یک تراژدی واقعی
حمید نامجو
همه تنها میمیرند. هانس فالادا. ترجمهٔ محمد همتی. تهران: نشر نو، 1401. 615 ص. 4500000 ریال.
رمان همه تنها میمیرند که حدود ده سال قبل با نام بی همان توسط همین مترجم به دست انتشار سپرده شده بود، در 1402 توسط نشر نو و با شکلی متفاوت انتشار یافت.
در مقدمۀ کتاب آمده است نسخۀ کوتاهشدۀ رمان همه تنها میمیرند اولین بار در 1947 یعنی حدود دو سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم در آلمان شرقی منتشر شد؛ اما چندان که باید مورد استقبال قرار نگرفت.
تا اینکه در 2009 ترجمۀ انگلیسی این رمان درخشان با اقبال زیادی مواجه شد و بعد از سالها نسخۀ کامل کتاب در 2011 در آلمان انتشار یافت و مدتها در صدر لیست رمانهای پرفروش قرار گرفت. با خواندن این رمان دلیل این استقبال گسترده عیان میشود.
«هانس فالادا» با نام واقعی رودلف ویلهلم فریدریش دیتسن در فاصلۀ دو جنگ جهانی چند رمان پرفروش نوشت؛ اما با برآمدن نازیسم در آلمان ابتدا چند اثر او با اعمال سانسور و یا با ایجاد تغییراتی اجازۀ انتشار پیدا کرد؛
اما بهتدریج و با کامل شدن سیطرۀ نازیسم هیتلری بر آن کشور و تعرض آلمان به کشور چک و بالاخره آغاز جنگ جهانی دوم، هانس فالادا نهتنها ممنوعالقلم شد بلکه بارها مورد تعقیب و آزار نازیها قرار گرفت.
در یکی از این تهدیدات در 1938 او تصمیم گرفت آلمان را ترک و به انگلستان مهاجرت کند؛ اما در آخرین ساعات از تصمیم خودش منصرف شد.
رمان همه تنها میمیرند بر مبنای یک ماجرای واقعی نوشته شده است. برمبنای زندگی اتو و الیزه هامپل. ماجرایی حیرتانگیز با پایانی بهغایت تلخ و وحشتناک.
درعینحال این رمان که فقط یک سال بعد از پایان جنگ به نگارش درآمده گزارشی است از زندگی و زمانۀ مردم عادی در زیر چکمههای فاشیسم و سازمانهای متعددی که هیتلر برای کنترل و سلطۀ خود بر مردم آلمان ساخته بود.
زن و مرد کارگری در همان اوایل جنگ تنها پسرشان را از دست میدهند. در شرایطی که هیتلر و فرماندهانش پیروزی آسان ارتش آلمان بر فرانسه را جشن گرفته و از بادۀ پیروزی مست شده و خواب سلطه بر تمام اروپا را میبینند، این زن و مرد سوگوار از داغ فرزند تصمیم میگیرند دونفری برای رسوا کردن هیتلر و سازمانهای پلیسی مخوفش وارد میدان شوند؛
اما دو نفر کارگر که در تأمین حداقل معاش خود مشکل دارند و مثل تمامی مردم آلمان مدام زیر نگاه متهمکنندۀ جاسوسهای ریزودرشت حکومت هستند و با کوچکترین واکنشی که میتواند تعبیر به مخالفت با حکومت شود، مورد مؤاخذه قرار میگیرند، چه کاری از دستشان ساخته است؟
با این وجود، آنها تصمیم ندارند مثل اکثریت خاموش بر یوغ بندگی که هر لحظه تنگتر و محکمتر میشود، گردن بگذارند و خاموش بمانند. نمیتوانند با این استدلال که یک دست صدا ندارد، از خون فرزند بیگناهشان چشم بپوشند و با دیگران در رخوت انفعال و درماندگی بمانند تا بمیرند. نمیخواهند مثل دیگران باشند و زیر هر فشاری گردن خم کنند. تنها سلاحی که در اختیار دارند، یک قلم فلزی است و مقداری جوهر، و کارتپستالهایی که همهجا یافت میشود؛ و البته شناخت دقیق تنها نقطهضعف دشمن یعنی آگاهی مردم.
مرد که نجّار است تعدادی کارتپستال میخرد. پشت کارتها با دست خطی که بهآسانی قابل شناختن نباشد، برای مردم پیامهایی مینویسد و آنها را در معابر شلوغ و در پلکان و راهروهای ساختمانهای بزرگ میاندازد.
البته با رعایت مخفیکاری و به کمک و همراهی همسرش. مرد نجّار در کارخانهای که برای ساخت مبلمان تأسیس شده؛ اما در دوران جنگ فقط تابوت تولید میکند، کار میکند.
