آن پالتوبارانی سُرمهایِ کهنه را تا سالها داشتم. یک نوبت که به گردش باغی رفته بودیم چمن از شبنم قدری خیس بود و بارانی را بر چمن گستردم و بر آن نشستیم. او نشست و من که خسته بودم دراز کشیدم و نگاه که کردم، صورتش بالای سرم بود که دورش را شاخههای پرشکوفهٔ سیب و گیلاس، شکوفههای سفید و صورتی، قاب گرفته بودند بارانی را تا مدتها در گنجهٔ لباسهایم داشتم، بارانیای که قدری گِلی شده بود و گِل خشکشدهاش را هرگز پاک نکردم. بارانی در گنجه آویخته بود و هروقت که سرم را پیش میبردم و نفس میکشیدم، پیشسینهاش هنوز عطر او را داشت…