رفیق ابراهیموف

رفیق ابراهیموف علی خزاعی‌فر

رفیق ابراهیموف

علی خزاعی‌فر

ابراهیم آلِ‌محمود هوادارِ سینه‌چاکِ ادبیاتِ روسی بود و این ادبیات را با روحیهٔ غم‌پرور و متفکّر ایرانی کاملاً سازگار می‌دید. پوشکین که پدر زبان و ادبیات روسی بود و احترامش محفوظ.

آن‌قدر رمان هفت هزار خطی او، یوگنی آنگین، را خوانده بود که حتی جمله‌های یومیه‌اش هم از سادگی و زیبایی تغزلی زبان او تأثیر می‌پذیرفت.

درمورد تولستوی معتقد بود اگر او فقط یک کتاب نوشته بود، آنا کارنینا، و اگر فقط جملهٔ اول آن کتاب را نوشته بود («همهٔ خانواده‌های خوش‌بخت شبیه هم هستند، ولی هر خانوادهٔ بدبخت بدبختی‌اش منحصربه‌فرد است.») در نظر او همچنان بزرگ‌ترین نویسندهٔ جهان بود.

البته تولستوی را به خاطر اندازهٔ کارهایش هم دوست داشت و می‌گفت گرچه اندازه آن‌قدر هم مهم نیست ولی مطلبی را که بزرگ‌ترین نویسندگان جهان در هزار کلمه بیان می‌کنند تولستوی قادر است در سه هزار کلمه بیان کند.

چخوف را به خاطر نگاه طنزآمیزش به زندگی تناقض‌آمیز بشر دوست داشت، و هر وقت هوا خوب بود این جملهٔ او را نقل می‌کرد: «چه هوای خوبی است امروز! نمی‌دانم یک فنجان چای بخورم یا خودم را حلق‌آویز کنم.»

تورگنیف را مخصوصاً به خاطر مضمون «مرد زائد»ش دوست داشت و دشمنانش را مصداقِ مرد زائد او می‌دانست. درمورد نیکلای گوگول هم معتقد بود داستایوسکی حرف اول و آخر را زده و گفته «همۀ ما از تویِ شنل گوگول درآمده‌ایم.»

گاهی هم به شوخی حرف داستایوسکی را به روایت خودش نقل می‌کرد و می‌گفت: «نویسندگان یا از تویِ شنل گوگول درآمده‌اند یا از زیرِ بته.»

ولی داستایوسکی را بیشتر از بقیه دوست داشت چون معتقد بود او بیشتر از بقیه به اعماق ذهن شخصیت‌هایش فرو می‌رود.

هیچ‌وقت به شوروی سفر نکرده بود و هیچ میلی هم نداشت به کشوری سفر کند که کمونیست‌های صد پشت بیگانه با ادبیات بر آن حکومت می‌کردند.

در خیالش روسیهٔ محبوبش که قبل از آمدن کمونیست‌ها به بالاترین مرتبهٔ شکوفایی خود در ادبیات دست یافته بود، در هفدهم اکتبر به پایان زندگی دنیایی خود رسید و بزرگان ادبیات روس حالا در کنار یکدیگر و در بهشتی به حیات خود ادامه می‌دادند که در آن زمان و ویرانی راه نداشت و نویسندگان سایر کشورها همچون طفلانی نزد آنها تا ابد به تلمّذ و روزی‌خواری مشغول بودند.

او که ثروت هنگفتی از پدر به ارث برده بود و عمر خود را وقف یادگیری زبان روسی و خواندن و ترجمهٔ آثار بزرگان ادبیات روسی کرده بود، از دو چیز متنفر بود، گرچه نمی‌دانست از کدام یک بیشتر متنفر است:

اولی ترجمه‌های ادبیات روسی به زبان فارسی که به نظر او هیچ اصالت و اعتباری نداشتند چون از زبان‌های غیرروسی به فارسی ترجمه شده بودند؛

دومی حزب توده و طرفداران آن چون این‌ها حتی به بزرگان ادبیات روس هم خیانت کرده بودند و با وقاحت و بی‌شرمی تولستوی و چخوف و پوشکین و گوگول و داستایوسکی و بقیه را بورژوا می‌نامیدند.

