قصه‌ای که کشیش تعریف کرد

قصه‌ای که کشیش تعریف کرد

 

قصه‌ای که کشیش تعریف کرد

 

دیمتریوس بیکلاس

ترجمۀ جهانگیر افشاری

 

 

 

 

دربارۀ نویسنده:

دیمتریوس بیکلاس[1] در 15 فوریهٔ ۱۸۳۵ در هرموپولیس[2]، جزیره‌ای یونانی در جنوب دریای اژه، قدم به عرصۀ وجود گذاشت. او در خانۀ پدربزرگ مادری‌اش به دنیا آمد، مکانی که مردم به علت انقلاب ۱۸۲۱ اغلب از شهرهای مختلف بدانجا پناه می‌آوردند تا به دست ترکان عثمانی اسیر نشده و به قتل نرسند.

از هفده‌سالگی در مغازۀ عمویش مشغول به کار شد و در همان حال در دانشگاه ثبت‌نام کرد. بیست سالی در لندن زیست و در ۱۸۷۲ به پاریس بازگشت و با جدّیت به کارهای ادبی، اجتماعی و سیاسی پرداخت.

بیکلاس به‌عنوان نخستین رئیس کمیتۀ بین‌المللی المپیک برگزیده شد و به پیشنهاد او نخستین بازی‌های المپیک در ۱۸۹۶ در آتن برگزار شد. در ۱۹۰۰ به آتن بازگشت و به کارهای فرهنگی مانند انتشار کتاب، افتتاح موزه و کتابخانه و مؤسساتی نظیر آن همّت گماشت.

بیکلاس آدمی خوش‌بین بود و به حقوق بشر اعتقاد داشت، عاشق تاریخ یونان و فرهنگ کشورش بود و اغلب دربارۀ آیندۀ یونان سخنرانی می‌کرد و مقالاتی می‌نوشت.

طبع شعر داشت و یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های ادبی به شمار می‌رفت. او که مردی بود خلیق و انسان‌دوست و مهربان، در 20 جولای ۱۹۰۸ در ۷۳ سالگی دیده از جهان فروبست.

از بیکلاس مقالات و نوشته‌های گوناگونی در زمینۀ داستان کوتاه و ترجمه باقی مانده است؛ نخستین نوول او به نام لوکیس لاروس[3] با استقبال بی‌نظیر خوانندگان در داخل و خارج کشور روبه‌رو شد.

از ترجمه‌های او می‌توان به برگردان داستان‌هایی از هانس کریستین آندرسن، و درام‌هایی از شکسپیر چون رومئو و ژولیت، شاه لیر، اتللو، هملت، مکبث و تاجر ونیزی اشاره کرد…

«قصه‌ای که کشیش تعریف کرد»، چهارمین داستان کوتاه از مجموعۀ قصه‌هایی از دریای اژه[4]، یکی از نوشته‌های این نویسندۀ بزرگ است که در مجموعۀ بهترین داستان‌های کوتاه جهان در ۱۹۷۶ نیز به چاپ رسیده است:

Bikelas, Demetrios. “The Priest’s Tale.” In Great Short Stories of the World, edited by B. H. Clark and M. Lieber, 861-868. London: Spring Books, 1965.

*

در مورد سگ‌ها صحبت می‌کردیم.

صرف شام به پایان رسیده بود و خانم‌ها به بالکن رفته و به ابرهایی که بر اثر نور خورشید، سرخ‌رنگ شده بودند، نگاه می‌کردند. ما در اتاق سرگرم نوشیدن قهوه و کشیدن سیگار بودیم.

خواهرزاده‌ام، آندرو، سیگاری نبود و به‌ندرت پیش می‌آمد که سیگاری روشن کند. او در گوشه‌ای با سگش بازی می‌کرد. شادی و بازیگوشی پرسروصدای سگ به‌هیچ‌روی توجّه افراد مسنّی را که دور میز حلقه زده بودند، جلب نمی‌کرد و موجب تغییر اشتهای آن‌ها نمی‌شد.