او که درس چندانی نخوانده و هرگز کتاب نمیخواند، به قدرت جادویی کلمات پی برده است. پیامهای او مستقیم و بدون هرگونه استعاره و کنایه است. بدون هیچ گونه پردهپوشی سر مار را نشانه میرود.
مرد و زن رمان شخصیتی ساده دارند. آنها بهخوبی میدانند که کمترین مجازاتشان در صورت دستگیری مرگ است. در تمام طول داستان ما شبح مرگ را در اطراف آنها حس میکنیم.
و هر لحظه منتظریم مرگ بیهنگام از راه برسد و بر این شجاعت کمنظیر نقطۀ پایان بگذارد. بااینوجود کوچکترین ابراز پشیمانی از هیچکدام نمیبینیم.
رمان همه تنها میمیرند فقط به روایت زندگی و سرنوشت این دو نفر محدود نمیشود. درواقع بیشتر آدمهای این رمان ساکنان یک مجتمع مسکونی در یکی از خیابانهای برلین هستند: «خانم رزنتال» بیوۀ یک مغازهدار یهودی که بازگشت شوهرش از اردوگاههای مرگ را انتظار میکشد، یک قاضی بازنشسته به نام «فروم» که هنوز به فرشتۀ عدالت باور دارد، زنی به نام «آفا» که کارمند اداره پست است؛
اما وقتی عکسی از پسرش را میبیند که در کشتارگاه یهودیان دارد به دختری نوجوان و بیسیرتشده شلیک میکند، چنان از خودش و از زندگی بیزار میشود که علیرغم تهدیدهای دستگیری و یا گرسنگی به تبعیدی خودخواسته تن میدهد، شوهر زنباره و قمارباز آفا که زنان بیگناه را تیغ میزند،
خانوادۀ «پرزیکه»ها با پدری نازی و دائمالخمر و پسرانی که همگی عضو گشتاپو هستند و رسماً دزدی و اخاذی پیشه کردهاند و معترضان را به قتل یا فرستادن به اردوگاه کار تهدید میکنند،
امیل بارکهاوزن یک بیکارۀ پست که با خبرچینی برای گشتاپو و باجگیری و دلهدزدی گذران میکند و بر رفتوآمدهای آشکار مردانی که همسرش به خانه میآورد، چشم میبندد، خانم «گشن» و یکی دو خانوادۀ دیگر ساکنان این جهنم محنتزدهاند.
گویی ساکنان این مجتمع مسکونی یک نمونۀ مثالی از جامعۀ آلمان در آن روزگار هستند و البته هر جامعۀ دیگری که تحت انقیاد حکومتی توتالیتر زندگی میکند. گروه اندکی به حقیقت و عدالت باور دارند و حاضر به پذیرش آن انقیاد نیستند.
گروه بزرگتری در آن سر طیف در خدمت دستگاه سرکوب هستند و مترصد سوءاستفاده از قدرتی که حکومت به آنان بخشیده است؛ و اما در میانۀ این طیف، اکثریت مردم قرار میگیرند.
آنان فشار و بیعدالتی را تحمل میکنند و بر آن چشم میبندند و حتی گاهی بهدروغ با گماشتگان هیتلر همصدا میشوند و به مناسک و قوانین مضحک حکومت تن میدهند. چاپلوسانه خود را فدایی او مینامند و با «هایل هیتلر» سلام و خداحافظی میکنند.
رمان همه تنها میمیرند درست یک سال بعد از خاتمۀ جنگ نوشته شده است. سالها قبل از آنکه نویسندگان دیگری همچون هاینریش بُل، آنا زگرس، گونتر گراس و دیگران، آثار خود را دربارۀ روزگار و زمانۀ حاکمیت نازیسم بر آلمان منتشر کنند.
در این رمان هانس فالادا فقط روایتگر خشونت، سبعیت، دروغگویی، دزدی و غارت، بیخردی، آدمکشی و جنایت دمودستگاه حکومت از صدر تا ذیل نیست.
بلکه بخش مهمی از این رمان بازنمایی رفتارها و واکنشهای مردم آلمان است که نهتنها با حکومت همنوایی میکردند بلکه با ریاکاری، با دروغگویی و با خود را به نفهمی زدن، چشم بر حقایق آشکار میبستند و بدتر از آن اینکه از یکدیگر جاسوسی میکردند و بدین طریق عمق و دامنۀ سلطۀ حکومت را افزایش میدادند:
پسر از پدر، خواهر از برادر، زن و شوهر از هم یا از فرزندان، کارگران و کارمندان از همکاران خود و همسایه از همسایه خبرچینی میکردند. با مسلط شدن این جوّ ارعاب و تهدید همۀ مردم حتی از سایه خودشان میترسیدند.