او حتی برای اینکه تشبّه به این کافران سبیلو نکند، سبیلش را کوتاه می‌کرد و بسته به اینکه در حال ترجمهٔ آثار کدام نویسندهٔ محبوبش بود، ظاهرش را شبیه او می‌آراست.

گاه مثل پوشکین خط ریش بلند می‌گذاشت، گاه مثل چخوف عینک بی‌دسته می‌زد، گاه مثل تولستوی لباس گشاد می‌پوشید، و گاه مثل مایاکوفسکی سرش را می‌تراشید.

حتی به این هم فکر کرده بود که اگر روزی قرار شد خودش را بکشد مثل مایوکوفسکی به ضرب گلوله به زندگی‌اش خاتمه بدهد.

اگر کسی از دوستان به شوخی ابراهیموف صدایش می‌کرد، بدش نمی‌آمد ولی اگر یکی به قول او از این «چوسوفیل‌ها» به تمسخر رفیق ابراهیم صدایش می‌زد، لنترانی سیاسی بارش می‌کرد و او را روشنفکری زائد و بی‌مصرف و واداده و بریده از جامعه و مصداق کاملِ شخصیت آبلوموفِ ایوان گنچاروف خطاب می‌کرد.

باری، یک روز صبح ابراهیم در اتاق کارش پشت میز نشسته بود و گربۀ باهوشش هم مقابلش روی میز چمباتمه زده بود و با چشم‌های درشتش به او خیره شده بود و با توجه به حالات چهره و لحن صدای صاحبش واکنش متناسب نشان می‌داد.

آن روز ابراهیم عصبانی بود و داشت از یکی از کتاب‌های انتشارات پروگرس شوروی انتقاد می‌کرد و گربه هم گاه با نگاه با او همدلی می‌کرد، گاه با خُرخُر.

نهایت همدلی او وقتی بود که ابراهیم از شدت عصبانیت صدایش را بلند می‌کرد و او هم گونه و صورتش را به دست صاحبش می‌مالید.

ابراهیم می‌گفت: «فکرش را بکن اینجا نوشته‌اند تولستوی پیشگام رئالیسم سوسیالیستی بوده. چرا؟ چون عاشق مردم روسیه بوده و از سرمایه‌داری تنفر داشته.

از این مضحک‌تر این است که نوشته‌اند پیروزی ارتش روسیه در رمان جنگ و صلح نمادی از پیروزی اتحاد جماهیر شوروی به‌عنوان مدافع سوسیالیسم در برابر امپریالیسم است.

باز این‌ها قابل‌تحمل است. این یکی را گوش کن. نوشته‌اند در جنایت و مکافات در ذهن راسکولنیکوف درگیری میان حرص سرمایه‌داری و فضیلت سوسیالیستی در جریان بوده و پرسش‌های عمیق اخلاقی در کار نبوده است.»

ابراهیم پس از آنکه خوب خشمش را از دست مروّجان بی‌حیای کمونیسم خالی کرد، قطعه‌ای از رمان پدران و پسران تورگنیف را که شب پیش ترجمه کرده بود، برداشت تا با صدای بلند برای گربه‌اش بخواند و ببیند آیا شعرگونگی نثر تورگنیف در ترجمه حفظ شده یا از دست رفته است؛

اما قبل از اینکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد صدای زنگ منزل بلند شد. انتظار کسی را نداشت. با کمی دلشوره به سمت در رفت و در را که باز کرد ناگهان صحنه‌ای از جنایت و مکافات در ذهنش تجسم یافت که راسکولنیکف با اضطراب به سمت در می‌رود و در را که باز می‌کند، پلیسی را پشت در می‌بیند.

دو مرد با کت‌وشلوار و عینک و اتوموبیلی سیاه جلوی خانه‌اش ایستاده بودند. یکی از آنها با لهجه‌ای که تا آن موقع به گوشش نخورده بود گفت: «آقای ابراهیم آلِ‌محمود؟»

با ترس و تردید جواب داد: «بله. خودم هستم.»

