در حوالی کتاب:
مارگارت اتوود
ترجمۀ مژده دقیقی
خوانندگان نیویورک تایمز بوک ریویو هر یکشنبه منتظرند ببینند کدام رماننویس، تاریخنگار، نویسندۀ داستان کوتاه یا هنرمندی این هفته مهمان بخش محبوبِ «حوالی کتاب» (By The Book) است. این گفتوگوها را پاملا پُل انجام میدهد که از 2013 تا 2022 سردبیر این نشریه بوده است. این پرسشها و پاسخها خواننده را با دنیای شخصی نویسندگان و هنرمندان آشنا میکند و با خواندن تجربیات و نظرهایشان، به درک عمیقتری از قریحۀ ادبی و روند نوشتن میرسد.
نیویورک تایمز بوک ریویو، که از اکتبر 1896 منتشر میشود، ضمیمۀ یکشنبههای روزنامۀ نیویورک تایمز و از تأثیرگذارترین و پرمخاطبترین نشریات بررسی کتاب در آمریکاست.
الآن چه کتابی روی میز کنار تخت شماست؟
همین الآن روی میز کنار تختم ــ غیر از پماد ضددرد، ساعت، دفترچۀ یادداشت، مداد و کتاب داستان کارآگاهی، در حال حاضر یکی از داستانهای کارآگاه مگره به قلم ژرژ سیمِنون؟ بگذارید ببینم.
یک کتاب دربارۀ پیری مغز. مجموعۀ شعر کوچکی با تیراژ محدود به اسم سکوت، از دخترخالهام جَنِت بارکهاوس. یک رمان تاریخی دربارۀ جنایتهای پادشاهان فرانسوی قرن چهارده، نوشتۀ موریس دریون.
(اینیکی را خواندهام، ولی هنوز همانجاست. اینجور کتابها روی میز کنار تختم جا خوش میکنند.)
و یک دسته کتاب از گابریل رُوی، نویسندۀ فرانسویـ مَنیتوبیایی[1] که رمانش Bonheur d’Occasion (خوشبختی دستدوم)، که با عنوان فلوت حلبی به انگلیسی ترجمه شده، در اواخر دهۀ 1940 هم در فرانسه و هم در آمریکای شمالی بسیار پرفروش بود.
داستانِ بیپردهای است دربارۀ دختری از طبقۀ کارگر در مونترال در دوران جنگ در دهۀ 40 که در جریان رابطۀ عاشقانهاش با لوتاریُو نامِ جذابی تا میتواند از فرصتهای عاشقانۀ ناچیز و لباسهای اندکش استفاده میکند، ولی دست آخر به مرد متین و موقری رضایت میدهد که دختر را، با وجود حسابگریاش، دوست دارد.
آن دسته کتابِ گابریل رُوی چرا کنار تختم است؟ چون دارم مقالهای دربارۀ او مینویسم، برای کتابی که قرار است بهزودی دربارۀ نقش نویسندگان فرانسهزبان در آمریکای شمالی منتشر شود.
از قضا یکی از کتابهای گابریل رُوی متنی بود که در سال آخر دبیرستانم، در دهۀ 1950، برای مطالعه تعیین شده بود. کتابِ La Petite Poule d’Eau («مرغ آب کوچک»، که اسم رودخانهای است)، و ترجمۀ انگلیسیاش عنوان کمابیش نامناسبی دارد:
آنجا که مرغ آب لانه میکند، که باعث میشود کتابی شاعرانه و متعلق به دوران ویکتوریا به نظر برسد. که نیست.
آنوقتها، ما به روش قدیم فرانسه میخواندیم ــ جمله به جمله، عبارت به عبارت ــ برای همین، بعضی قسمتهای این کتاب در ذهنم حک شده است.
گابریل رُوی یکی از زنانِ نویسندۀ کانادایی قرن بیستم است که در محیطهای باورنکردنی بالیدند و در زمانۀ خود به شهرت جهانی رسیدند ــ ازجمله آل. اِم. مونتگمری، مازو د لا رُوش، گوئتِلین گراهام، مارگرت لارنس و آلیس مونرو.
آشنایی با داستان زندگی گابریل رُوی، که از جهاتی خیلی به داستان زندگی خودم شباهت دارد، برایم بسیار لذتبخش است.
از داستانهای کوتاه محبوبتان برایمان بگویید.
همسنوسالهای من با گلچینهای جلدشمیزِ بینظیر داستانهای کوتاه، از استادان این نوع ادبی، بزرگ شدهاند، و من هنوز دبیرستان میرفتم که داستانهای همینگوی، کاترین منسفیلد، جیمز جویس، ویلیام فاکنر، مورلی کَلاهان، کاترین آن پورتر، جان آپدایک و نسل آنها را میخواندم.
