عبدالحسین آذرنگ و کریم امامی
کریم امامی
«کار کردن در محیطی که احساس کنی دانش و مهارت و تجربهات باید بیش از آن باشد که هست، و مدیر سختگیری هم بالای سرت باشد که مدام به تو نیش و سُقُلمه بزند
و عیبها و کاستیهایت را پیش رویت بگذارد یا به رُخت بکشد، نه خوشایند است و نه تحمل کردن آن کاری آسان است.
وقتی اولین کارم را همراه با یادداشت گزندهای پس دادند، و ناگزیر شدم آن را با هرچه در توانم بود بازنگری و بازنگاری کنم، در حالی که کارکنان قدیمی از کنارم میگذشتند و عرق ریختنم را میدیدند،
به خود گفتم: تو بودی که عجله میکردی خدمت وظیفهات هر چه زودتر تمام شود؛ تو بودی که خیال میکردی باغ بهشت در انتظار توست! …
اما مصمم بودم بر کارها مسلط شوم، و علاقهمند بودم یاد بگیرم. به تجربه آموخته بودم که خودآموزی، مؤثرترین راه تغییر است.
از تجربۀ خدمت نظام، قدری صبر و تحمّل هم آموخته بودم که پیش از آن کمبودش را در خودم حس میکردم.
اطمینان داشتم که شکیبایی، کار، مداومت، هدفگذاری، یادداشتبرداری دقیق، و داشتن برنامۀ منظم روزانه، و از کف ندادن وقت، سرانجام بر دشواریها چیره میشوند…
مدیرم کریم امامی، مرا به کسی سپرد که وظیفهای را به من بیاموزد. کار پیش نمیرفت، او بازی میکرد، و مسیرهای نادرست نشان میداد، یا بخشی از راه را نشان میداد و بخشی را نه…
چند ماه گذشت و او شگرد کار را به من نیاموخت…
تصمیم گرفتم که دیگر نزد او نروم، بلکه بروم سراغ کتابهای فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتابِ بخشندۀ بیحسد بیاموزم؛
تصمیمی به ظاهر ساده، اما در عمل همراه با پیامدهای متفاوت، گاه دشوار، و در مجموع بسیار مؤثر و الهامبخش…
چند ماهی گذشت. صبحی برفی بود، و پشت میزم مشغول نوشتن بودم. برقی زد. سرم را بلند کردم، فلاش دوم و سوم دوربین. کریم امامی بود.
عکاسی و ظهور عکس در لابراتوار کوچک خانهاش، از سرگرمیهای او بود.
آرام و با طمأنینه نزدیک آمد، و روی صندلی لهستانی قهوهای رنگ کنار میزم برای نخستین بار نشست؛ نشانهٔ تازهای از مناسباتی تازه بود…
او بهتدریج با من سختگیرتر، اما مهربانتر شد. محبتهای تازهاش را نسبت به خودم، که هیچ گاه به زبان نمیآمد، از نگاههایش و از پس عینکش حس میکردم.
رفتارش که دوستانه میشد، دست میبرد و موهای بلند اندکی ژولیدهاش را پس میزد و قدری آنها را نوازش میکرد.
آن مونوازی هم نشانۀ دیگری از ابراز محبت بود. تیز، خوشحافظه، و باهوش بود. انگشتش را درست میگذاشت روی عیبها و نقصها. میچزاند، جزغاله میکرد، اما میآموزاند، و در عین حال بال و پر میداد.
باید یاد میگرفتی از او بیاموزی …»
از کتاب استادان و نااستادانم
چاپ دهم