تماس با ما لوگو

با ما به جهان کتاب‌ها بیایید

کله‌ پاچه

کله پاچه

داستان

کله‌ پاچه

سامان صباغ پور

 

 

 

همه‌چیز از آن‌جا شروع شد که به یاد خانهٔ پدربزرگ هوس بار گذاشتن کله‌ پاچه به سرم زد. برای همین عصر در اپلیکیشن آسان فود از کلّه‌پزی طبخ ایرانی یک دست کلّه و پاچهٔ پاک‌شدهٔ گوسفند سفارش دادم. ساعت نوزده و چهار دقیقه بود که پیک آسان فود زنگ خانه‌ام را زد.

پیکی جوان و سبزه‌ و لاغراندام بود به نام تقی رفعتی بالاجه که بعد از ده دقیقه معطل کردن من پای در و دو بار تلفن زدن بالأخره از پاگرد پله‌ها نفس‌زنان خودش را به طبقهٔ چهارم رساند و بدون معطلی نایلون حاوی جعبهٔ بزرگی که سفارشم در آن بود تحویلم داد و به‌دو رفت پایین.

در را که بستم، بسته را همان‌طور که بود گذاشتم روی اُپن آشپزخانه و رفتم یازده دقیقهٔ آخر بازی پرسپولیس و نساجی مازندران را تماشا کردم. بازی که تمام شد کانال را روی رادیو نواهنگ گذاشتم و با آهنگ وقتی میای صدای پاتِ هایده راهی آشپزخانه شدم.

بعد جعبه را از توی نایلون درآوردم و وقتی‌که جعبه را باز کردم دیدم به‌جای یک دست کلّه و پاچهٔ پاک‌شدهٔ گوسفند سر مردی با ریش ستاری پیچیده شده توی مشمع نازک توی جعبه است. یکی دو دقیقه سر را ورانداز کردم و با اعصاب به‌هم‌ریخته به داخل جعبه و روی جعبه ور رفتم و خودم را سرزنش کردم که چرا همان وقت که بسته را تحویل گرفتم بازش نکرده بودم که دست‌کم پیک نزدیک باشد و بتواند بستهٔ اشتباه را عوض کند.

 

کله‌ پاچه
کله‌ پاچه

 

بعد اما مشخصات روی بسته را چک کردم. سفارش‌دهنده: سروش اسدی. آدرس: توانیر. انتهای بلوار دوستان. پلاک هشت. طبقهٔ چهار. رستوران طبخ ایرانی. همهٔ مشخصات درست بود.

برای همین موبایلم را برداشتم و شمارهٔ پاسخگوی آسان فود را گرفتم. بعد از هفت هشت دقیقه شنیدن اینکه من با آسان فود تماس گرفته‌ام و در صورت نیاز به ادامه به زبان انگلیسی عدد دو را فشار دهم و بعد از این‌که خانم محترم صدای ضبط‌شده گفت که مکالمهٔ من و آن‌ها با هدف رضایتمندی من ضبط می‌شود، سه بار هم آهنگ بدون کلام careless whisper جورج مایکل از سر تا ته پخش شد.

تا بالأخره آقایی به اسم منوّر آن‌طرف خط گوشی را برداشت و خودش را معرفی کرد و پرسید چطور می‌تواند کمک کند. من هم طبیعتاً گفتم که سفارشم اشتباه آمده و به ‌جای سر و چهارتا پاچهٔ پاک‌شدهٔ گوسفند، سر مردی را برایم فرستاده‌اند که تازه کلّی هم ریش و پشم دارد.

هنوز حرف‌هایم تمام نشده بود که آقای منوّر گفت لطفاً از سر عکس بگیرم و در اپلیکیشن شان آپلود کنم تا او دوباره با من تماس بگیرد. من هم همین کار را کردم. اما ده دقیقه گذشت و خبری از تماس نشد. پس مجدداً با آن‌ها تماس گرفتم و آقای منوّر درحالی‌که انگار از خواب پریده باشد گفت حتماً بررسی می‌شود و بعد هم گفت پوزش می‌خواهد و مسئله را به رستوران اطلاع می‌دهد و بلافاصله تلفن را رویم قطع کرد.

چند دقیقه طول کشید تا مجدد بتوانم با آسان فود تماس بگیرم و این بار خانم ملکی نامی بعد از شنیدن حرف‌هایم که پشت سر هم و بدون وقفه ادا می‌شد، قول داد از امتیاز رستوران کم کند و درعین‌حال پرسید که آیا مایل به استفاده کردن از سفارشم هستم یا خیر.

وقتی من با قاطعیت هر چه تمام‌تر گفتم که معلومه که نه؛ خانم ملکی با صدایی مثل پرنده‌های بهاری گفت که مبلغ سفارش ظرف هفتادودو ساعت به حسابم مسترد خواهد شد؛ اما وقتی از او پرسیدم که حالا من با این کلهٔ نخراشیده چه بکنم؟ گفت: این‌رو به‌عنوان هدیهٔ آسان فود بابت عدم هماهنگی در تحویل سفارش ازشان بپذیرم و قطع کرد.