اولین گلچینِ رابرت ویوِر از داستانهای کوتاه کانادایی هم یکی از کتابهایی بود که میخواندم ــ یکی از داستانهای این مجموعه، در کنار سایر شاهکارهای کمترشناختهشدهاش، داستان فوقالعادۀ «قلدر» از جیمز رینی بود.
ویور با برنامۀ «گلچین»اش در رادیوی سی.بی.سی در شکوفایی داستان کوتاه در کانادای سالهای 1950 و 1960 نقش بسزایی داشت. او اولین «ناشر» بسیاری از شاعران و داستانکوتاهنویسان کانادایی، ازجمله آلیس مونرو، بود.
ولی ــ مثل همه در ایام جوانی و آرزومندی ــ کلی کتاب ترسناک هم میخواندم، از قبیل کتابهای ادگار آلنپو، اِم. آر. جیمز، رابرت لوئیس استیونسن و شریدان لو فانو. (که انتخابهای بدی هم نبودند.)
علاوه بر اینها، کتابهای علمی ـ تخیلی هم میخواندم، ازجمله وقایعنامههای مریخیِ رِی بردبری، که مجموعهداستان است. و البته شرلوک هولمز.
باید دید منظور از داستان «محبوب» چیست؟ در کدام سبک؟ انتخاب کردن خیلی سخت است.
رئالیسم جادویی باشد، مثل «خرسِ» فاکنر، یا «بادهای سهروزۀ همینگوی؟ یا از آلیس مونرو، مِیویس گالانت، یا یکی از اینهمه نویسندۀ جوانتر، مثلاً از لوری مور نویسندۀ داستان «پرندگان آمریکا»، یا کِلی لینک («توی دردسر بیُفت») یا لین کُودی («مسیر جهنم»)؟
گوگول؟ چخوف؟ فلوبر؟ موپاسان؟ یا شاهکارهای عجیبوغریبی مثل «سوت بزن تا بیایم» (اِم. آر. جیمز)، یا «چرخش پیچ» (هِنری جیمز)، یا «مریخی» (رِی بردبری)؟
خواندنی خیلی زیاد است. و فرصت خیلی کم.
آخرین بار چه کتابی شما را به گریه انداخت؟
گریه کردن به خاطر آثار هنری. برای خودش یک سوژه است.
روزی روزگاری، اگر کتابی خواننده را به گریه نمیانداخت، کتاب ناموفقی محسوب میشد. خانمها و آقایانِ اواخر قرن هجدهم به آبغوره گرفتن مشهور بودند.
پشت سر هم رمانهای پراحساس و روایتهایی دربارۀ آدمهای احساساتی بیرون میدادند که در آنها گریه کردن نشانۀ خلوص قلب بود. جین آستین در عقل و احساس به همین موضوع میپردازد.
قهرمان زنِ عاقل آستین حاضر نیست بر مبنای حرفهای پرآبوتابِ یک خواستگار هنگام صحبت از متنها و دیدگاههای تأثرانگیز، دربارۀ او قضاوت کند، و معلوم میشود که در این مورد حق با اوست: مردی که با مهربانی و دلسوزیاش خودنمایی میکند بیسروپاست، آنیکی که از این کار اجتناب میکند بامعرفت و قابل اتکاست. چرا تعجب نکردهایم؟
ولی چارلز دیکنز در این عرصه مشعلدار بود: به نظر دیکنز، اگر حضار تا پایان داستانخوانیهای نمایشیِ او صدها دستمال را از اشک خود خیس نمیکردند، اجرایش شکست خورده بود.
من که در سن حساسِ چهاردهسالگی در معرض بهترین اقدام سیدنی کارتن[2] در تمام عمرش قرار گرفتهام ــ اجازه داده بود سرش را از بدن جدا کنند تا رقیبش، که با او مو نمیزده، و زنی که هر دو دوستش داشتند (چرا؟) بتوانند ازدواج کنند ــ میتوانم به قدرت دیکنز گواهی بدهم. اگر دلتان گریه میخواهد، دیکنز نویسندۀ شماست.
معروف است که گفته نتوانسته از کشتن نل کوچولو در مغازۀ عتیقهفروشی اجتناب کند، و مرگ او را اشکریزان روی کاغذ آورده است.
کشتی حاملِ این فصل منحوس[3] در اسکلهای در نیویورک با استقبال جمعیت سوگوار سیاهپوشی روبهرو شده بود که همگی هقهق گریه میکردند.
