میدان فردوسی
پرویز دوائی
نیمقرنی است که از وطن عزیز و شهر تهران، که N سال قبل در آن به دنیا آمدم، دور شدهام. احتمالاً هنوز خیابان فردوسی و میدان انتهاییاش وجود دارد؛ در نوجوانیهای بنده این خیابان و میدان _ میدانی که وسطش فردوسی تکیه بر بالشی، بر سکویی نشسته بود _ وجود داشت.
«ایشان» جایی در بالاهای این خیابان در طبقۀ چهارم ساختمانی زندگی میکرد، پنجرۀ اتاقش رو به خیابان بود و شبها روشناییاش دل ما را گرم میکرد.
نوجوانهای آن زمان یا دنبال سیاست بودند و یا ورزش و در تعقیب دخترکان، بنده اهل هیچکدام از این کارها نبودم، که نه جرئتش را داشتم و نه قدرتش را. دل بنده جای دیگری بود. به قول فرخی سیستانی: «دل من همی داد گفتی گوایی/ که باشد مرا روزی از تو جدایی» و ناصر، رفیق دیرین بنده، میخواند: «که باشد مرا نام پرویز دوائی» _ این هم از این…
یک چیز غریبی (غریب برای بنده) عرض کنم:
سالها پیش، در دوران بعد از انقلاب، بنده طی اقامتی کوتاه در پاریس، داشتم از یکی از خیابانهای متعددی که به میدان اتوآل میخورد رد میشدم. چراغ عابر قرمز بود، و تنها عابران آن خیابان در آن ساعت از روز بنده بودم و در سمت دیگر خیابان خانمی که یادم است روسری «گرتی» (حریر) سفید سرش بود.
چراغ عابر سبز شد و ما از دو سوی تقاطع بهسوی هم آمدیم. در لحظهای که به هم رسیدیم چشمم به او افتاد و بگو «چی دیدی؟». «ایشان» بود… بگذریم «نگذریم چه بکنیم؟»…
صرفنظر از حضور ایشان در آن خیابان (فردوسی)، خود آن حوالی با ساختمانهای جدیدش در برابر محلۀ قدیمی ما برایم جاذبه داشت. خیابان عریض و طولانی شرقی/ غربیای که آن را قطع میکرد (و اسم پهلوی اول رویش بود) و وسطش جابهجا باغچۀ چمن بود و تیرهای سیمانی بود و شبها که ردیف چراغهای این باغچهها روشن میشد یک نوار طولانی از گردنبندی نورانی از دور میآمد جلو و جلوهای داشت.
در نوجوانی بنده دوست داشتم که با رفیق دیرین بهرام (ریپور) که ضمناً پسرخالهام بود، بهجای گردش در خیابانهای اسلامبول و نادری، به این خیابان سر بزنیم. بهرام این کار را دوست نداشت.
در نوجوانی پسرکی بسیار جذاب بود و دوست داشت که از سوی بعضیها (از جنس مخالف) دیده و تحسین شود. وقتیکه بهش میگفتم: «بریم خیابون شاهرضا»… ببخشید، به آن خیابان عریض بالای شهر میگفت: «اونجا که خیابون نیست، بیابونه». آنقدر که خیابان در آن سالها خلوت بود.
ضمن ارزش و یا اهمیتی که آن خیابان به سبب نفس حضور «ایشان» برای بنده داشت، یادم است که در یکی دو جا کنار میدان بساط کتابفروشی خیابانی بود.
در یکطرف میدان طرفهای جنوب شرقی کافۀ «پرندۀ آبی» بود و لابد در تحسین از کتاب موریس مترلینگ و جستوجوی دخترکان به دنبال پرندۀ خوشبختی که فیلم هم شده بود و درش دخترک هنرپیشۀ بسیار معروف شرلی تمپل نقش داشت (که خواهر نازنین بنده دیده بود و برایم تعریف میکرد) (جمله طولانی شد، ببخشید). آن کافه به گمانم پاتوق مشتریهای «چپی» بود.
اطراف میدان یادم است دو سه تا بساط کتابفروشی بود، از این نوعی که میزی است و بر آن کتابها را چیدهاند. در خواب/ بیداریهایم اغلب به یاد کتاب خاصی میافتم به قطع کوچک معروف به جیبی که بعدها از طرف انتشارات فرانکلین معروف شد.
