… ملکهٔ «آلبا» انگار که عاقبت میخواهد از پشت پردهٔ مِه صبحگاهی، از درون خوابهای بنده به عالم واقع و (متأسفانه) توضیح دربیاید. آدم از اینش، از این گم کردن رؤیا همیشه ترس و اکراه داشته، رؤیایی که مایهٔ قوّتها، مایهٔ دلخوشی و رنگین کردن احوال و فکرهای آدم بوده است. یک بار در کنار دریاچهای فیروزهای در قلب یکی از آلپهای سرزمینی، پروانهای ـ که نمیدانم چرا ـ مدتی در اطراف این بنده میچرخید عاقبت بر یکی از انگشتهای ما نشست. معجزهای بود که فقط یک بار در عمر بنده رُخ داد و دیگر تکرار نشد و به همین خاطر یادش در ذهن ما ماند، یاد برکت بخشیدن این پرندهٔ نازک به انگشت ما که اصلاً تمامی بازو و قوارهٔ وجودم را ـ تا آخر عمر ـ شامل شد…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.