نه توجهی می‌کردند و نه شکایتی داشتند. آندرو تنها فرزند میزبان بود و سگ نیز مایۀ سرگرمی و تفریح او. با این احوال همه مایل بودند از او فاصله بگیرند و تشخیص دادن این موضوع کار مشکلی نبود.

بعد از سکوتی که برقرار شده بود، گفت‌وگو دربارۀ فعالیت‌های روزمره از سر گرفته شد. در مورد مسائل گوناگون به‌ویژه نژاد سگ‌ها و جابه‌جایی آن‌ها صحبت کردیم. از هر دری سخن به میان آمد تا بالاخره رسیدیم به موضوع هاری سگ‌ها.

آندرو علاقۀ زیادی به این بیماری نشان داد و از کشیش دهکده که یکی از میهمان‌ها بود، پرسید: «آیا تاکنون سگ یا سگ‌های هاری در شهر مشاهده کرده است؟»

کشیش سرافیم پاسخ داد: «نه. تعداد زیادی ندیده‌ام؛ ولی شناختن سگ هار چیزی نیست که نتوان تشخیص داد.» و ضمن مطالبی که بیان کرد، از سگ خوبی نام برد که مجبور شد او را از بین ببرد؛ زیرا اعتقاد داشت که هار شده است.

آندرو با سؤال‌های پی‌درپی، سخن کشیش را قطع می‌کرد: «پدر سرافیم چگونه می‌فهمیدید که سگ هار شده؟ وقتی متوجه بیماری او می‌شدید، چه‌کار می‌کردید؟ چطور سگ‌های هار را می‌کشتید؟»

سؤال‌های پسر جوان و پاسخ‌های مؤدبانه‌ای که کشیش می‌داد، کوچک‌ترین اطلاعی در اختیارم نمی‌گذاشت. شوهر خواهرم بی‌توجه به آخرین پرسش پسرش گفت: «آندرو! در مورد سگ هار صحبت می‌کنیم. اگر پدر سرافیم بگوید به چشم انسان هاری را دیده است چه پاسخی به او می‌دهی؟»

آندرو با صدای بلند گفت: «می‌گویم عقلش را از دست داده است!» و همۀ ما رگبار سؤال را بر سر پدر روحانی باریدیم :«چطور؟ کجا؟ کِی؟ دراین‌باره بیشتر توضیح بدهید! داستان به کجا ختم شد؟»

ابروهای پدر سرافیم بر اثر این سؤال‌ها که بیشتر از سوی میزبان بر زبان آورده می‌شد، در هم رفت و پاسخی نداد. سکوت و نگاه سرگشته‌اش نشان می‌داد که تمایلی به بازگو کردن خاطرۀ دردناکش ندارد؛

ولی وقتی متوجه شد که همه با کنجکاوی و بی‌صبری منتظر شنیدن داستانش هستند، بر بی‌میلی و اکراهش غلبه کرد. روی صندلی‌اش صاف نشست و کلاهش را از سر برداشت و روی میز گذاشت و دو یا سه بار دستی به پیشانی‌اش کشید و چنین روایت کرد:

«همۀ شما ناحیه‌ای به نام “آیری” قدیمی را که در شمال قصبه واقع شده، می‌شناسید. گورستان کمی دورتر، در غرب و تاکستان در شرق و کوه در سمت چپ قرار دارد.

در وسط، جاده‌ای است که از آیری به گورستان منتهی می‌شود. در امتداد جاده و نزدیک کوه درخت کاج بزرگی تنها در مسیر، بر پا ایستاده و سایه می‌افکند و شاخه‌های تنومندش، در آن محیط تفتیده و تشنه، نوعی واحه به وجود آورده است.

هر موقع که از این محل عبور می‌کنم، با مشاهدۀ این درخت قلبم از حرکت بازمی‌ایستد و در زمزمۀ بادی که در میان شاخه‌هایش می‌پیچد، به نظرم چنین می‌رسد که نام “کریستوس غمگین” را می‌شنوم.

