشریۀ جهان نو بود. مجله را در اصفهان دیده بودم. سردبیرش امین عالیمرد بود. عنوان مقاله و این را که موضوعش چه بود فراموش کردهام اما نویسندهاش ایزاک دویچر بود.
مقالهای سختخوان که ترجمۀ پردستاندازی داشت. خیلی قاطع گفت: این را ببر، بخوان و از رویش بنویس تا تکثیر شود. به طنز گفتم: میخواهی خطّم خوب شود؟ گفت: نه، میخواهم فهمت بیشتر شود. به مسخره گفت: «فهمت بره بالا». مطلبی را که از رویش بنویسی در ذهنت میماند. نوشتهای را که فقط با چشم بخوانی زود از یادت میرود.
مقاله را با هر بدبختی بود رونویس کردم و چهارشنبۀ بعد تحویلش دادم. بعد هم درسم را، خلاصۀ دستوپاشکستهای از مقالۀ دویچر، پس دادم که از آن چه فهمیدهام. هر چهارشنبه ظهر داستان همین بود:
ناهار خوردن در کافۀ پرسپولیسیها و حرف زدن دربارۀ مقالهای که رونویس کرده بودم. گزارش من بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشید و بقیهاش فقط او حرف میزد. دیزی را میریخت توی کاسه، در آن نان ترید و به قول خودش «قاشقیاش» میکرد. کارم شده بود رونویسی از مقالههای چاپشدهای که او از نشریههای مختلف کنده بود. در حقیقت حکم نوعی ماشین تکثیر را پیدا کرده بودم.
چند ماه که گذشت دیدم نه، اینطور نمیشود و باید من هم مطالبی را برای او ببرم بخواند. آن زمان فتوکپی و زیراکس که وجود نداشت و باید نوشتهای را که میخواستی داشته باشی از رویش مینوشتی. در کوی دانشگاه در ساختمان اصفهانیها زندگی میکردم و دو هماتاق داشتم که با هر دو در دبیرستان همکلاس بودم و حالا آنها دانشجویان رشتۀ برق دانشکدۀ فنّی بودند. فکری مانده بودند که دیگر رونویسی از روی کتابها یعنی چه. یکی دو بار سؤال کردند اما من جواب سر بالا دادم.
چهارشنبه داستان «گدا» (یکی از چهار پنج شاهکار ساعدی) را بردم دادم به فرهاد. گفت: چه عجب! تو هم چیزی آوردی. از ساعدی تقریباً چیزی نخوانده بود. اصلاً به داستان اعتقاد نداشت! دیگر خسته شده بودم از این رونویسیها و آن کافۀ پرسپولیسیها.
یک بار مقالهای را که برایم آورده بود از او گرفتم و گفتم میبرم میخوانم اما رونویسی نمیکنم. من ماشین تکثیر نیستم. گفت: این اسمش رونویسی نیست. خواندن با دقت و عمقی است. گفتم: هرچه هست من دیگر چیزی را رونویسی نمیکنم. گفت: پس خداحافظ و بلند شد رفت. من هم پشت سرش بیرون رفتم و دیگر او را ندیدم. یعنی در دانشگاه گاهی میدیدمش اما به روی خودم نمیآوردم.
عوضش اینیکی تقریباً همهٔ داستانهای ساعدی را خوانده بود. بخصوص داستان «گدا» را که یکی دو بار دربارهاش حرف زدیم. او فقط داستان میخواند و گرچه رشتهاش جامعهشناسی بود اما چندان با مقالههای اجتماعی میانهای نداشت. بخصوص آنهایی که در نشریههایی مانند جهان نو منتشر میشوند.
این خانم چند سال از من بزرگتر بود و دو سال «مرخصی تحصیلی» گرفته بود. میگفت: چند کیلو از واحدهایم مانده است. نِرس بیمارستان روزبه (آن زمان واژۀ پرستار چندان رایج نبود) و همکار دکتر غلامحسین ساعدی بود. واقعاً شیفتۀ «دکتر» بود. در یک بخش کار میکردند. خانم فقط دو روز، بعدازظهرها میآمد دانشگاه.