وقتی اسکار وایلد به شوخی گفت: «آدم باید دلش از سنگ باشد که موقع خواندن مرگ نل کوچولو نخندد»، به چنین غمزدگیِ سوزناکی واکنش نشان میداد.
در مورد خودم باید بگویم که من گریهکنِ ادواری هستم. این عادت را در هفتسالگی پیدا کردم، با دیدن فیلم فراموششدهای از دهۀ 1940 به اسم نهنگی که میخواست در اپرای متروپولیتن آواز بخواند. آن نهنگ میمیرد، اما بعد، در بهشت، اُپرا میخواند. اوهو اوهو زدم زیر گریه.
خرگوش مخملی خیلیها را نابود کرده. همینطور آن داستان هانس کریستین اندرسن دربارۀ درخت کریسمس؛ از دخترک کبریتفروش دیگر چیزی نگویم بهتر است.
اما پری دریایی کوچولو کفرم را درآورد. یعنی موهایت را قیچی کنی، صدایت را از دست بدهی، جای دُمت دو تا پای دردناک دربیاید، آنهم به خاطر یک چنین شاهزادۀ نالایقی، تازه آخرش هم به او نرسی؟
با خودم گفتم، به. یا هر معادلی که بچههای دهۀ 1940 اینجور وقتها به کار میبردند.
گریه کردن به خاطر یک اثر هنری شاید هیچ ربطی به کیفیت آن نداشته باشد. شاید هم داشته باشد. وقتی اثری آنقدر زیبا اجرا شده که ما را شگفتزده میکند، میتوانیم اشک تحسینی هم بریزیم.
داستانهای فداکاری و ازخودگذشتگی فینفسه خواننده را متأثر میکنند، همینطور داستانهای شجاعت و خطر کردن. اگر قهرمان مرد یا زن در روند داستان بمیرد، احتمالش هست که گریه کنیم.
آخرین صحنۀ اپرای پولانک، گفتوگوی راهبان کَرمَلی، میتواند همۀ این ویژگیها را داشته باشد. اما فقط درصورتیکه خوب اجرا شود. کافی است یک نُت اشتباه باشد تا همهچیز خراب شود.
از طرفی هم ممکن است بهشدت تحت تأثیر یک تِکّه مزخرفات بیشرمانه و مبتذل قرار بگیریم. اِعمال نفوذ گاهی خیلی آسان است.
و اما آخرین کتابی که مرا به گریه انداخت؟ یادم نمیآید. کمکم دارم برای گریه کردن زیادی پیر میشوم. فکر میکنم آدمها در سنوسال من به خندیدن بیشتر علاقه دارند.
از داستانهای کودکان محبوبتان برایمان بگویید.
بچه که بودم، مجموعۀ قصههای کودکانۀ برادران گریم را خواندم. از اول تا آخر، با همۀ کفشهای آهنی گداخته، چشمهای از کاسه در آمده، و بشکههای پر از ناخن: یک مجموعۀ پر از خشونت.
هنوز فضای داستانهای کودکان تحت تأثیر دهۀ 1950 تغییر نکرده و مسائل وحشتانگیز ریشهکن نشده بود؛ هنوز لباسهای زیبا و آدمهایی با رفتار مناسب در داستانهای کودکان اهمیت نداشتند.
پدرومادرمان قصههای برادران گریم را پستی سفارش دادند بیآنکه بدانند چه کتابی قرار است به دستشان برسد، و وقتی متوجه شدند که کار از کار گذشته بود: بچهها دیگر غرق در سطلهای خون و اجزای مثلهشدۀ بدن بودند.
همۀ آن قصهها را به خاطر دارم، ولی قصههای محبوبم چهارتا هستند: «سرو کوهی» (اسرارآمیز، پر از انرژی، تناسخ، قدرت مسحورکنندۀ هنر موسیقی ــ همۀ اینها به اضافۀ آدمخواری)؛
«مرغ عجیب» (روایتی از «قلعۀ ریشآبی»؛ چقدر رضایتبخش است که شخصیت اصلی داستان غول جادوگری را به مدد هوش خود شکست بدهد، و لازم نباشد هیچکس دیگری او را نجات بدهد؛ من بر اساس این داستان و روایتهای دیگرش داستان کوتاهی نوشتم)؛
«داماد دزد» که در رمان عروس دزد از آن استفاده کردم. اگر قرار است نقشهای جنسیتی بهتساوی تقسیم شوند، باید در کنار مرد تبهکار، زن تبهکار هم داشته باشیم، و معلوم نیست چرا همۀ حرفهای خوب باید از دهان آدم شریر دربیاید؟
و، سرانجام، «دختر غازچران سرِ چاه»، داستانی بهیادماندنی که هنوز آنطور که دلم میخواهد آن را نفهمیدهام.