سیزده سال از آن زمان سپری شده. اواسط ماه آگوست بود. این شایعه چند روز دهان‌به‌دهان می‌گشت که در دهکده گرگی پرسه می‌زند.

میتروس پیر که کلبه‌اش را در نزدیکی همان ناحیه یعنی آیری ساخته بود، می‌گفت که چگونه بر اثر پارس کردن سگش از خواب بیدار شده و پس از گشودن پنجرۀ اتاق، دیده که گرگ بزرگی در پشت دیوار باغش در فضای باز این‌طرف و آن‌طرف می‌گردد.

تفنگش را برمی‌دارد و تیری شلیک می‌کند ولی تیر به هدف اصابت نمی‌کند و گرگ تلوتلوخوران با دمی آویزان زیر نور مهتاب پا به فرار می‌گذارد. ترس و وحشت به جان پیرمرد چنگ می‌اندازد، به‌گونه‌ای که نمی‌تواند فشنگی داخل تفنگش بار بگذارد و از نو برای دومین بار شلیک کند…

چوپان‌ها نیز روایتی از همین قبیل تعریف می‌کردند و شایع شده بود که گرگ بزرگی در همسایگی پرسه می‌زند و خیلی خطرناک است. روستاییان شب‌ها با یک چشم باز می‌خوابیدند، یعنی نگران بودند که مبادا گرگ به گلّهٔ گوسفندهایشان حمله کند.

خطر خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی بود که تصوّر می‌کردند. حیوان نه‌تنها گرگ گرسنه‌ای بود که باید فکری به حالش می‌کردند، بلکه ماده‌گرگی بود هار.

بعدازظهر دوشنبه روزی، کریستوس در نزدیکی همان درختِ کاجی که قبلاً از آن نام بردم، سرگرم چراندن گوسفندهای پدرش و تمیز کردن ظرف قدیمی شیر بود که ناگهان متوجه شد گوسفندها بر اثر ترس، رم کرده و دور هم جمع شده‌اند…

نگاهی به گورستان انداخت و در فاصلۀ بیست قدمی گرگی را مشاهده کرد که آمادۀ حمله کردن است و دندان نشان می‌دهد. پسرک بی‌درنگ بر پا ایستاد و سنگی به دست گرفت. معمولاً گرگ‌ها از آدم می‌ترسند و می‌گریزند ولی خدا نصیب نکند کسی گرفتار گرگ هار بشود.»

پدر سرافیم بی‌اراده کلاهش را از روی میز برداشت و به سر گذاشت و گفت:

«دوستان اجازه بدهید توصیه‌ای به شما بکنم. امیدوارم هرگز موردی پیش نیابد که این توصیه را به کار ببرید. بعید می‌دانم با گرگ هار یا دیوانه‌ای رودررو بشوید؛ ولی اگر برحسب‌تصادف مورد حملۀ چنین گرگی قرار گرفتید و سلاحی یا چماق کلفتی در اختیار نداشتید که سرش را متلاشی کنید، قبل از هر کاری مواظب دست‌های خود باشید.

اگر بخواهید بدون داشتن وسیله با حیوان درگیر بشوید، بدانید که دستتان را گاز خواهد گرفت… شما که به سبک اروپایی‌ها لباس می‌پوشید و کلاه بر سر می‌گذارید و من که قبای کشیشی بر تن دارم و دهقانی که کلاه منگوله‌دار بر سر دارد، همه باید برای حفظ خود از این نوع وسایل استفاده نمایید و از دستتان حفاظت کنید…

کریستوس مجال فرار نیافت. وقتی گرگ را در چند قدمی خود مشاهده کرد، به جای اینکه پا به فرار بگذارد، سر پا ایستاد و قبل از اینکه بتواند سنگی را که در دست داشت به طرفش پرتاب کند، گرگ به او حمله کرد و با دو پنجه، به پهلوی راستش چنگ انداخت و دندان‌هایش را در سینه او فرو برد.