یک درسمان (قشربندی اجتماعی) با هم بودیم. یکشنبهها نزدیک ظهر پیدایش میشد و ناهار را در سلفسرویس دانشکده با هم میخوردیم. دائم از دکتر میگفت. از مطبش در دلگشای تهران چیزهای زیادی تعریف میکرد. مطبی که حالا (سال ۱۴۰۳) فقط شمایی از پلههایش گوشۀ یک پارکینگ باقی مانده و اهالی، و حتی افراد قدیمی محل، کسی را به اسم دکتر غلامحسین ساعدی نمیشناسند.

مقالۀ «غریبه در شهر»[1] خانم نرگس جودکی را بخوانید تا ببینید پزشک و نویسندۀ غریب یعنی چه. انگار نه انگار کسی به اسم دکتر ساعدی سالها اینجا مطب داشته.
او که در مطبش زندگی میکرد و گاهی نصفشبها مریضی در مطبش را میزد و او از خواب بیدار میشد و مراجع را «ویزیت» میکرد. بعضی وقتها از بیمار نهتنها پول نمیگرفت بلکه پول دارویش را هم میداد. خانم جودکی مقالۀ جامعی را نوشته که البته بعضی از این مطالب را آن خانم پرستار سالها قبل برایم تعریف کرده بود.
همیشه پشتصحنهها برایم جالب بوده است. برای همین شیفتۀ حرفهای همکلاسام، خانم پرستار، بودم که بعضی از پشتصحنههای ساعدی را برایم تعریف میکرد. انگار شده بود پیک مخصوص نویسندۀ محبوبم و از او برایم خبر میآورد.
همانطور که ناهارمان را میخوردیم او از ساعدی برایم میگفت. از مواقعی که مریضی نداشت و چهارزانو روی صندلی مینشست (چه کار سختی!) و مینوشت. اغلب کفشهایش را درمیآورد، جفت میکرد میگذاشت زیر میز و با دمپایی راه میرفت. میگفت بعضی از داستانهایی را که مینویسد برایش تعریف میکند.
خودمانیم، من آن اوایل حرفهایش را باور نمیکردم و پیش خود میگفتم چون میداند من مشتاق داستانهای ساعدی هستم برای دل من چیزهایی میگوید و اتفاقاً همین برایم موضوع جالبی بود. تا اینکه در یک روز یکشنبه، همانطور که ناهار میخوردیم، داستان «ساندویچ» را جزءبهجزء برایم تعریف کرد. میگفت این را دکتر خودش برای او خوانده است. داستانی که هنوز منتشر نشده است. مدتی بعد داستان در نشریهای (فکر کنم فردوسی) انتشار یافت. دیدم داستان مرد وسواسی که منتظر است ساندویچ تخممرغش آماده شود عیناً همان است که خانم قبلاً برایم تعریف کرده بود.
نمیدانید وقتی متوجه شدم همکلاسم درست میگفت و داستان را از خود ساعدی شنیده بود و از نویسندۀ محبوبم برایم خبر میآورد چهقدر خوشحال شدم. این مربوط به آخرین ترم تحصیلیام بود و من باید میرفتم سربازی. موقع خداحافظی خانم درآمد گفت: هر جا هستی روزهای یکشنبه، سر ساعت دوازده، به یاد قرارمان باش.
خانم پرستار گفت قرارمان یادت نرود. ساعت دوازده ظهر در سلف دانشکده. قرار (کلمهای اصلاً عربی) یکی از معانیاش زمان یا مکان ملاقات است. مثلاً «قرارمان ساعت چهار دم کافه لمیز.»
قرار داشتن یعنی وعدۀ ملاقات داشتن. وعده قولی است که به کسی برای انجام کاری میدهیم. یا قراری است که با کسی دربارۀ انجام عملی میگذاریم. آنطرفیها برای وعدۀ ملاقات واژۀ Rendezvous را دارند، واژهای فرانسوی که از نظر ریشهشناسی به معنای خود را در جایی حاضر کردن و معنای امروزیاش محلی برای ملاقات در یک مجلس است.