کتابی که جلد سفید دارد و بر آن نوشته شده: «آسیه و عشق نخستین» اثر ایوان تورگنیف، ترجمۀ آقای شفیعیها (که چند سال قبل اعلام درگذشتش را در مجلۀ گزارش فیلم خواندم) و این کتاب یکی دو جملهاش بخصوص در ذهنم حک شد: «ای نگاه زن عاشق، کیست که بتواند تو را وصف کند؟»
*
هوا گرم شده و «خلایق هر چه لایق» با انواع لباسهای اندک و نازک در خیابانها ول شدهاند، بهخصوص دخترخانمهایی که در زمستان دلشان برای نمایش زیباییهای خداداده تنگ شده بود.
به قول عبید: «مرا چه کار باشد؟» بنده دعاگو هستم و سعی میکنم به این مناظر وقیح و مردمآزار (یا مردمرُبا) نگاه نکنم. به قول یک دوست آذریزبانمان «به ما چی؟» در جوار این حرفها به یاد گفتهای از مادر مرحومم میافتم که میگفت: «ننه، کسی رو توی گور کس دیگری نمیگذارند»، و یا به قول معروف «خلایق هرچه لایق» و به گفتۀ بسیار مشهور دیگری «وطن آنجاست کازاری نباشد/ کسی را با کسی کاری نباشد».
گاهی خط تراموا از خیابان «کارملیتسکا» رد میشود که 15 قرن پیش یک گروه نمایندگان وطن ما و به همراهیشان برادران شرلی در مقام مترجم و «راهنما» به پراگ آمدند و در ساختمان شمارۀ 22 در آن خیابان ساکن شدند.
البته وضع بناها خیلی متفاوت شده. کار این گروه قالیبافی بود و بنده تعدادی از این قالیهای فاخر را در دیداری از قصر پراگ در چند تا از سالنها دیده است (که بر دیوار یکیشان نقاشیای هست از چهرۀ ماری آنتوانت و لویی شانزدهم)…
این دوستان هموطن بعد از شروع درگیریهای جنگهای مذهبی داخلی، بساط را جمع کردند و رفتند. اولین جایی که در ورود در آن ساکن شدند، ساختمان هوویزدا (ستاره) بود در حاشیۀ شهر (که این اسم را به سبب چند شاخه بودن ساختمان روی آن گذاشته بودند)، که بعداً منتقل شدند به پراگ.
از چیزها و محصولات ساخت چک که در قدیم قدیم، از بچگیهایم یادم میآید، یکیاش صندلی معروف به «لهستانی» بود که یک نمونهاش هنوز در این منزل هست.
صندلیهایی که در آن شاخههای نسبتاً قطور درختها را تا وقتیکه تروتازه بودند قطع میکردند و میگذاشتند در دستگاه و حرارت میدادند و این شاخههای خمیده میماند و میشد ستونهای اطراف صندلی.
کف صندلی تختهسهلایی بود و بنده یادم هست که در بچگی، به اتفاق پسرخالۀ عزیز این صندلیها را به پهلو بر زمین، بر فرش اتاق میخواباندیم و مینشستیم روی نشیمنگاه آن به صورت صندلی ماشین و فرمان میدادیم و گاز میدادیم و میراندیم.
این صندلیها لهستانی نبود، چکی بود و هنوز هم به اسم Tub وجود دارد و ساخته و فروخته میشود.
در تهران کفش باتا (Bata) هم شهرتی داشت، کفشی که در همه جای دنیا شعبه داشت. موتور و ماشینآلات(!) اشکودا بود، آبجوی پیلزل بود (که بنده فقط اسمش را شنیده بودم) و عکاسی ساکو (Sako) که لقبی است چکی. خود کلمۀ ساکو «اشکودا» هم یک نام فامیلی رایج چکی است _ ضمناً در این زبان «دریغ و افسوس» معنی میدهد.