مرد دیگر که با لهجه‌ای دیگر صحبت می‌کرد گفت: «ما از سازمان اطلاعات و امنیت کشور هستیم.»

در این لحظه ابراهیم ناخودآگاه یاد داستان بازرس کلِ نیکلای گوگول افتاد و تمام بدنش هم به لرزه افتاد. گرچه او تا جایی که خودش خبر داشت، هیچ جرمی مرتکب نشده بود ولی می‌دانست که هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌تواند مطمئن باشد که جرمی مرتکب نشده است.

خوشبختانه مرد اولی بلافاصله و انگار با لهجهٔ دیگری گفت: «ما به کمکتان نیاز داریم.»

ابراهیم که تاحدی خیالش راحت شده بود گفت: «چه کمکی؟ چه کاری از دست من برمی‌آید؟»

مرد دومی گفت: «جاسوسی روسی را دستگیر کرده‌ایم. می‌خواهیم شما حرف‌هایش را برای ما ترجمه کنید. شنیدیم شما به زبان روسی تسلط دارید.»

ابراهیم به زبان روسی تسلط داشت ولی روسی ادبی. آن‌هم روسی قرن نوزدهم و از آن مهم‌تر اینکه هیچ علاقه‌ای هم به روسی کمونیست‌ها نداشت چون آنها همچنان که هیچ تپۀ پاکی در روسیه نگذاشته بودند، به زبان مادری هم رحم نکرده بودند و زبان کارگری را جایگزین زبان پوشکین کرده بودند و با تعبیراتی زمخت همهٔ ظرافت آن را بر باد داده بودند و آن‌قدر ایدئولوژی در آن تزریق کرده بودند که از حیّز انتفاع ساقط شده بود.

ولی چون این حرف‌ها را نمی‌توانست برای آن دو مأمور با قیافه‌های معذور توضیح بدهد، بلافاصله به داخل خانه برگشت تا لباس بپوشد و همراه با آقایان برود.

همراه با دو مأمور وارد ادارهٔ اطلاعات و امنیت شد. او را به سالن بزرگی هدایت کردند که در آن صندلی‌های زیادی چیده شده بود و دور تا دور آن پر از اتاق بود. روی یک صندلی نشست و منتظر ماند.

کارمندان، با لباس‌هایی یکسان، همچون ارواح، ساکت و سرگردان و همچون مورچه‌ها جدی و مصمم پوشه به بغل از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند.

از داخل برخی اتاق‌ها صدای ماشین‌تحریر و از داخل برخی دیگر صدای نالهٔ آدم می‌آمد. با دیدن این صحنهٔ گروتسک خیال کرد که ناگهان از میان کتاب نفوس مردۀ نیکلای گوگول سر درآورده است.

همچنین، خود را همچون یکی از شخصیت‌های قهرمان زمانۀ ما با واقعیتی تلخ مواجه دید که با آرمان‌های انسانی‌اش که از تولستوی الهام پذیرفته بود، سخت در تضاد بود و اندوهی لرمانتوف‌وار سراسر وجودش را فراگرفت؛ اما بلافاصله فکر دیگری به سراغش آمد.

او از یک طرف به ادبیات روسی متعهد بود و از طرف دیگر قرار بود به فردی کمک کند که کمونیست یعنی دشمن ادبیات روسی بود. این تنگنای اخلاقی او را یاد قهرمانان تولستوی در جنگ و صلح انداخت که هر یک با وجدان خود در ستیز بود.

در این فکر بود که صدایی شنید. سرش را بالا آورد و دید مردی مقابلش ایستاده که با لهجه‌ای متفاوت از لهجهٔ دو مأمور دیگر صحبت می‌کند. انگار او را به کشور شوراها برده بودند چون شنیده بود در شوروی نیز لهجه‌های محلی به لهجه‌های معیار تبدیل شده‌اند.

این مأمور سوم که عینک نداشت و خودش را دکتر معرفی کرد، پس از خوش‌آمد گویی به ابراهیم از او خواست به دنبالش بیاید. آن دو مدتی طولانی از میان راهرویی بلند گذشتند و سرانجام وارد اتاقی شدند که در آن مردی پشت میزی نشسته بود.