همچنین یعنی محلی که عدهای به طور عادتی دور هم جمع میشوند. ایضاً (نیز) یعنی محل ملاقات دو یا چند نفر در محل و زمانی مشخص. رولان بارت در کتاب امپراتوری نشانهها دربارۀ وعدۀ دیدار چنین مینویسد:
«یک دفترچۀ راهنمای سفر را بگشایید: در آن عموماً فرهنگ کوچکی از واژگان مییابید، اما واژگانی که به شکلی مضحک از میان موضوعهای پیشپاافتاده و بیفایده برگزیده شدهاند: گمرک، ادارۀ پست، هتل، آرایشگاه، پزشک، قیمتها. با این وصف معنای حقیقی سفر کردن چیست؟ دیدار. تنها واژۀ مهم این است: وعدۀ دیدار.»[2]
قرارمان، وعدۀ دیدارمان شد 12 ظهر. گرچه این را به ذهن میسپارم یا جایی یادداشت میکنم تا یادم نرود اما این دلواپسی وجود دارد که آیا طرفمان سر قرار میآید یا نه. «قرار» (بخصوص اگر سیاسی باشد!) با ترس همراه است.
بارت، در کتاب سخن عاشق از نشانهشناسی انتظار و قرار ملاقات صحبت میکند[3]. دو نفر در کافهای قرار ملاقات دارند. یک نفرشان در صحنه حاضر و منتظر نفر دوم است که هنوز نیامده. این انتظار در چند پرده خلاصه میشود:
پردهٔ اول حدسها و گمانهاست: آنکه در کافه حاضر است با خود فکر میکند نکند زمان یا مکان را درست متوجه نشده؟ حالا باید چه کنم؟ به کافۀ دیگری سر بزنم؟ تلفن کنم؟ اما آمدیم من رفتم به کافۀ دیگر و او آمد، آنوقت چه؟ وقتی مرا نبیند شاید برود … پردۀ دوم خشم است؛ سرزنش شدید فرد غایب که چرا نیامد: «دستکم میتوانست که …»؛ «او خوب میداند که …». پردهٔ سوم: اضطراب است، اضطراب وانهادگی. اضطرابی که برابر با مرگ است. «توفان اندوه: من در دل برافروختهام.» این است آن نمایش.
میتوان آن را با رسیدن دیگری کوتاه کرد. اگر دیگری در پردۀ اول سر رسد، احوالپرسی در آرامش برگزار خواهد شد. اگر در پردهٔ دوم سر رسد، «مشاجرهای درمیگیرد و اگر در پرده سوم سر رسد، بازشناسی صورت خواهد گرفت، کاری متین و مرحمتآمیز».[4] با اینهمه، همیشه بازشناسی و تشخیص هویتی در کار نیست و میان جمعیت قیافۀ آشنایت را پیدا نمیکنی و انگار طرف قصد ندارد پیدایش شود و:
«حالا منِ منتظر چه میکنم؟
اگر منم
که سر بر میز میگذارم
بر کاغذ این شعر
شعر پایان»[5]
هرکس سیّاره و محدودۀ خاص خود را دارد. منِ نوعی همه جا پیدایم نمیشود و مرا در جاهای خاصی میتوانید پیدا کنید. مرا ممکن است اتفاقی در فلانجا ببینید. امّا اینجا قرارگاهم (جای بودنم) نیست. مُکای من جاهای دیگری است. این واژۀ زیبای مُکا، که در لهجۀ اصفهانی زنده است، دقیقاً به معنای زیستگاه است. اصلاً (به استناد لغتنامۀ زندهیاد دهخدا) یعنی زیستگاه و سوراخ خرگوش و روباه. تقریباً معادل پاتوق (یا پاتوغ) فرانسوی-ترکی. برای مثال دکتر انور خامهای دربارۀ قرارگاهها ( مُکاها)ی صادق هدایت چنین مینویسد:
« من حدود پنج سال، یعنی تا تابستان 1325، اغلب روزها در کافه فردوسی و گاهی سر شبها در کافه رستوران کنتیننتال، که روبهروی کافه فردوسی بود، از مصاحبت هدایت بهرهمند میشدم. او تقریباً هرروز بین ساعت 9 تا 10 صبح به کافه فردوسی میآمد و اغلب سر میز مشخصی که در سمت راست و پهلوی پنجرۀ رو به خیابان قرار داشت مینشست. تقریباً هیچوقت هم تنها نمیماند. چون یا پیش از آن یکی دو نفر از دوستان و علاقهمندانش آمده و منتظر او بودند، یا بعد از او میآمدند و سر میزش مینشستند[…]. جمع شدن ما در این کافه به قدری منظم و عادی شده بود که تقریباً جزو منضمات آن به شمار میرفت.»[6]
بعضی از این مُکاها در یادها میمانند. یارتا یاران، در شعر «کافه نادری»، که به نصرت رحمانی تقدیم شده، شعرش را با این بند آغاز میکند:
« کافه، در این عصر
پر از دود شده، از روح شاعران نابودشده.»