حالا من مانده بودم و سر مردی پنجاه‌ساله با موهای جوگندمی و چشم‌های بسته در بسته‌بندی سلفونی نایلونی. دیگر جوش آورده بودم و برای همین بلافاصله به صد و ده زنگ زدم.

این بار هم چهار پنج دقیقه آهنگ وطن ای هستی من برایم پخش کردند و بعد مردی انگار که تنگش گرفته باشد تند گفت: صد و ده بفرمایید؛ و من مثل رگبار باران شروع کردم به شرح ماوقع؛ اما در حین توضیحات من مرد مدام با کس دیگری آن‌طرف خط صحبت می‌کرد.

وقتی‌که حرف‌هایم تمام شد پرسید مطمئنید که سر آدمه؟ و وقتی من فریاد زدم که معلومه که مطمئنم. پیامی ضبط‌شده برایم پخش شد که هرگونه توهین یا درگیری فیزیکی و کلامی با مسئولین اجرایی و کارمندان دولت مطابق مادۀ شمارهٔ نمی‌دانم چند قانون حقوق مدنی تا شش ماه حبس و هفتاد ضربهٔ شلاق دارد و بعد از اتمام پیام مرد دوباره گوشی را برداشت و پرسید که آیا هنوزم مطمئن هستم که سر یک آدم را برایم فرستاده‌اند یا خیر؟

و من این بار با آرامش کامل گفتم بله مطمئنم سرکار. آن‌وقت سرکار پشت خط آدرس و شمارهٔ تلفنم را گرفت و قول داد همکارانش در اسرع وقت به منزلم مراجعه کنند.

ساعت بیست‌ودو و چهل‌ویک دقیقه بود که یک موتورسوار پلیس با لباس سبز درحالی‌که پیراهن مغز پسته‌ای‌اش از پشت شلوارش بیرون زده بود وارد منزلم شد و شروع کرد به سؤال و جواب کردن از من.

بعد از بیست دقیقه سین‌جیم کردن نهایتاً با بی‌سیمش با مرکز تماس گرفت و درخواست نیروهای بررسی صحنهٔ جرم کرد؛ و وقتی من ازش پرسیدم که آیا نمی‌شود که فقط این سر لعنتی را بردارد و برود، با پاهایش به پاهایم زد و من را دمر روی زمین خواباند و از پشت بهم دستبند زد.

در تمام مدت ده دوازده‌دقیقه‌ای که منتظر آمدن تیم تفحص پلیس بودم این جملهٔ فیلم‌های آمریکایی که هر چیز که بگویی در دادگاه علیه‌ات استفاده می‌شود در ذهنم بود؛ و تمام مدت روی صندلی پشت پیشخوان روبه‌روی کلّهٔ نحس مردک ریشو نشسته بودم.

سروان پلیس که اسمش روی پیراهن مستعملش نوید یادگاری نوشته‌شده بود هم در تمام این مدت با موبایلش ورمی‌رفت و از ظرف آجیل روی پیشخوان بادام‌هندی می‌خورد. با آمدن گروه بررسی صحنهٔ جرم دوساعتی همان‌طور علاف بودم و همسایه‌ها را می‌دیدم که هرازگاهی به پشت در سرک می‌کشند و می‌پرسند چه شده؟

تا دست‌آخر مردی کت‌وشلواری با سبیل خاکستری و سری طاس وارد خانه شد و همه به او احترام نظامی گذاشتند. این آقا کارآگاه غفاری بود که یک تسبیح سبز یشمی دستش بود و به‌محض رسیدن به من دستش را برد و عضو شریفش را برای دو دقیقهٔ تمام خاراند و زل زد به چشم‌های من.

بعد با همان دست شانهٔ من را لمس کرد و موبایلش را گرفت جلوی من و در اینستا تیتری را نشانم داد که نوشته بود پلیس یک‌قدم به دستگیری آدم‌خوار تهران نزدیک شده. بعد با لبخند گفت خوب گیرت انداختیم؛ و تا من خواستم معترض شوم یک سیلی خواباند بیخ گوشم.

بعدازآن همه‌چیز به‌سرعت باورنکردنی‌ای پیش رفت. سر در یک جعبۀ پر از یخ بیرون برده شد. من درحالی‌که دستبند به دستم بود جلوی دروهمسایه وارد پاگرد شدم و از دَرِ خانه‌ام که با نوار زرد و مشکی‌ای که رویش نوشته بود «صحنۀ جرم _ ورودممنوع» مهروموم می‌شد بیرون برده شدم. تمام این‌ها تا زمانی که من به کلانتری گاندی منتقل شوم، سرجمع کمتر از هفت دقیقه طول کشید.