دکتر یک طرف میز و او هم طرف دیگر میز مقابل مرد نشست. دکتر ضبطی را روشن کرد و به ابراهیم گفت با او صحبت کند. ابراهیم به متهم خیره شد.

در تبلیغات شوروی ادعا می‌کردند که در آن کشور غذا فراوان است و همه راحت به سیب‌زمینی دسترسی دارند، ولی این مرد قیافه‌ای مُردنی داشت و بیشتر به دهقانان استثمارشدۀ رمان‌های تولستوی شبیه بود.

خوب که نگاه کرد دید به کارگرهای کوره‌پزخانه‌های ایران و یا حتی به شاگرد تریاکی قهوه‌خانه یا آبدارچی مفلوک ادارات دولتی هم بی شباهت نیست.

می‌گفتند در شورویِ کمونیست، انسان انسان را اسثتثمار می‌کند؛ در روسیهٔ فئودال عکس آن صادق بود، ولی لااقل روسیهٔ فئودال به جای یک مشت شعار بی‌ارزش ادبیات ناب هم تولید می‌کرد.

دکتر گفت: «اسمش ولادیمیره. همین یک چیز را بچه‌ها توانستند ازش بیرون بکشند.» بعد پوزخندی زد و ادامه داد: «به آدم مافنگی‌ای مثل او نمی‌آید همچین اسم قوی و دهن‌پرکنی داشته باشد.»

حالا ابراهیم دلیلی بسیار قوی‌تر داشت که از این مرد متنفر باشد. آخر چرا ولادیمیر؟ این‌همه نام در شوروی هست چرا باید این مرد همنام لنین باشد؟

همنام لنین بودن خودش بالاترین جرم بود. نمی‌شد نامش فئودور، آلکساندر، ایوان یا آنتوان باشد تا بتواند ذره‌ای با او همدردی کند؟

ابراهیم با اکراه خودش را معرفی کرد و گفت برای ترجمهٔ حرف‌هایش آمده است. ولی ولادیمیر فقط به‌صورت ابراهیم خیره شد.

حتماً از روسی زنگارگرفتهٔ او تعجب کرده بود. قیافهٔ داغونی داشت. شب قبل حتماً نخوابیده بود و از کبودی زیر چشمش معلوم بود که کمی هم مشت و مالش داده‌اند.

یاد این جملهٔ ایوان کارامازوف افتاد که می‌گفت «آیا من موجودی ضعیف و ناتوانم یا از حق و اختیاری برخوردارم؟»

ابراهیم چند سؤال دیگر هم پرسید ولی ولادیمیر به قول دکتر مثل بُز نگاه کرد و حرفی نزد. دکتر از فکر اینکه جاسوسی کمونیست را دستگیر کرده هیجان‌زده شده بود و مرتب روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌شد.

احتمالاً در آن لحظه فقط به این فکر می‌کرد که به‌زودی به خاطر این موفقیت تشویق می‌شود و ارتقا پیدا می‌کند: «این روس‌ها چه کمونیست چه غیرکمونیست آدم‌های هفت‌خطی‌اند. همین امسال یک قرارداد ده‌سالۀ تجاری باهاشون بستیم ولی جاسوسی و خیانت اقتضای طبیعتشان است.

قیافه‌اش را نگاه کن. پدرسوخته اصلاً بهش می‌آید جاسوس باشد؟ تصمیم گرفته حرف نزند ولی به‌زودی مثل بلبل به حرف می‌آید و به همه‌چیز اعتراف می‌کند.»

از شنیدن کلمهٔ اعتراف به یاد رمان تسخیرشدگان داستایوسکی افتاد. کیریلوف چنان با قاطعیت و خشونت استاوروگین را متهم می‌کند که استاوروگین خودش نسبت به بی‌گناهی‌اش تردید می‌کند.