و در بند بعد میگوید:
«پیشخدمت پیر کافه نادری
میز نصرت را، هنوز
به یاد دارد»[7]
نصرت رحمانی در همان کافه با دوستان و هوادارانش قرار میگذاشت، جایی که پشت میز او «روبهروی صندلی خالی او، لیلی، دختر خیابان نشسته است»[8].

بعد از این گذری کوتاه بر معانی و بیان قرار و انتظار در کافه، از خود میپرسم اصلاً این کافه چه جور جایی است و کجاست؟ کافه (Café) کلمهای فرانسوی به معنای قهوهخانه و کافهرستوران است (نمونهاش همان کافۀ پرسپولیسیها).
رولان بارت در مصاحبهای با عنوان «بیست کلمه برای رولان بارت» (یکی از اینها دربارۀ کافه است) در پاسخ خبرنگار که از او دربارۀ کافه و اهمیتش برای بارت میپرسد میگوید:
«کافه محل قرار ملاقاتهای من است و من کافه را دوست دارم زیرا فضایی پیچیده است. وقتی در کافه با کسی سر یک میز نشستهام کاملاً همراه او هستم، به چیزی که میگوید گوش میدهم و در عینحال انگار در متن باشم یا در یک پاراگرام [عنصری از یک متن شاعرانه] یا در صدایی استریو، اطرافم حوزۀ عظیمی از تنوّع است، آدمهایی که بیرون میروند و تو میآیند، جرقۀ داستانی زده میشود.
من بسیار به این چندآوایی بودنِ کافه حساسم. درحالیکه ییلاق یعنی تنهایی، رؤیا این است که آدم به ییلاق برود و در یکی دو ماه وقت داشته باشد، اما کار فکریای کاملاً آماده هم داشته باشد که بتواند آرامآرام بخراشدش، مثل یک کارمند یا یک راهدار.»[9]
کافه علاوہ بر جایی برای قرار گذاشتن با دوستان و ملاقات آنها، محل نوشتن هم هست. نمونهاش ژان پل سارتر و سیمون دوبووار که کافه دو فلور پاریس مانند دفتر کارشان و همینطور محلی بود برای ملاقات با دوستانشان. البته این نوشتنها و دیدارها قاعده و زمانبندی مخصوص خود را داشت. ببینید خود سارتر دراینباره چه میگوید: «من و سیمون اینجا از نُه صبح تا ظهر مینویسیم، بعد میرویم ناهار و ساعت دو دوباره برمیگردیم و تا ساعت هشت شب با دوستانمان ملاقات میکنیم و حرف میزنیم.»[10]
بماند که بعضی وقتها کافهنویسی گریزی است از نوشتن. نویسنده در اتاق دربستهاش که کاغذ سفید زُل میزند به او و منتظر است که نویسنده چیزی بنویسد و او عصبی و نگران دائم مینویسد و خط میزند و نویسنده ( ناخودآگاه ) دنبال یافتن راهی است که از این تله نجات پیدا کند و چه جایی بهتر از کافه که دورتادورت شلوغ است و احساس تنهایی نمیکنی و در ضمن بیشتر حواست به محیط اطرافت است و وقت چندانی برای نوشتن و روبهرو شدن با صفحۀ سفید باقی نمیماند.
نصف صفحه مینویسد و خوشحال است که امروز هم وظیفهاش را انجام داد! البته این خودفریبی مدتدار است و زیاد دوام ندارد و نویسنده باید تکلیفش را با خود و مطلبی که میخواهد بنویسد روشن کند. لذّت همصحبتی با دیگران و همنشینی با آنها را دستکم نگیریم. مینشینی در کافهای روبهروی کسی که دوستش داری و همانطور که قهوه میخورید دربارهٔ چیزهایی که دوست دارید حرف میزنید.
مرد جوانی را میشناسم، مهندس کارخانهای که کارش صبح زود شروع میشود، وقتیکه همسر و بچههایش خوابند. او صبحانه را با مادرش در خانۀ او، که تنها زندگی میکند، صرف میکند. مادر و پسر همانطور که صبحانه میخورند با هم حرف میزنند و لذّت میبرند. این قرار برای صبحانه از دلخوشیهای زندگی آنهاست.