سنگ از میان انگشت‌هایش به زمین افتاد و دستش آزاد شد. کریستوس جوانی بلندقد و نیرومند و بی‌باک و همانند سربازان زمان انقلاب یونان دلیر بود…

همه می‌دانیم که خطر اغلب اوقات افراد بزدل را شجاع می‌کند. ناگهان دست راستش را دور گردن گرگ حلقه کرد و با دست چپش سر حیوان را محکم چسبید و کوشید خفه‌اش کند. جدالی رعب‌آور بود.

دندان‌ها و پنجه‌های گرگ در بدن جوان فرو رفته بود. نمی‌توانست ازچاقویی که به همراه داشت استفاده کند؛ زیرا اگر می‌خواست کارد را از شال کمرش بیرون بکشد، می‌باید گردن گرگ را که همچنان با دست چپ چسبیده بود، رها کند…

دستش را نیز، که همانند گیرۀ آهنگری حیوان را نگاه داشته بود، نمی‌توانست تکان بدهد. جرئت نمی‌کرد فریاد بکشد و کمک بخواهد. نمی‌خواست نیروی جسمانی‌اش را برای فریاد زدن از دست بدهد.

بالاخره هر دو، درحالی‌که به هم چسبیده بودند، به زمین در غلتیدند. گرگ در زیر تنۀ کریستوس، و سرِ آزادشده‌اش روی سینۀ جوان قرار گرفته بود و برای اینکه نجات پیدا کند، سینۀ او را به اقتضای طبیعتش، وحشیانه می‌درید.

کریستوس احساس کرد نیرویش را به‌تدریج از دست می‌دهد و جسارت و پایداری‌اش کاهش می‌یابد… در همان موقع صدای میتروس پیر را شنید که می‌گفت: “کریستوس! رهایش نکن. دارم می‌آم.”

گوسفندهای در حال فرار به کلبۀ پیرمرد رسیده بودند؛ وقتی در را باز کرد، با حیرت مشاهده کرد در فاصله‌ای نه‌چندان دور کریستوس با گرگ دست‌وپنجه نرم می‌کند.

بی‌درنگ تفنگش را که به دیوار آویزان بود، برداشت و تا حدی که پاهای ناتوانش اجازه می‌داد، شروع به دویدن کرد. وقتی به درخت کاج رسید، گرگ و کریستوس در جدال بودند.

جرئت نکرد تیری شلیک کند. می‌ترسید به جوان بخورد و او را مجروح کند…

وقتی کمک رسید، کریستوس جان تازه‌ای یافت و فریاد زد: “شلیک کن!” پیرمرد لحظه‌ای را از دست نداد و کریستوس تا جایی که زورش می‌رسید، سر گرگ را از سینه‌اش دور نگاهداشت و میتروس گوش حیوان را هدف گرفت و ماشه را چکاند. گرگ چرخی زد و بی‌جان ولو شد.»

پدر سرافیم چند دقیقه سکوت کرد. هیچ‌یک از ما آرامشش را به هم نزدیم؛ زیرا متوجه شدیم مطالب بیشتری دارد که حکایت کند.

منتظر ماندیم… خورشید در حال غروب کردن بود و اتاق به‌تدریج تاریک‌تر می‌شد. خانم‌ها همچنان در بالکن سرگرم صحبت کردن و خندیدن بودند و ما می‌توانستیم صدای آن‌ها را بشنویم. کشیش ادامه داد:

«می‌توانید حدس بزنید هم‌اکنون به چه فکر می‌کنم؟ این فکر اغلب ذهنم را به خود مشغول می‌کند که جهالت چه هزینه‌های سنگینی تحمیل‌مان می‌کند.

اگر آگاهی بیشتری می‌داشتیم، خیلی از بلاها را از سر می‌گذراندیم و یا حداقل از آسیبشان می‌کاستیم. چه کسی وجود دارد که تعلیم‌مان بدهد؟ درست است که پیشرفت می‌کنیم، ولی همچنان از قافله عقب هستیم.