ولی او گرچه هیچ همدلی‌ای با این مرد نداشت، برای گرفتن اعتراف معتقد به خشونت نبود و لحن محبت‌آمیز سونیا در جنایت و مکافات را به لحن کیریلوف ترجیح می‌داد و امیدوار بود ولادیمیر پس از این رنج چندساعته خسته شده و مثل راسکولنیکوف که زیر بار گناه خم شده بود، فوری اعتراف می‌کند و به کاتارسیس برسد.

لذا پس از لحظه‌ای تأمل پرسید: «تابه‌حال شده است شما را به انجام کاری مجبور کرده باشند و شما حالا از انجام آن کار پشیمان شده باشید؟ درمورد آمدنتان به ایران حقیقتی هست که بخواهید با من در میان بگذارید؟»

ولادیمیر همچنان خیره نگاه کرد و جواب نداد. ابراهیم چند سؤال دیگر هم پرسید ولی بی‌فایده بود. بالاخره خسته شد و گفت: «انگار اصلاً زبان مرا نمی‌فهمد. راستش را بخواهید قیافه‌اش هم شبیه روس‌ها نیست. ببخشید شما مطمئنید که او روس است؟»

دکتر از روی صندلی بلند شد و با لبخندی که به لبخند هیچ دکتری شبیه نبود، نگاه هراس‌انگیز و شیطانی خود را به چشمان ابراهیم دوخت و با لحنی که از نقشه‌ای شوم خبر می‌داد گفت: «حق با شماست رفیق ابراهیموف! او جاسوس نیست. جاسوس‌ها خوب هم را می‌شناسند.»

ناگهان ترسی فلج‌کننده تمام وجود ابراهیم را در بر گرفت: «منظورتان چیست؟»

«انکار بی‌فایده است. رفقایتان شما را لو داده‌اند.»

«رفقای من؟»

«بله. رفقای شما. همان‌هایی که کتب روسی برایشان ترجمه می‌کنید. آنها همین‌جا مُقُر آمدند و شما را لو دادند.»

«حتماً سوءتفاهمی پیش آمده. من فقط ادبیات روسی ترجمه می‌کنم؟ این را همه می‌دانند.»

دکتر با خونسردی دستبندی از جیبش آورد و به ابراهیم دستبند زد و گفت: «بله ادبیات روسی هم ترجمه می‌کنید ولی ادبیات برای شما روبناست.»

دکتر پس از آن کیفش را باز کرد و کتابی از داخل آن بیرون آورد و با خشم آن را مقابل صورت ابراهیم گرفت و گفت: «این به نظر شما ادبیاته؟»

کتاب قطوری بود با جلدی قرمز که روی آن فقط یک کلمه نوشته شده بود: سرمایه.

دکتر با همان لبخند شیطانی ادامه داد: «چقدر پول گرفتید این کتاب را بدون نام ترجمه کردید؟»

ابراهیم که از شدت ترس گیج و منگ شده بود گفت: «من اصلاً در عمرم این کتاب را ندیده‌ام. نمی‌دانم راجع به چیست.»

«پس باید خیلی مترجم ناشی‌ای باشید که کتاب کارل مارکس را ترجمه کنید و نفهمید نویسنده که بوده و راجع به چیست.»

در این مدت «ولادیمیر» با خنده‌ای تمسخرآمیز به گفت‌وگوی دکتر و ابراهیم گوش می‌داد. دکتر روبه او کرده و گفت: «نیشت را ببند، برو بگو بیان ببرنش.»

«ولادیمیر» به‌سرعت از اتاق خارج شد.

رفقایی که آنها را «مردان زائد» می‌نامید بالاخره کار خود را کرده بودند و به او هم خیانت کرده بودند. در آن لحظه که به خیانت رفقا واقف شد عمق یأس و سرخوردگی پرنس میشکین ساده‌دل و پاک‌نیت در ابله داستایوفسکی را درک کرد.