علی خدائی مطلبی خواندنی نوشته دربارهٔ دو هنرپیشۀ قدیمی، لُرتا هایراپطیان و ایرن زازیانس، با عنوان «روزهای لُرتا». مینویسد زمانی لُرتا و ایرن در یک ساختمان زندگی میکردند. ایرن طبقۀ پایین بود و لُرتا چند طبقه بالاتر. از دودکش همدیگر را برای قهوه صدا میکردند.
«ایرن گفت: از دودکش، صداش میکردم. هر بار به یک اسمی: زیبا خانم، مادام رُزا، مادام ژینا، لیلیک خانم. بعد میآمد پشت در. زنجیر را باز میکردم و صبر میکردم. صدای پاشنههای کفشش روی پلّهها میآمد، آرامآرام، حالا زنگ میزنه. در را باز میکردم. [میگفت] “حالا باید این ساعت شیرینی خورد”؛ “حالا باید میوه خورد”؛ “صبح ورزش کردم “؛ “عصر تمرین دارم”؛ “برای بچهها پیراشکی ببرم”؛ “اینها خیلی جوونند”.
گاهی گل میآورد و میگفت: “شاخه باید فرد باشه. یک. سه. پنج” دستاش مثل پرنده حرکت میکرد. جلو چشمات. تو آسمون. “نمیای عصر با من بریم تئاتر؟” من دیگه کسی را از دودکش صدا نمیکنم. خیلی از ظهرها ناهار مهمانش بودم. گاهی هم راجع به فیلم و سینما صحبت میکردیم. میگفت: “تو خیلی سوکسه داری ایرن” و من میخندیدم. میگفت: “بریم این “گلهای آفتابگردان” را ببینیم.” عاشق سوفیا بود. ده بار شاید این فیلم را دید.
توی این چند سال خیلیها مردند. خیلیها پیر شدند.»[11]
امّا (امّایِ امیدبخش) نشستن روبهروی هم برای گفتوگو بسیاری اوقات ما را از احساس پوچی و مرگ نجات میدهد. لئونارد مایکلز، داستاننویس آمریکایی (۱۹۳۳- ۲۰۰۳)، در جُستارِ «پیدایش من» مینویسد:
«اولین بار حولوحوش سال ۱۹۵۶ در دانشگاه میشیگان طعم لذّت چنین گفتوگویی را چشیدم. عادتم بود که بعد از کلاس به آپارتمان یکی از دوستانم بروم. خانهاش را قدیمی درست کرده بود و صفحههای موسیقی روی گرامافون میگذاشت، معمولاً موسیقی مجلسی. وقتی برای شام بیرون میرفتیم حس میکردم با آن گفتوگو و موسیقی باشکوه به نشاط آمدهام.»[12]
قرار در کافه برای اینکه مطلب تازهای را که نوشتهای برای دوستت بخوانی. نمونهاش شعرخوانیهای دونفرۀ دو شاعر بزرگ اَن سکستون (که مجموعه شعرش، آنها مشغول مردناند، به فارسی ترجمه شده) و سیلویا پلات (دو تا از کتابهایش، خاطرات سیلویا پلات و رمان شیشه، را به فارسی ترجمه کردهاند) است.
این دو دوست هنرمند در اواخر زمستان 1959 در درس نوشتن خلّاق رابرت لاول در دانشگاه بوستون همکلاس بودند. آنها بعد از کلاس راهی کافهتریای هتل ریتز کارلتون شهر بوستون میشدند و آنجا با هم حرف میزدند و شعرهای تازهشان را برای هم میخواندند. سکستون و پلات گرچه از نظر اخلاقی با هم تفاوت داشتند اما دوستانی بسیار نزدیک بودند.
دو شاعر و نویسندهای که در اوج شکوفایی خودکشی کردند. ابتدا سیلویا پلات رفت (سال ۱۹۶۳) و ده سال بعد سکستون کرکره را پایین کشید (اکتبر (۱۹۷۴). سکستون وقتی از مرگ دوستش خبردار شد به یادش شعری نوشت با عنوان «مرگ سیلویا» (و آن را به سیلویا پلات تقدیم کرد ) که در قسمتی از آن چنین میگوید:
«آه سیلویا ! سیلویا!
[…]
چهطور خوابیدی زیر این خاک؟
دزد!
چهطور تنهایی خزیدی به سمت مرگی که من
اینهمه مدّت مشتاقانه دنبالش بودم.
