در ساعت چهار و نیم بامداد، دختر جوانی که بهزحمت روی پایش بند بود وارد کلانتری کوچهٔ لارُشفوکو شد. آرلِت، رقاص کابارهٔ پیکراتْس، آمده بود تا از جنایتی قریبالوقوع خبر دهد. او ادعا میکرد که به طور اتفاقی شنیده که دو مرد قصد جان یک کُنتس را دارند.
اما پس از گذشت چند ساعت و بازیافتن هشیاریاش، آنچه را که گفته بود پس گرفت. سربازرس ژول مگره هنگامی وارد ماجرا شد که پیکر بیجان آرلِت را در خانه اش یافتند…
از این کتاب چندین روایت سینمایی در اروپا و نیز ژاپن ساخته شده است. سیمنون در این رمان تصویری دقیق، بیادعا و بدون پیشداوری از فضای حاکم بر زندگی شبانهٔ محلّهٔ مومارتر و پیگال پاریس ترسیم کرده است.