یک پـلاژ آرام در ساحل مدیترانه و در اواخر فصل مسافرت، هنوز میزبان شماری از گردشگران است.
پروفسـور ناکـسِ انگلیـسی، نشستـه بر صنـدلی چـرخدار خـود، در پی الهامی غیبی که از جنایتی قریبالوقوع خبر میدهد، به آنجا آمده است.
منشی و مرید آشفتهحالش، بانـی، همراه اوست. سرانجام زوجی فرانسـوی، کـه بهشـدّت از یکدیـگر متنفرنـد، حادثه را رقم میزنند….
پپی با یک بغل چتر آفتابی از راه رسید و آنها را روی ماسههای خیس ریخت. او پیرمردی خوشمشرب با قیافۀ دقکهای سیرک بود. چانۀ دراز و بینی پخششدهاش حکایت از زد و خوردهای قدیمی میکرد….