*
روی این میز تحریر کتابی است قطور که شامل مصاحبهای بسیار طولانی با آقای شعبان جعفری مشهور است. مشهور از زمان قبل از انقلاب… بنده روزی در یکی از باغهای پراگ به درخت ازگیلی برخوردم که در تهران خیلی مطبوع بود و در بعضی میوهفروشیها در جعبههای مقوایی میچیدند و میفروختند.
ما داشتیم از درختی ازگیل میکندیم که تعدادی توریست، زن و مرد و پیر و جوان، وارد باغ شدند و دخترخانم برازندۀ بلندبالایی پیش آمد و پرسید: شما انگلیسی میدانید. عرض کردم مختصری. پرسید: این میوههای درخت را چه میکنید؟ گفتم: میخوریم. اینها را به چکی میشپوله میگویند و به انگلیسی مادار Madar)).
پرسید: شما چک هستید؟ گفتم: خیر. پرسید: از کجایید؟ گفتم: ایران. نفس بلندی از روی لذت کشید و گفت: «من هم ایرانی هستم و در اسرائیل زندگی میکنم.» بعد پرسید: خانم هما سرشار را میشناسید؟ که سؤال غریبی بود در بین میلیونها ایرانی. گفتم از قضای روزگار بله و کتاب این خانم را دربارۀ آقای شعبان جعفری (از بازیگران دوران پهلوی دوم) خواندهام.
آقایی که عموماً به او «شعبان بیمخ» میگفتند و کتاب بسیار خوبی این خانم تدارک دیده با عکسها و تکههای جراید آن زمان و بنده از قضای روزگار خانم سرشار را میشناسم و زمانی با ایشان در مجلۀ زن روز همکار بودم.
ایشان گزارش مینوشت و بنده مطالب سینمایی. خانم هوشمند و برازندهای بود. گمان نمیکنم که در آن دورۀ همکاری ایشان بنده را دیده و یا اسمی از من شنیده باشد. خداحافظی کردیم با دختر و رفت…
*
امروز ای عزیز، باز روز گرمی بود و ما به قول قصهها همهجا آمدیم تا بیرون شهر و رفتیم از مغازهای تکافتاده کنسرو ماهی خریدیم، بعد زدیم و آمدیم از میان دار و درخت و راههای خرّم سرسبز بهسوی محوطۀ کلیسای «مارگتا» (مارگریت) مقدس که زمانی صومعه بود، و بیش از هزار سال قبل درش آبجو میساختند، دقیقاً در سال 990، و با تو هم آمده بودیم این راه دراز را و در داخل انباری یا محوطۀ آبجوفروشی نشستیم و بنده بهجای آبجو البته فقط قهوه خورده،
آمدیم بیرون و از کنار برکهای رد شدیم که درش مرغابیها با ردیف جوجههایشان پشت سر شنا میکردند. قدری دورتر راه را بهسوی ساختمانهای کنار راه طی کردیم.
همهجا به قول خانم مادر بنده، زمین نفس کشیده بود و دار و درخت سبز و گلهای آزالیا و لاله فراوان بود. رسیدیم به ساختمانهایی که زمانی در دوران حکومت کمونیستی درش اشکوورتسکی، نویسندۀ معروف چک، و خانمش زدنا سالیواروا، که او هم نویسنده و مثل شوهرش مغضوب حکومت بود، زندگی میکردند و آخر مجبور به ترک مملکت و مهاجرت به کانادا شدند و آقای اشکوورتسکی بساط چاپ کتابهای ممنوعشدۀ چک را به راه انداخت و چیزی بیش از دویست عنوان از این کتابها را چاپ کرد و به قول واسلاو هاول، اولین رئیسجمهور بعد از انقلاب، بزرگترین خدمت را به ادبیات چک در دوران قدیم به عمل آورد.
خانم اشکوورتسکی جملهای دارد در کتاب زندگینامهاش که عیناً مصداق وجود بنده و بانوی بنده است. این خانم میگوید: «امیدوارم که شوهرم حتماً حتماً زودتر از من بمیرد. چونکه بعد از من حتی در راه رفتن عادیاش عاجز است و همۀ کارهایش را من برایش انجام میدهم.»
