بر صندلی سینمای بچگی/ نوجوانی، آدم احساسش را در برابر زیبایی تصویری که بر پرده گسترده بود، به صورت لبخندی و نگاهی با دوستی که در کنار او نشسته بود در میان میگذاشت… آن دوست دیگر در کنار ما نیست، ولی آدم یک جورهایی آرزو دارد که بر عرصهٔ این سیّارهٔ بسیار پُرتکاپو و ناآرام، در میان اینهمه حرفهایی که با اوضاع روز در «سنخیّت» کامل است، این نوع حرفهای پرت و به دور از آداب و احوال زمانه (که آدم چه خوب در جریان آن هست) ذرّهای، چه میدانم، معنی و قدر داشته باشد. در همان حدّی که لبخندی را برانگیزد، همین…