تصادف

 

 

قیمت: ۱۶۰.۰۰۰ تومان

توضیحات تکمیلی

تعداد صفحات

160

شابک:

9786006732589

مترجم

عباس آگاهی

نوبت چاپ

اول

نویسنده

فردریک دار

درباره کتاب

تصادف

فردریک دار

ترجمه عباس آگاهی

 

 

فردریک دار در این رمان، خواننده را با فضای یکی از روستاهای جنوب فرانسه و خُرده‌فرهنـگ‌های محلی آشنا می‌سـازد. چارچوب داستان یک مدرسۀ ابتدایی دوکلاسه و بازیگران آن یک زوج نامتناسب و دختر جوانی است که در اولین شغلش، به آموزگاری این دبستان منصوب شده است.

ورود فرانسواز کاسل به روستا، سرآغاز روابطی پرتنش میان او و مدیر/آموزگار دیگر دبستان و همسر اوست. روابـطی که با رمز و راز ادامه می‌یابد و به‌زودی به فاجعه‌ای نامنتظر می‌انجامد…

از فردریک دار و به قلم همین مترجم، در مجموعۀ «نـقـاب» منتشر شده است: آسانسور، مرگی که حرفش را می‌زدی، کابوس سحرگاهی، چمن، قیافۀ نکبت من، بزهکاران، بچه‌پرروها، زهر تویی.

*

سطرهایی از کتاب:

به محض این که در کلاسم را بست، انگار انفجاری رخ داد. همۀ بچه‌ها، به استثنای پُل، به هیاهو پرداختند. احساس سرگیجه کردم، ولی خودم را نگاه داشتم. سوت آوِن را بین لب‌ها گذاشتم و در آن دمیدم.

صدای خنده‌داری از آن بیرون آمد، نوعی صدای خفگی شدید، شبیه جیغ طاووس، بچه‌ها به قهقهه افتادند. علامت را پسرک عقب‌مانده داد.

صدای خندۀ جنون‌آمیزش که انگار از شکمش بر می‌خاست هم شِکوِه‌آمیز بود و هم شاد. درِ کلاس ناگهان باز شد. آوِن که در راهرو کمین کرده بود، مثل دیوانه‌ای، با چشم‌هایی که از خشم چین برداشته بودند، وارد شد.

به طرف پسرک عقب‌مانده شتافت و یک جفت سیلی حواله‌اش کرد که صدایش در سکوتِ ناگهان برقرار شدۀ کلاس پیچید. پسرک عقب‌مانده به هق‌هق گریه افتاد. گریه‌اش هم شبیه خنده‌اش بود، با شدتی کنترل‌نکردنی.

آوِن هشدار داد:

«اولین کسی که تکون بخوره، ترکه روی سرش‌ئه توی سه ماه تعطیلی یک بغل ترکه آماده کرده‌ام. همه‌شون هم ترکۀ فندق‌اند! محض اطلاع!» نگاهی حاوی تحقیر به طرف من انداخت و جلوی بالا رفتن شانه‌هایش را گرفت و از کلاس خارج شد.

شنیدم که از داخل راهرو سوتش را به صدا در آورد تا مریخی‌های خودش را باخبر کند و آن‌ها را وارد کلاس خودش کرد. صدای کفش‌های تخت‌چوبی به روی سنگفرش، با پژواکی نظامی، در عمارت وسیع پیچید.

ویکتور کوگنه، بی آن‌که ناراحتی‌اش را پنهان کند، با صدای بسیار بلند گریه می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بروم کنارش بنشینم و با او گریه کنم. نزدیک شدم و کلۀ گندۀ حنایی رنگش را به پهلویم چسباندم.

شاید این شیوۀ درستی نبود؛ نه، یقیناً کار درستی نبود، ولی اهمیتی نمی‌دادم. با دست موهای زِبرش را نوازش دادم. ویکتور کوگنه بوی صحرا می‌داد. بوی حماقت، بوی غمی حیوانی، بوی آدم…

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

ادبیات

تاریخ

هنر

فلسه

علم

 

سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.

بازگشت به فروشگاه