در کلانتری بعد از نزدیک به چهار ساعت بازجویی از بابت اینکه چرا به جای سفارش کله‌ پاچهٔ آماده کله‌ پاچهٔ خام پاک‌شده سفارش داده‌ام و بعدازاینکه طی چند مرحله اعلام شد که برای مأموران مشخص‌شده که من اصلاً به آسان فود زنگ نزده‌ام و این‌ها همه بازی من است، بالأخره ساعت سه صبح اجازه پیدا کردم با یک وکیل تسخیری از فهرستی که جلویم گذاشته بودند تماس بگیرم.

خوشبختانه در لیست اسم یکی از هم‌دوره‌های خدمتم به نام صفا مرادی فربه را به خاطر پسوند عجیبش شناختم و بعد از چند بار تماس ناامیدانه بالأخره آقای وکیل تلفنش را جواب داد و با کلی نشانی و آدرس و چه و چه قبول کرد فردا هشت صبح در دادسرا برای دفاع از من حاضر شود.

در جلوی دادسرا اما عکس‌های من بود که توسط خبرنگاران و صداوسیما مخابره می‌شد. در جلسهٔ دادرسی انصافاً صفا جان از خجالت مأموران پلیس درآمد و توانست با ارائهٔ پرینت مکالمات من با آسان فودی‌ها ثابت کند که من بی‌گناهم، که البته دسترسی به این پرینت‌های فوق محرمانه برایم بیست میلیون آب خورد؛ اما خوشبختانه تا ظهر نشده حکم آزادی‌ام کف دستم بود و من با همان عرق‌گیر مشکی و شلوارک خال‌خالی که دیشب پایم بود به همراه صفا جان راهی منزل شدم؛ اما در ورودی منزل بود که فهمیدم از متهم بودن به این‌که آدم‌خوار تهران هستم، تبدیل به شاهد عینی‌ای شده‌ام که آدم‌خوار تهران را دیده است.

برای همین دوباره با همراهی صفا جان که این بار چهل میلیون تومان دیگر مطالبه می‌کرد به کلانتری برگشتم و درخواست کتبی حفاظت از جانم را دادم. علیرغم اینکه صفا جان از ساعت دو ظهر تا شش عصر آن روز تلاش بی‌وقفهٔ چهل‌میلیونی خودش را انجام داد اما نتوانست موافقت مأموران کلانتری و قاضی کشیک پرونده را بگیرد تا از جان من حفاظت کنند؛ و هر چه از ما اصرار از آن‌ها انکار.

دست‌آخر صفا جان دستی بر شانه‌ام زد و اظهار شرمندگی کرد و قبل از تنها گذاشتنم در کلانتری گاندی ازم خواست که چهار میلیون تومان را به‌عنوان حق‌القدمش برایش واریز کنم.

بعد از رفتن فربه بی‌معرفت، من ماندم و کلانتری. برای همین رفتم سراغ افسرنگهبان و از او خواستم بگذارد یک امشب را آنجا بمانم؛ اما قبول نکرد. چند دقیقهٔ بعد کارآگاه غفاری را دیدم که در حال خاراندن عضو شریفش عرض راهرو را طی می‌کرد.

پس رفتم سراغش و کلّی نشانی دادم اما کارآگاه اساساً منکر شد که اصلاً پرونده‌ای به اسم آدم‌خوار تهران وجود دارد و من را خیالاتی نامید. دست‌آخر وقتی وسط سالن کلانتری شروع به دادوفریاد کردم و کولی‌بازی راه انداختم، به دستور معاون کلانتری سه سرباز قلچماق من را گرفتند و از کلانتری انداختند بیرون توی خیابان.

هوا تازه گرگ‌ومیش شده بود که از روی زمین بلند شدم و شلوارکم را تکاندم. هاج و واج داشتم فکر می‌کردم که حالا چه‌کار باید بکنم که نگهبان دم کلانتری صدایم زد: هوی عمو. وقتی برگشتم با لبخند نگاهم کرد و من که خوشحال شده بودم دویدم طرفش؛ اما تا رسیدم بهش گفت: کجا؟ گفتم: صدام کردی. گفت: آره. جناب سرهنگ گفت بسته‌تو جا گذاشتی. و جعبهٔ حاوی سر مردک ریشو را چپاند توی بغلم و در فلزی را محکم بست.

حالا باز خوب شد که شما بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی با این وضعیت و این بستهٔ مسخره سررسیدی و قبول کردی سوارم کنی. باور کنی یا نه بیشتر از پنجاه‌تا ماشین رد شد اما هیچ‌کدام سوارم نکردند. باز گلی به جمال شما. هنوز انسانیت نمرده. فقط ببخشید، اشتباه پیچیدید. خیابان جودکی را باید می‌رفتید تو.

خرداد 1403

 

 

این داستان در مجلۀ جهان کتاب چاپ شده است.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه