به راه قصر میرفتیم. یک تکه از راه را باید با قطار شهری طی میکردیم. در ایستگاه تا قبل از رسیدن قطار، یک درخت پُر گل درست پشت سر او افتاده بود، درختی انبوه از گلهای ارغوانی، و دور سر او و گیسوان طلای تیرهاش را انگار که قاب میگرفت. گفتم کاشکی عکس میگرفتیم. برگشت نگاه کرد و گفت دوربین که نداری. گفتم نه، ولی میشود خوب و سیر نگاه کرد و به ذهن سپرد. نگفتم برای وقتی که شما تنها از کنار این درخت بعدها و در فصلهای آینده رد شدی، که این لحظه به یادت بیاید. نگفتم ولی از نگاهم خواند که باز سایهٔ آن اندوه بر چشمهایش گذر کرد…