نویسنده با روایت این رمان آینهای در برابر ملت میگذارد تا مردم تصویر خودشان را در آن ببینند. «ای مردم اکثریت ما در بر کشیدن هیتلر و مردانش، و در تسلط همهجانبۀ او بر کشور شریک جرم هستیم و البته در قتل میلیونها آلمانی، در قتلعام یهودیان و در کشتن 75 میلیون انسان دیگر که بر اثر سیاستها و تجاوزهای حکومت هیتلر قربانی شدند.»
این رمان درواقع صدای وجدان ملت آلمان است که خودش را به خاطر حمایت از هیتلر و جنایتهایش به محاکمه کشیده است و از این نظر فضل تقدم و اولویت تامّ بر سایر آثار نویسندگان آلمان دارد. بهراستی این هانس فالاداست که باید او را صدای وجدان ملت آلمان خواند.
نویسندگان و صاحبنظران بسیاری در پی پاسخ این پرسش بوده و هستند که فرد بیسواد و متوهم و ابلهی همچون هیتلر چگونه توانست در مدتی کوتاه این گونه عقل و انتخاب مردم آلمان را از کف آنان برباید و به یاری چند همدست حقیر و تبهکارش همچون هیملر و گوبلز و دیگران، تسمه از گرده ملت بکشد و به چنین قدرتی دست پیدا کند؟ چرا اکثریت مردم آلمان پذیرفتند به حزب او بپیوندند؟ ابزار هیتلر برای اعمال سلطه بر مردم چه بود؟
بدیهی است که او توانست از شرایط خاص اجتماعی و اقتصادی آلمان نهایت استفاده را ببرد و با خُزَعبلاتی همچون احیای رایش سوم و تفوق نژاد برتر و…، روح تحقیرشدۀ آلمان را پس از شکست در جنگ جهانی اول التیام بخشد و عده زیادی را به دنبال خود بکشد؛
اما آنچه پایههای قدرت هیتلر را در زمانی کوتاه مستحکم کرد و آنچه ملت را وادار کرد او را و حکومتش را تقدیس کنند و او را بر خود و نزدیکان و همهٔ دیگران ترجیح دهند،
در یک کلمه است و آن همانا ترس است. از اسکندر مقدونی نقل است که اساس کشورداری ترس است و نه حکمت. آنچه مردم را مطیع و منقاد حکومت میکند، ترس است.
مردم را باید ترساند تا اطاعت و تحمل را بیاموزند، تا همیشه لذت را در ترس جستوجو کنند؛ و هیتلر و دستگاه تبلیغاتیاش موفقیت خود را در گرو ترس مردم میدانستند و باید پذیرفت که تا حد زیادی موفق شدند.
ما از یک طرف پس زدن ترس را توسط مرد نجار و از سمت دیگر آن لذت بردن از ترس را در اغلب واکنشهای شخصیتهای مختلف این رمان احساس میکنیم.
یکی از پرسوناژهای اصلی این رمان سربازرس «روش» است. مردی زیرک و باهوش و موفق که از ابتدای پیدا شدن کارتها مأمور پرونده میشود. او قدمبهقدم کارتپستالهای یافتشده را پی میگیرد و برای آن دو نفر دام میگسترد؛
اما بعد از دو سال او هنوز موفق به دستگیری آنها نشده. رئیس او یک سرهنگ اساس دائمالخمرست و با این تصور که سربازرس کمکاری میکند او را به خیانت متهم میکند و بعد از کتکی مفصل او را به زندان میاندازد.
بازرس بعدی هم ناکام میماند و «روش» مجدداً به سر کارش بر میگردد و دوباره آمادۀ چاپلوسی و خدمتگزاری است؛ بیآنکه از آن همه خفّت و آزار بیدلیل، کوچکترین کینهای از رئیس خود داشته باشد یا مثلاً از کارش استعفاء دهد. گویی خودش را مستحق آن همه کتک و بیآبرویی میداند.
همیشه همینگونه است. مردانی که آلت دست دیکتاتورها هستند و برای خوشخدمتی به هر جنایتی دست میزنند و از آن لذت میبرند در تصور و خیال خودشان کسی هستند.
درحالیکه به محض پایان کارشان به شکل تحقیرآمیزی طرد میشوند؛ و یا با کوچکترین خطا و یا تردیدی، چون فتیلۀ بیبهای شمعی چیده شده و دور انداخته میشوند؛
اما حقیقت نزد دیگران است؛ کسانی که حقیقت را میدانند و از بلند گفتن آن ابایی ندارند. مرد نجّار در جایی از داستان میگوید ما همه حقیقت را میدانیم. میدانیم که هیتلر دروغگو و رذل است و زندگی میلیونها نفر را گروگان گرفته و همه را خواهد کشت؛ اما شنیدن این حقایق برای همه کار آسانی نیست.
*
ترجمۀ رمان همه تنها میمیرند ترجمهای است پاکیزه و یکدست. همۀ انتخابها و ترجمههای محمد همتی از ادبیات معاصر آلمان ستودنی است.