برای بنده هم خانم ایلونا همهچیز است. نجاتبخش زندگیام. امیدوارم که دعای بنده در این مورد خاص حتماً تحقق پیدا کند. چونکه فارغ از محبت و پیوند قلبی، بنده در این محیط غریبه واقعاً بعد از او هم هیچ علاقه و انگیزهای برای ادامۀ زندگی ندارم. بازهم نقطه…
*
یکی دیگر از «افراد» شاخص زندگی بنده، یکی از «ایشان»ها، خانم جوانی بود که ما در اوایل ورودمان به این شهر و سرزمین با او آشنا که نه، مجاور شدیم. برازنده خانمی بسیار زیبا و مطابق این امر بسیار پرتکبر.
ما کاری به این امر نداشتیم. اولاً که در دوران جوانی بنده، یا نسبتاً جوانی (آن موقع حدودهای چهل سال) این مخلص هم هنوز آب و گلی و بر و رویی داشتیم، جوری که یادم است، وقتی وارد این اغذیهفروشی مشهور میشدیم، دخترکی از فروشندههای پشت میز، با دیدن مخلص جیغ میکشید، جوری که انگار هنرپیشۀ مشهوری وارد شده باشد (ببخشید از این خودنمایی).
آره خلاصه، بودند و هنوز هم هستند، هرچند که کاری به کار همدیگر نداریم. خدا حفظشان کند. آن خانم جوان را بعدها فهمیدم شوهر و بچه داشت، بچهای به اسم یوزف که بعدتر با اسم او آشنا شدم، از طریق خواندن نامش در آگهی تسلیت به خانوادۀ این خانم که در سن بیستوششسالگی شب تولدش، در حمام خانه از گاز حمام مسموم شد و درگذشت.
ایشان در هر نوبتی که با هم تصادفاً روبهرو میشدیم مقداری افاده خرج ما میکرد و میرفت. رفت که متأسفانه هیچوقت برنگردد و بنده هم پیر و علیل و بازنشستۀ ابدی شدم…
باز ذهنم در این لحظه به یک زیبای دیگر متوجه شد که خواهر نازنین خودم بود: «شکوه»، که علاقهمندان فراوان داشت و میشود گفت که خواهر ذهنی و روحی بنده هم بود، که علاقهاش به فیلم و سینما و کتاب و مجله را از اوایل در وجود بنده بیدار کرد و کرد و شد حاصل این چیز و اینجایی که در آن هستم؛ میزی باشد در طبقۀ ششم منزلی در پراگ، که با بانوی نازنینم، ایلونا، در آن زندگی میکنیم.
عشق به کتاب و مجله و سینما ما را از تحصیلات مفید و سازنده و پولساز دور کرد. افتادیم در خط خواندن و نوشتن و راه پیدا کردیم به مجلهها و یک نوبتی در مجلهای سینمایی و روی عشق به سینما، با هژیر داریوش، که او هم مبتلا و علاقهمند به این مقولات بود، آشنا و همکار شدیم.
هژیر جوانی بود از بنده جوانتر، که بعدترها رفت به پاریس و سینماگر شد و در بازگشت به ایران، وقتیکه جشنوارۀ فیلمهای کودکان به راه افتاد او شد گردانندهاش و مرا که آن موقع در وزارت دارایی مترجم مقولات مالی بودم دعوت کرد به همکاری و در این جشنواره ضمناً مجاور شدیم با خانم مدیر آن، خانم لیلی امیرارجمند که جلوترش در دانشکدۀ ادبیات ایشان را ضمن تحصیل زبان فرانسه دیده بودیم.
هژیر سه سالی گردانندۀ این جشنواره بود و بعد کنار رفت و شد گردانندۀ جشنوارۀ بزرگ تهران، جای او را آقای پرویز فتورهچی گرفت که جشنوارۀ هرساله در سینمای فاخر او، سینما «دیاموند» اجرا میشد.
دو سالی این وضع بود و بنده هم مثل سابق در این جشنواره کارم تهیه و تنظیم دفترهای کاتالوگ فیلم بود که روی اطلاعاتی که سازندگان فیلم از هر جای جهان برای ما ارسال میکردند، و گاهی به زبانهای محلی و غیر از انگلیسی و فارسی، بنده ناچار میشد به سفارت بلغارستان رو بیاورد برای ترجمهاش.