نمیخواهم بگویم که باید این داستانها را فهمید. نمونههای خوبِ آنها از قدرت افسانه برخوردارند. هر بار که آنها را بخوانید، معنیشان عوض میشود.
قرار است مهمانی شامی بدهید و سه نویسنده را دعوت کنید. این سه نفر چه کسانی هستند؟
من سه نویسنده را دعوت میکنم که از دنیا رفتهاند، ولی اگر بودند، حضورشان در این مهمانی شام فوقالعاده بود، چون در چنین جمعهایی به آنها خوش میگذشت. دلم میخواهد دوباره آنها را ببینم. این مهمانی را برای همین میدادم.
اول، رابِرتسن دِیویس. او عاشق غذای خوب و بگوبخند بود، که بیشترین سهم را در آن خودش داشت. اندوختۀ خوبی از لطیفههای بامزه داشت. عنوان یکی از اولین کتابهایش «حرفهای سَمیوئل مارچبَنکس سرِ میز غذا» بود؛ مارچبنکس پیرمرد بانمکی بود با شخصیتی پنهان که رابرتسن، مدتها پیش از آنکه خودش پیرمرد بانمکی شود، خلق کرده بود.
دوم، اَنجلا کارتر. این زن منبع بیپایانی از جزئیات عجیب و خردمندیِ اینجهانی بود. یک معلم به تمام معنی، بسیار مؤثر و یاریگر. خیلی شبیه آن فرشتۀ نجات سفیدمویی که همیشه آرزویش را داشتی.
سوم، مَت کوهِن. مَت علاوه بر آنکه رماننویس و داستاننویس و نویسندۀ کودکانِ همهفنحریفی (با نام مستعار تِدی جَم) بود، دوستِ سالیانم بود ــ من اوایل دهۀ 1970 ویراستارش بودم ــ منبع لایزال خلاقیت سوررئال، و قصهگوی بیمانندی بود. چه بسیار شبهای خوشی که به لطف حضور او بسیار خوشتر شده بود.
یک بار آنقدر مرا خنداند که از روی صندلی افتادم. یا نزدیک بود بیفتم.
به این سه نفر ای.آل. دکتروف را هم اضافه میکنم که تازگی از دنیا رفته. چه آقایی! بسیار باهوش، مهربان، بامزه و عاقل.
یک بار، در دهۀ 1980، قبل از سقوط پردۀ آهنین، سعادت آن را داشتم که در جشنوارهای ادبی در فنلاند با او شام بخورم. روسها در آنجا زوج بودند ــ یک نویسندۀ واقعی، یک مأمور کا.گ.ب. گونتر گراس هم بود.
گراس فکر میکرد من یا دبیر جشنوارهام یا یک زنِ جِلف و سبک، مطمئن نیستم کدام. در آن روزهای دور، چنین اشتباهی تا حدّی قابل درک بود.
دکتروف بعدها دربارۀ آن نویسندههای اروپایی اینطور اظهارنظر کرد: «مسئله اینه.» (مکث) «اونها مثل ما نیستن.»
خیلی خوشحال میشوم که بتوانم جلوی در خانهام به هر یک از این نویسندهها خوشامد بگویم. خوش اومدین، دوستان قدیمی! بفرمایین تو! حتماً یخ کردین.
25 نوامبر 2015
تصویرگر: جیلیان تاماکی
[1] . ایالتی در کانادا
[2]. Sidney Carton ، شخصیت اصلی رمان داستان دو شهرِ دیکنز. مرد جوان تحصیلکرده و باهوش ولی افسردهای که به الکل پناه برده و زندگی خود را تباهشده میداند. عشقش به لوسی مَنِت باعث میشود تلاش کند تا آدم بهتری باشد. در اواخر رمان، کارتن موفق میشود جای خود را با رقیب عشقیاش عوض کند و به جای او زیر تیغهٔ گیوتین برود-م.
[3] . چارلز دیکنز از 1840 تا 1841 نشریهای هفتگی با عنوان Master Humphrey’s Clock منتشر میکرد که تمام آن را خودش مینوشت. این نشریه چنان محبوبیتی داشت که میگویند خوانندگان نیویورکیاش در 1841 به اسکلهای که بنا بود کشتی حامل آخرین بخش مغازۀ عتیقهفروشی در آن پهلو بگیرد یورش بردند-م.
این یادداشت در مجلۀ جهان کتاب چاپ شده است.