وقتی دکتر به دستش دستبند زد و او را به همکاری با دولت متخاصم کمونیستی متهم کرد، همچون ایوان کارامازوف حس کرد در برابر نیرویی بس قدرتمند قرار گرفته و دیگر هیچ کنترلی بر آیندۀ خود ندارد و چاره‌ای ندارد جز اینکه به تقدیر خود تسلیم شود، اما به خود نهیب زد که نباید اجازه بدهد ذهنش همچون ذهن پی‌یر بزوخوف در جنگ و صلح وقتی که اسیر می‌شود و وحشت جنگ را به چشم خود می‌بیند، مختل شود و به فروپاشی روحی تن در دهد.

دو مأمور از راه رسیدند و با خشونت از روی صندلی بلندش کردند و به سوی در خروجی اتاق کشاندند. ابراهیم سعی کرد مقاومت کند، اما بدنش ناتوان و ذهنش فلج شده بود.

وقتی او را در راهروهای سرد و نیمه‌تاریک می‌بردند، احساس کرد که راهروها مثل همان راهروهایی که همیشه در کابوس‌هایش می‌دید پایانی ندارند. سرانجام دوباره به همان سالن بزرگ رسیدند، و دوباره صدای بلند ماشین‌های تحریر را شنید که با صدای نالهٔ آدم‌ها در هم آمیخته بود.

ماشین‌های تحریر مثل چکش‌هایی که بر ناقوس نواخته می‌شوند، کلماتی بر روی کاغذ می‌کوفتند و هر کلمه حکمی بود که برای او صادر می‌شد: خیانت، جاسوسی، اعدام.

همین‌طور که از داخل سالن بلند می‌گذشتند ناگهان چشمش به چند مرد افتاد که لباس‌های عجیبی به تن داشتند و با دست‌های بسته، آرام و مغموم، پشت در اتاق بازجویی روی نیمکتی نشسته بودند و گویا منتظر بودند که به‌نوبت وارد اتاق شوند.

وقتی به آنها نزدیک‌تر شد احساس کرد چهره‌هایشان آشناست. اول تولستوی را به جا آورد که با آن جثهٔ بزرگ و ریش بلند و لباس روستایی‌اش در میان جمع شاخص بود.

کنارش داستایوسکی نشسته بود، با چشمانی عمیق و اندوهگین و چهره‌ای کشیده و استخوانی که انعکاسی از روح آشفته و رنج‌دیدهٔ او بود.

کنارش چخوف نشسته بود، با ظاهری آراسته و مرتب، و چهره‌ای ظریف و چشمانی درشت و روشن و عینکی بی‌دسته و لبخندی ملایم که حاکی از نگاه رندانه‌اش به زندگی بود.

نفر آخر روی نیمکت هم ایوان تورگنیف بود، با چهره‌ای نجیب و باوقار و چشمانی آبی و موهایی بلوند و ظاهری اشرافی و مرتب. از پوشکین خبری نبود. احتمالاً برای بازجویی برده بودندش داخل اتاق.

وقتی از کنار آنها گذشت، همگی لبخندی ملایم بر لب آوردند. در آن لحظه هیچ چیز جز آن لبخندها به او قوت قلب نمی‌داد. او هم لبخند زد و آرام از کنارشان گذشت.

دو مأمور او را به سردابی سرد و تاریک بردند. دو طرف سرداب سلول‌های کوچکی بود که از درون تاریک هر کدام دو چشم به بیرون خیره شده بود که گویا به استقبال او آمده بودند. دو مأمور جلوی سلولی ایستادند.

یکی از آنها قفل خشک سلول را باز کرد و دیگری به او گفت داخل شود. ابراهیم به داخل سلول کوچک و تاریک نگاه کرد. باورش نمی‌شد چنین اتفاق شومی برایش افتاده باشد.

با خود گفت نکند خواب می‌بینم. همین چند ساعت پیش در خانهٔ خود نشسته بود و داشت ترجمه‌اش را برای گربه‌اش می‌خواند و حالا از سلولی کوچک و تاریک سر درآورده بود.

ترسان و مردد مقابل در سلول ایستاده بود که یکی از مأموران با خشونت او را به داخل سلول هل داد و او با دستِ بسته چنان محکم به داخل سلول پرت شد که ناگهان از خواب پرید.

 

این یادداشت در مجلۀ جهان کتاب چاپ شده است.

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

Your cart is currently empty.

Return to shop