بعد از استعفا و یا کنارهگیری پرویز فتورهچی، به پیشنهاد احمدرضاجان احمدی عزیز، شاعر معروف که همکار ما بود، فیروز شیروانلو گردانندۀ فکری کانون مرا خواست و به پیشنهاد او خانم امیرارجمند، رئیسکل کانون، بنده را طالب شد و خواست که از وزارت دارایی خودم را منتقل کنم به کانون.
ادارۀ ما سرضرب با درخواست انتقال بنده مخالفت کرد و من وقتی مراتب را به خانم گردانندۀ کانون گفتم، ایشان که از زمان تحصیل در مدرسۀ فرانسویزبان ژاندارک تهران با خانم فرح دیبا که بعدتر ملکۀ ایران شد در زمان پهلوی دوم، دوست نزدیک بودند و بسیار نفوذ داشت، در حضور خودم از خانم منشی کانون خواست که تلفن آقای جهانگیر آموزگار، وزیر دارایی، را بگیرد و بعد از برقراری ارتباط بهسادگی گفت: «آقای دکتر آموزگار، من یکی از کارمندان شما را میخوام».
اسم مرا گفت و آقای وزیر یادداشت کرد و ما رفتیم وزارت دارایی و بساط را جمع کردیم و منتقل شدیم به کانون و بودیم و بودیم تا سه سال. سال اوّل ضمن کارم مرا کانون فرستاد به سه مملکت که درش فیلم و جشنوارۀ جهانی برای بچهها انجام میشد. یکیاش چکسلواکی آن موقع (و حالا سرزمین چک) بود و پراگ و این اولین سفر بنده به خارج بود.
قبل از سفر (به گمانم این را قبلاً گفته یا نوشتهام و از تکرارش عذر میخواهم) عباس کیارستمی که آن موقع در کانون همکار ما بود، زودتر از من به چک آمده بود و به شهرک «زلین»، که آتلیۀ ساختن فیلمهای کودکان را داشت در اوایل دهۀ شصت و شاهکارهایی از بزرگترین سازندگان فیلم کودک در آن بروز کرده بود:
ییرژی ترانکا و خانم تیرلووا و کارل زمان و دیگران و ما کارهای ایشان را در جریان جشنوارهها دیده بودیم. برای گرفتن پاسپورت بنده معطلی نداشتم. با تلفن مدیر کانون ما رفتیم ادارۀ گذرنامه و اسم و آدرس دادیم و چند قطعه عکس و چند دقیقه بعد گذرنامۀ مهر و امضاشدۀ ما دست بنده بود و هنوز هم بقایایش جزو اسناد آن زمان در اینجا هست.
ما پریدیم و در ساعتهای اول صبح رسیدیم به پراگ و دخترخانم مترجم و راهنمایی (ویهرا نمتسوآ، یادش به خیر) در فرودگاه منتظرم بود که مرا رساند به هتل اینترنشنال در حاشیۀ شهر و رفت.
روز بعدش باز آمد به سراغم و مرا برداشت و برد به مرکز فیلم پراگ در پاساژ آلفا، خیابان «واسلاوسکا» و مرا سپرد به دست بانوی محترم بسیار مهربان کرنروا که انگلیسی بلد بود تا ترتیب نمایش فیلمهای بچهها را برای ما بدهد که از بینشان برای خریدن توسط کانون انتخاب کنیم.
آخ! داشت یادم میرفت که در بین سازندگان این فیلمها از نازنین واسلاو میلر هم یاد کنم که سازنده، طراح و همهکارۀ مهم فیلمهای سری «موش کور» بود و یک نوبت فیلم «موش کور» او برندۀ جایزۀ اوّل شد. «موشکور» و «ستارۀ سبز»، فیلمهایی در اوج ظرافت و لطافت شاعرانه و بچگانه.
این آقا دو نوبت به تهران آمد و در جشنواره شرکت کرد و بنده بعد از آمدن به پراگ، در جریان سفرهای بعدی او بودم (این سومین و حتماً آخرین نوبت سفر و اقامت من در پراگ خواهد بود). چند بار از او دیدن کردم و در این سفر آخری بارها به منزلش میرفتیم و با خانوادهاش آشنا شدیم.