مرگی که فکر میکردیم دیگر از سنمان گذشته است.
مرگی که روی سینههای لاغرمان میبستیم
مرگی که هر وقت دربوستون
سه مارتینیِ سفید را قورت میدادیم
دربارهاش حرف میزدیم.»[13]
«مرگی که هر وقت در بوستون دربارهاش حرف میزدیم» اشاره است به همان قرارهایشان در کافهتریای هتل ریتز شهر بوستون.
«آنها شعرهایشان را برای هم میخواندند» جملهای آشناست و آن را بارها شنیدهایم. سکستون و پلات هر دو هنرمندانی معروف بودند و خوانندگان زیادی داشتند، با این حال مخاطب اول بسیار مهم است.
اینکه برای چه کسی اول از همه نوشتهات را میخوانی. سکستون و پلات، اگر به هم دسترسی داشتند (مانند زمانی که هر دو به کلاس اول میرفتند) نوشتههایشان را اول برای هم میخواندند. خانم داستاننویسی میگفت گرفتار این مرض است که داستانی را که مینویسد فوراً باید با دوستی قرار بگذارد و برایش بخواند. آن اوایل داستانش را برای شوهرش، عباس، میخواند.
امّا او دوسه دقیقه که میگذشت خوابش میبرد و خُرخُرش هوا میرفت. بدترین فحش برای او! یک بار ساعت دو نیمه شب داستانی را به پایان برد و دید نمیتواند تا صبح صبر کند که برای دوست نزدیکش بخواند. در آن زمان مادرش در آپارتمان بالای خانۀ آنها تنها زندگی میکرد. مادر آدم تنها و بدخوابی بود و شبها خوابش نمیبرد و بیشتر اوقات برای خودش دور اتاق راه میرفت. خانم نویسنده دید صدای پای مادرش در طبقۀ بالا میآید. بلند شد رفت بالا و آهسته در را زد .
مادرش ترسید کی این وقت شب در خانهاش را میزند. بعد دید دخترش است. فکر کرد سر عباس بلایی آمده. دختر گفت: «نه، اتفاقی نیفتاده. فقط میخواهم داستانم را که همین حالا نوشتهام برایت بخوانم.» مادره گفت:«امان از تو دختر خُل و چل! بخون ببینم چی نوشتی.» دختر داستان را خواند و مادرش بهدقت آن را گوش داد و چندتا «گاف» از داستان گرفت. اشتباههای واقعی، نه از آنها که بعضی از ناقدان میگیرند. بعد هم گفت: «آفرین به تو دختر. حالا پاشو برو بخواب و بگذار من هم بخوابم!»
امّا قاسم هاشمینژاد هیچوقت نمیگفت: «بهبه، آفرین». بیشتر وقتها میگفت: «نه، در نیامده». این را جعفر مدرس صادقی در کتاب سه استاد میگوید که یک فصلش را به خاطراتش از قاسم هاشمینژاد اختصاص داده است.
یک قسمت از آن مربوط به زمانی است که در مرکز اسناد آسیایی، وابسته به یونسکو با هم کار میکردند. مدرس صادقی می نویسد: «ما ظهرها (او، هاشمینژاد و آقایی که شغلش ویراستاری و کار دلیاش شاعری بود) در اداره ناهار نمیخوردیم. میرفتیم بیرون. با هم قرار ناهاری داشتیم. هر روز میرفتیم جایی ناهار میخوردیم. فقط میرفتیم چلوکبایی. چلوکباب برگ با کوبیدۀ اضافی.
گاهی وقتها هم کوبیده فقط. سر ناهار دوست شاعرمان وقت را غنیمت میشمرد و همانجا برایمان شعری میخواند. درست بعد از دوغ. قاسم گوش میداد و همانطور که داشت گوش میداد، روی کاغذ کاهی مستطیلی که از توی لیوان وسط میز برداشته بود یک چیزهایی مینوشت یا خطخطی میکرد و آخرسر میگفت درنیامده. اغلب اوقات میگفت درنیامده.