آیا قبول می‌کنید که در تمام روستاهای این ناحیه یک پزشک و یک داروخانه وجود ندارد؟ نمی‌دانم در آتن مطالب پزشکی به چاپ می‌رسد یا نه ولی اطمینان دارم در این نقطه‌ای که ما هستیم، هیچ کتاب و جزوه‌ای وجود ندارد تا با مطالعۀ آن بتوانیم جلوی برخی از بیماری‌های متداول را بگیریم و یا درمان کنیم.

منظورم بیماری هاری نیست بلکه بیماری‌های ساده‌ای است که جان اطفال ما را می‌گیرد. بهتر این است که در حال حاضر به این مسائل فکر نکنیم؛ همه چیز به‌موقع سرانجام خواهد گرفت.

هنگامی که کریستوس، تکیه داده به شانۀ پیرمرد، زخمی و خون‌آلود، با لباس تکه‌پاره، به خانه بازگشت، ولوله‌ای در تمام نقاط روستا به پا شد. خیلی زود خبر را به من رساندند و گفتند که چه اتفاقی افتاده و من به عیادتش رفتم.

جوان با پدرش در خانۀ کوچکی نزدیک کلیسا زندگی می‌کرد. در طبقۀ هم‌کف یک انبار و یک دستگاه روغن‌کشی و روی آن چند اتاق کوچک ساخته شده بود که می‌شد با چند پله که بیرون از ساختمان قرار داشت، وارد اتاق شد. جاده روبه‌روی آن امتداد می‌یافت.

آندرو پرسید: «مدیر مدرسه کجا زندگی می‌کند؟ همان‌جا؟»

«بله! همان‌جا. وقتی به خانه رسیدم، به‌زحمت توانستم خودم را به کریستوس برسانم، زیرا تمام زن‌های همسایه اتاق‌ها را پر کرده و دور جوان حلقه زده بودند.

شک ندارم که نیّتشان خیر بود و می‌خواستند کمک کنند ولی شلوغ کرده و مانع کمک‌رسانی شده بودند.

نخستین قدم این نبود که خون‌ها را پاک و لباس پاره را از تنش خارج کنند؛ بلکه زخم‌های جوان نگون‌بخت باید سوزانده می‌شد.

هیچ‌کس به چنین کاری یعنی داغ کردن زخم‌ها نمی‌اندیشید، بلکه به دنبال گیاهی بودند که فکر می‌کردند هاری را درمان می‌کند.

سعی کردم متقاعدشان کنم که کریستوس را فوراً به بیمارستانی در آتن ببرند، ولی گوش شنوایی وجود نداشت. فکر و ذکرشان فقط گیاه ضدّ هاری بود و نه چیز دیگر! …»

آندرو سخن کشیش را قطع کرد و پرسید: «گیاه ضدّ هاری چه جور گیاهی است؟» تمام کسانی که دور میز نشسته بودند، برگشتند و به او زل زدند؛ نتوانست آتش نگاهشان را تحمّل کند و شرمنده شد.

دریافت قطع کردن سخن، بی‌جا بوده. از پرسش بی‌موقع خود پشیمان شد. بعداً متوجه شد زمان مناسبی برای گیاه‌شناسی انتخاب نکرده است. پدر سرافیم گفت:

«نمی‌توانم پاسخ سؤال شما را بدهم زیرا هرگز چنین گیاهی را ندیده‌ام. تصور می‌کنم در سالامیس می‌روید و منبع درآمدی برای راهبان آنجا محسوب می‌شود.»[5]

این توضیح او را قانع کرد و سرش را در سکوت به زیر انداخت و کشیش برای اینکه بیش‌ازحد از سؤالی که کرده بود شرمنده نشود، رو به دیگر مدعوین کرد و ادامه داد:

«با زحمت زیاد کریستوس و کسانی را که در اطرافش حلقه زده بودند راضی کردم او را به بیمارستانی در آتن ببرند. کریستوس می‌خواست روز بعد روانۀ بیمارستان بشود ولی من پافشاری کردم که در همان لحظه باید حرکت کند و پیشنهاد دادم که او را همراهی کنم…

