کی بود که این فیلم را میدیدیم؟
بیش از نیمقرن پیش بود، شصت و اند سالی پیش بود.
باید در اولین سال زبان خارجی که چند مثقالی از آن را میدانستم که معنی آن یک جمله را از سرتاسر فیلم فهمیدم و چه حظّی بردم که فهمیدم: «باور ندارد چشم من آنچه را که میبینم….»
و چه همه حرف بود در این یک جملۀ آواز: «این تویی در برابر من؟ خواب نمیبینم؟ چرا من؟ چرا تو؟» چنان عمیق نوشیدمش که حتی آهنگش در سرم مانده هنوز.
زیر تلّ عظیم و انبوه خاکستر عمر، بین همۀ معلوماتی که با قیف و چکش در کلّۀ ما سرازیر و فروکردهاند، این دانشِ عشق، همین خُرده ذرّهها فقط در ذهن ما مانده است. همۀ «دانش» ما از همین قبیل است.