یک نوبت هم خودم به درخواست او طرحی از «موشکور» ارائه دادم که قسمتی از آن را گرفت و در فیلمی آورد و پولش را به بنده داد. بعدترها نوشتن طرح و سناریوی فیلمهای نقاشی متحرک بهنوعی شغل و محل درآمد و بهانۀ اقامت من در پراگ شد.
بنده این طرحها را برای خودم اول به فارسی مینوشتم و به انگلیسی ترجمه میکردم و بانوی نازنینم، ایلونا، آنها را به چکی برمیگرداند و میبردم به مرکز فیلم پراگ، در حاشیۀ شهر، استودیو «باراندوف» و میدادم به خانم نازنین مونکووا که دبیر اصلی مرور طرحها و تصویب آنها بود.
یادم هست که یکبار بعد از سپردن پنج طرح به دفتر مرکزی این استودیو تلفن زدم که چی شد؟ گفت: «اصلاً انتظارش را نداشتیم!» طرحهای ما را خریدند و در زمانی خاص پنج طرح از بنده در دست ساختمان بود و یکی از آنها «فیل صورتیرنگ» برندۀ جایزۀ اول جشنوارۀ فیلم کودکان در شهر «زلین» شد _ که البته بیشتر محصول کار طراح و نقاش این فیلم بود، ییژری مدیشکا. با او هم رفیق شدیم و به خانهاش میرفتیم.

*
باز به قول قصههای قدیمی، «جونم برات بگه» دیروز جای شما خالی (این «شما» رفیق قدیمی و یکی از بهانههای روحی بنده، حمید نوروزی است، و ده سالی از بنده جوانتر که چند باری برای دیدن بنده به پراگ آمد.)،
دیروز یا به قول قدیمیها، دیروز گذشته، جای این آقا حمید خالی زدیم و رفتیم به ناحیۀ قصر پراگ، نشسته بر سر بلند تپهای مشرف به شهر و از باغ و پارک سلطنتی رد شدیم، باغی آکنده از هزار رنگ گل و مناظری که برای بنده همیشه حکم یک موجود ضعیف را دارد که افتاده است زیر ضربههای پیاپی یک بوکسور قوی (چه تشبیه مزخرفی!).
واقعاً آدم نمیدانست به کدام طرف نگاه کند و به قول بانوی خودمان که میگوید دلم میخواست آن اولین تأثیر دیدار از شهر پراگ را هنوز به یاد میآوردم. این اولین تأثیر هنوز و همیشه، شکر خدا در بنده هست.
با شما در دیدار از ناحیۀ قصر پراگ، مثل همین دیروز خودمان رفتیم از ساختمان کهن موزۀ نقاشیهای دو سه قرن پیش دیدن کردیم. بنده قبلاً دیده بودم و رفتم در یک کافۀ دلربا، در این ساختمان نشستم.
مثل همین دیروز و شما رفتی دیدن کردی از تابلوها و بعد آمدی به نزد بنده. دیروز کار نشستن در آن کافه که تمام شد، آمدیم و زدیم انداختیم در خیابان «نرودا» که نام یک نویسنده و شاعر قرن پیش چک بود و پابلو نرودای نویسنده و شاعر لاتین اسمش را از او گرفته.
حرفها بسیارند و بنده قصد دارد به «امید حق» این نوشتۀ بیاندازه بد خط را بسپرد به دست آقارضا میرچی، دوستمان در پراگ (که گویا قصد سفر به وطن عزیزمان را دارد) که اسکن و ایمیل کند برای فرستادن به مجلۀ گرامی جهان کتاب. مدام دارم حاشیه میروم، خدا رحم کند.
بروم، عمر (تا این آخرین تهماندۀ عمر) بسیار بسیار کوتاه است و پنجۀ بنده به سبب فشردن دستۀ یک عصای آهنی موقع راه رفتن، دستخط مرا تبدیل به چیز مخوفی کرده است. اگر کسی توانست بخواند معجزه کرده است.
تمام شد. دوا رفت که رفت.
مخلص و ممنون همه

این یادداشت در شمارۀ 411- 412 مجلۀ جهان کتاب به چاپ رسیده است.
برای مطالعۀ بیشتر دربارۀ نویسنده به سایت وینش سر بزنید.