به این ترتیب بر الاغ‌های خود سوار شدیم و به راه افتادیم. همسایگان برایمان دعای خیر کردند ولی کاملاً مشخص بود که درمان گیاهی را بر درمان پزشکی ترجیح می‌دهند و آن را جایگزین مناسبی در برابر درمان پزشکی می‌دانند…

دیر وقت به آتن رسیدیم. کریستوس را بستری کردم و خود بازگشتم و حوالی نیمه‌شب به اقامتگاهم رسیدم.

همان‌گونه که قبلاً گفتم، این حادثه روز دوشنبه اتفاق افتاد. دو روز بعد، یعنی پنجشنبه، مرخّص شد و به خانه برگشت. از نقاطی که بر اثر داغ کردن سوخته بود، رنج می‌برد ولی به‌طورکلّی حالش خوب بود و چند روز بعد، زخم‌هایش کاملاً بهبود یافت.

روستاییان به معالجاتی که در بیمارستان انجام شده بود، عقیده‌ای نداشتند. ترس و نگرانی‌شان از تأخیر، در التیام جراحات براثر داغ کردن نبود بلکه واهمه داشتند که بدون استفاده از گیاه ضدّ هاری، نمی‌توان هاری را درمان کرد و می‌گفتند چه کسی می‌تواند انتظار داشته باشد که این بیماری وحشتناک با درمان‌های پزشکی شفا بیابد!

هر وقت کریستوس به میان جمع می‌آمد، همه احساس ناراحتی می‌کردند. مادرانِ دلواپس، بچه‌هایشان را دور نگه می‌داشتند و مردها برای اینکه کریستوس به خشم نیاید، با او شوخی می‌کردند.

خلاصه کنم؛ تمام مردم روستا حالت تدافعی به خود گرفته بودند. حتی کریستوس خود به درمانی که انجام شده بود اعتقادی نداشت و فکر نمی‌کرد معالجه قطعی باشد.

هنگامی که به او خوشامد می‌گفتم، با تردید پاسخ می‌داد. وقتی با هم راه می‌رفتیم، دزدکی به عابران نگاه می‌کرد. این‌گونه رفتار و نشانه‌های دیگر، حکایت از این واقعیت می‌کرد که دلهرۀ شدید پنهانی دارد.

من از صمیم قلب دلم برایش می‌سوخت و متأسف بودم.

دوستان! درد و عذاب انسانی را مجسّم کنید که مشکوک است میکروب بیماری در رگ و پی‌اش جای گرفته و هر روز انتظار می‌کشد بیماری ناگهان از نو گریبانش را بگیرد و عود کند!»

شوهرخواهرم گفت:

«این ترس خیلی بد است، زیرا سبب می‌شود بیماری زودتر از حدّ انتظارخودش را نشان بدهد. چندی قبل در یک مجلۀ علمی مقاله‌ای در این باب خواندم که نوشته بود:

بسیاری از مردم هنگامی که به وسیلۀ یک حیوان هار مورد حمله قرار می‌گیرند، دستخوش وحشت شدیدی می‌شوند ولی این ترس و وحشت را مخفی می‌کنند یا به خاطر غروری که دارند و یا به خاطر اینکه مایل نیستند دوستانشان با آن‌ها اظهار همدردی کنند.

این نوع پنهان‌کاری خود نوعی بیماری است… این حالت بیمارگونه، مسئله را غامض‌تر و درمان را تقریباً بی‌اثر می‌کند. در این بیماری هاری و سوزاندن زخم‌ها مطرح است.

این گونه نگرانی‌ها در عود کردن هاری و کزاز خیلی تأثیر دارد. هاری و کزاز در پزشکی شباهت‌های زیادی با هم دارند. این‌ها مطالبی است که پزشکان به ما یادآوری می‌کنند.