نهفقط شعرها را بگوید، قصههای من را هم میگفت. […] هیچوقت ندیده بودم بگوید “آفرین” یا “بهبه” یا “دستت درد نکنه!” از همین حرفهایی که همه میزدند.[…] من هیچوقت سر میز ناهار چیزی برای او نمیخواندم.[…] نه سر میز ناهار، نه هیچ جای دیگری. پاکنویس میکردم، تایپ میکردم و تایپشده میدادم به او که بخواند. بارها گفته بود من از طریق گوش خوب نمیگیرم. باید روی کاغذ ببینم. میگفت چشمهای من خیلی بهتر کار میکند تا گوشهام .»[14]
گاهی همدم کافهایِ کسی نه آدم بلکه یک کتاب است. شخصی میرود به مُکایش، کافهای که دوست دارد و کتابش را با خود میبرد و آنجا میخواند.لیدیا دیویس، داستاننویس و مترجم آمریکایی، به خبرنگاری گفته است بیشتر رمان ناطور دشت اثر سالینجر را ظهرها در کافهای در شهر نیویورک خوانده. نزدیک ظهر میرفت کافهای، غذایی میگرفت و همچنانکه آن را میخورد ناطوردشت را میخواند.
این کتاب و آن غذا و ظهر با هم یک مجموعه بودند ناطوردشت همدم غذاییاش بود(Dinner Companion).[15]جالب است که Companion بهجز همدم و مونس و مصاحب به معنای کتاب هم هست. بنابراین همدم غذایی یعنی کتابی که هنگام خوردن غذا کنارت هست و نگاهی به آن میاندازی و گاهی آن را میخوانی.
میتوان یک قدم جلوتر رفت، کتاب همراه را هم کنار گذاشت و با «تنهایی خود» به کافهای، جایی، رفت. آیدا مرادی آهنی در جُستارِ «گردش با تنهایی خود» مینویسد روزی در تقاطع برادوی و خیابان پنج نیویورک در فضای باز دم پیادهرو نشسته بود روی یک صندلی تا ساندویچش را بخورد.
تنها بود اما احساس تنهایی نمیکرد «چون انبوهی از آدمها دور و برت مثل تو تنها غذا میخورند. انگار آدمها به رستورانها میآیند تا تنهایی را مانند زوجی به سر میزها بیاورند. انزوای معینی که بودریار بعد از دیدن آن در نیویورک آن را غمانگیزترین منظره در جهان خوانده بود. از نظر او، غمانگیزتر از فقر و گدایی، انسانی بود که در ملأعام بهتنهایی غذا میخورد. اما به نظرش تنها نوشیدن غمانگیز نبود. چرا ؟»[16] چون …
«برگشت تا ادامۀ جمله را بنویسد
اما آنچه نوشت
آنچه در سر داشت
دیگر نبود.
چراغهای کافه داشت خاموش میشد.»[17]
[1] . نرگس جودکی، « غریبه در شهر»، شبکۀ آفتاب، (دی 1399)، ص 8.
- رولان بارت، امپراتوری نشانهها، ترجمۀ ناصر فکوهی، (تهران: نشر نی، 1383)،ص 33.
- رولان بارت، سخن عاشق، ترجمۀ پیام یزدان جو، (تهران: نشر مرکز، 1383، ص 55.
- همان، ص 56.
[5] . یارتا یاران، کتاب کافهها، (تهران: نشر زمستان، 1380)، ص 49.
[9] . رولان بارت، درس، ترجمۀ حسام نفرهچی، (تهران: نیلوفر، 1393)، صص 116- 117.
[10]. Emily Temple, “Is this the end of writing in Cafe?”, Literary Hub, (July 28, 2020).
[11] . علی خدائی، « روزهای لرتا» در: زاون قوکاسیان، بردی از یادم، (تهران: خجسته، 1393)، ص 237.
[12]. لئوناردو مایکلز، «ییدیش من»، ناخمن، ترجمۀ مهتاب کلانتری، (تهران: نشر گمان، 1402)، ص 183.
[13] . انسکستون، آنها مشغول مردناند! ترجمۀ سینا کمالآبادی و محسن بوالحسنی، (تهران: نشر چشمه، 1388)، ص 38.
[14] . جعفر مدرس صادقی، سه استاد، (تهران: نشر مرکز، 1400)، ص 209.
[15] . گفتۀ لیدیا دیوس مستند به این مقاله است:
Leanne Shapton, “Dinner companions”, The New York Times, (March 25 ,2009).
[16] . آیدا مرادی آهنی، «گردش با تنهایی خود»، تختخواب دیگران، )کتاب سده، 1400(، ص 295.
[17] . کتاب کافهها، ص 14.