ان لمتون تودارتر از آن بود که در مورد خودش بنویسد یا صحبت کند. برای تاریخنگاران بعدی ردّ درخور توجهی برجای نگذاشته است که به ماهیت شخصیت او پی ببرند. اهل صحبتهای خودمانی نبود…
در میانسالی به هیبت بانویی سر به کتاب و عبوس درآمده بود؛ با گیسوانی خاکستری که تا قبل از پیشامد تصادف و کوتاه شدن پشت سرش به صورت شینیونی گره خورده بود، و لباسی خاکستری که دامنش معمولاً تا قوزک پایش میرسید، جورابی کلفت و کفشهای زمختِ پاشنهکوتاه. هرجا میرفت یک کولهپشتی کهنه و قدیمی همراه داشت حاوی چند لباس اضافی و یک متن فارسی…
یک غروب پاییزی را به یاد میآورم … در پناه کوه بزرگ شیرکوه به قلّهٔ کوچکتری صعود کرده بودیم و از آنجا به صحرای ابرقو و بلندیهای بوانات و دیگر ارتفاعات دوردست نگاه میکردیم. در حالی که خطوط چهرهٔ عقابگونهاش در پرتو آفتاب نمای خاصی یافته بود، رو به من کرد و با شور و شوقی آشکار گفت خدایا چه منظرهای!