ولی این یادآوری‌ها چه سودی دارد اگر راه کنترل کردن ترس پنهان را به ما نیاموزند و راه رهایی از آن را نشان ندهند؟ انتظار دارم دوستان پزشک، مطالبشان را در این زمینه بیان کنند.

پدر روحانی، می‌بخشید که سخنتان را قطع ‌کردم…»

کشیش بی توجه به اینکه سخنش قطع شده، ادامه داد:

«بی آنکه مطلبی در این باب خوانده باشم، اغلب به چنین مسائلی می‌اندیشم… چند هفته سپری شد. روستاییان تقریباً فراموش کردند چه حادثه‌ای اتفاق افتاده و یا سعی کردند در این باره فکر نکنند تا اینکه یک روز صبح اواخر ماه سپتامبر، ناگهان پدر کریستوسِ جوان به سراغم آمد و اطلاع داد که حالش خوب نیست.

“چه شده؟ چطور است؟”

“نمی‌دانم. تب دارد و اشتهایش را از دست داده است.”

بی آنکه تأخیر کنم، به دیدنش رفتم. دیدم قبایش را روی زمین پهن کرده و روی آن دراز کشیده است. آرام و پریده‌رنگ بود و نگران از وضع جسمانی‌اش.

گفت که نمی‌تواند نفس بکشد و هرازگاه حالت خفگی آزارش می‌دهد و هوا به ریه‌اش نمی‌رسد… برخاست و فنجانی را که در کنار دستش بود، به دست گرفت ولی همین‌که خواست به دهان نزدیکش کند، چندشش شد و لرزید.

عضلاتش به‌شدّت منقبض شد. به‌زحمت فرصت پیدا کردم فنجان را از دستش بگیرم. فکر کردم در حال موت است: ولی به‌تدریج حالش بهتر شد و فریاد زد:

“آه! تقصیر پدرم است. اگر گیاه ضدّ هاری را پیدا می‌کرد، زنده می‌ماندم… دیوانه!”

سعی کردم قانعش کنم این حالت بر اثر اختلال معده دست داده است! هر آنچه می‌توانست موجب آرامش خاطرش بشود، بر زبان آوردم؛ ولی افسوس که نمی‌توانست سخنان مرا باور کند!

از جا برخاستم و گفتم: بعدازظهر به دیدنش خواهم آمد. هم‌اکنون باید به دهکدۀ دوردستی برای خواندن خطبه، به یک مجلس عروسی بروم. زندگی کشیش این‌گونه رغم خورده است. اندوه و شادی؛ ازدواج و مرگ. آه…

آن روز تنگ غروب، قبل از اینکه به خانه برسم، شنیدم که کریستوس دچار هذیان‌گویی و آشفتگی و خشم شده… پدرش به محل سکونتم آمده بود و انتظارم را می‌کشید.

خواست کمک کنم و پسر را به طبقۀ اول خانۀ دیگری منتقل کنیم. همسایگان اصرار داشتند که او باید جابه‌جا بشود زیرا می‌ترسیدند قدم به خیابان بگذارد و هر کسی را که سر راهش سبز شود، گاز بگیرد!

در محلّی که سکونت داشت، نمی‌توانستند مانع پریدن او از پنجره به بیرون بشوند و می‌خواستند در طبقۀ همکف خانه‌ای مستقر شود تا بهتر بتوانند مراقبش باشند.

روستاییان دستخوش وحشت شده بودند و کارهای عجیبی می‌کردند. متوجه بودم اگر کریستوس از کنترل خارج شود، بی هیچ‌گونه ترحّمی او را به گلوله خواهند بست.

بی آنکه وقت تلف کنم به طبقۀ بالا رفتم و وارد اتاقش شدم. خوشبختانه او را در یکی از حالاتی یافتم که کاملاً آرام بود. کف اتاق نشسته و هر دو آرنجش را سر زانوانش گذاشته و سرش را با دو دست چسبیده بود…

تمام اثاث اتاق در هم ریخته و بشقاب‌های شکسته در همه‌جا پخش شده بود. باید اعتراف کنم که کمی ترسیدم. با شتاب وارد اتاقش شده بودم و اگر می‌خواستم برگردم، نمی‌توانستم؛ بنابراین نزدیکش رفتم.

دستم را روی سرش گذاشتم و شروع به خواندن دعا کردم. وقتی قرائت دعا به پایان رسید، صلیبی روی سینه‌اش رسم کردم. دستم را بوسید. گفتم:

“کریستوس! عزیزم! تو در اینجا راحت نیستی بیا برویم به خانۀ عمویت که خالی افتاده. آنجا برای تو خیلی بهتر است. می‌خواهی بیایی؟”

بی آنکه مخالفت کند از جایش برخاست و به‌آرامی گفت:

“دوست ندارم کسی مرا ببیند. لطفاً از آن‌ها خواهش کن از من فاصله بگیرند.”

در را باز کردم و باوجوداینکه کسی آنجا نبود با صدای بلند فریاد زدم:

“بروید به خانه‌هایتان. از اینجا دور شوید!”

و ادامه دادم: “کریستوس! حالا خیابان خلوت است. بیا برویم.”

“پدر! روشنایی را نمی‌توانم تحمل کنم. اذیتم می‌کند.”

خورشید در حال غروب کردن بود، آخرین اشعه‌اش از پنجره باز به درون اتاق می‌تابید… کریستوس قبایش را روی دوشش انداخت و چشم‌بندش را روی چشم‌هایش گذاشت و دستش را به دست من داد.

به اتفاق به منزل عمویش رفتیم… مدتی طولانی در کنارش ماندم و تسلّایش دادم. سعی کردم آرامش کنم… شب چادرش را پهن کرده بود که عازم اقامتگاهم شدم. در را که باز کردم، به نظرم رسید چند مرد در تاریکی تفنگ‌به‌دست، ایستاده‌اند.

روستاییان در اطرافم حلقه زدند و سؤال‌پیچم کردند و پرسیدند کریستوس در چه وضعی است. به اطلاعشان رساندم که در حال جان دادن است و تقاضا کردم به خاطر عیسی مسیح اجازه بدهند در آرامش چشم از جهان ببندد.

روستاییان بینوا، خیلی بی‌شفقت نبودند ولی غریزۀ حفظ بقا به‌مراتب قوی‌تر از حس ترّحم است و آدم‌های جاهل را به حیوانی درنده تبدیل می‌کند…»

در این هنگام خانم‌هایی که در بالکن بودند، سرمای اوایل شب مجبورشان کرد به داخل بیایند. خواهرم گفت:

«شما هنوز در تاریکی هستید! داستان پدر سرافیم باید خیلی جالب بوده باشد که شما را در تاریکی نگاه داشته. نمی‌خواهید برای ما هم تعریف کنید؟ اطمینان دارم که توجه ما را نیز جلب خواهد کرد.»

و دستور داد که شمع‌ها را به داخل اتاق بیاورند.

آندرو زمزمه‌کنان پرسید:

«چه بر سر کریستوس آمد؟»

کشیش چشم‌هایش را بست و هر دو دستش را دراز کرد… برای من مهم نبود که این حرکات کشیش چه معنایی داشت. [می‌خواستم بدانم] آیا کریستوس در آرامش از دنیا رفت یا اینکه به قتلش رساندند؟

خدمتکار با شمع‌های روشن وارد اتاق شد و ما سرگرم صحبت کردن دربارهٔ دیگر مسائل شدیم.

 

 

 

 

[1]. Demetrius Bikelas

[2]. Ermoupoli

[3]. Loukis Laras

[4].Tales of the Aegean

[5]. خواننده حتماً متوجه شده است که کشیش سرافیم از زمانی قبل از کشف واکسن هاری توسط پاستور صحبت می‌کند. (مترجم انگلیسی).

قصهای که کشیش تعریف کرد.

 

این داستان در مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

Your cart is currently empty.

Return to shop